eitaa logo
Fan Art | ایما
2.9هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
22 ویدیو
0 فایل
‌ آرت های متنوع و جذاب از تیپهای شخصیتی انیاگرام و MBTI 🤩 ‌ ↲ کانال MBTIمون: @Eema_MBTI ↲ کانال انیاگراممون: @Eema_Ennea ↲ آیدی جهت درخواست و ارسال آرت: @Eema_Admin عکس‌هایی که تگ و لوگوی ایما دارن تولید خودمونه؛ کپی ممنوع🚫 ‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
کاراکتر زن آی‌ان‌اف‌پی🌿💕 🔸شماام نقاشی‌های قشنگتونو [اینجا] بفرستید¡🔸 @Eema_Art |
سلام! امروز اومدیم با یه جدید برای علاقه‌مندان داستان نویسی🤓📖 یه نقاشی براتون آوردم👆 باحضور تایپ‌های MBTI و می‌خوام که شما یه سناریوی کوتاه و خلاقانه درباره‌اش بنویسین💡🖊 📮پیام‌هاتون رو اینجا برامون بفرستین 👇 https://daigo.ir/secret/15748834 منتظر داستانک‌های باحالتون هستیم😍 ⠇☕️ ══════════════ ⠇ @Eema_Art
• آرت و سناریو🔫🩸 چشمانم باز کردم ، هنوز کلت دستم بود و من اختیاری نداشتم .. کنارم بود که با خشم بهش نگاه میکرد ، نگاهم رو به بقیه دادم . خداروشکر هیچ کسی آسیب ندیده بود ، این خوب بود . برای لحظه ای سعی کردم بلند شم ، خستگی روحم رو هیچ چیز درمان نمی‌کرد اما بلند شدم . به همراه من intj , شروع کردن یک سناریوی تلخ دوباره از طرف ، برام سخت بود . تکرار کردن ماجرایی که توی گذشته و به عمد رخ داده و حالا شرم همه ی صورتمو گرفته بود ، شک داشتم به کاری که می‌خوام بکنم .. تفنگ تا پهنای دستم بالا رفت که صدای شلیک گلوله و هی کشیدن متعجبم کرد ،..دست intj و دود بلند شده از تفنگ گویای هر چیزی بود .. نگاهم آروم گرفت و به سمت entp برگشت ، خون همه جا رو گرفته بود .. مثل آرامشی که قلبم رو فرا گرفته بود ..! از شماهم نظرتونو "اینجا" برامون بنویسید:) ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Art
• آرت و سناریو🔫🩸 صدای آهنگ توی سرم می‌کوبید. و دیوونه‌بازی در میاوردن و روی مخم بودن. خواستم از اتاق خارج شم که دست entp آستینم رو گرفت و entp گفت:بیا تو هم برقص! هلش دادم به عقب و دوباره که خواستم بیرون برم enfp هم مانع‌ام شد. گفت ولش کنین لابد خوشش نمیاد برقصه. اما entp پافشاری کرد . منم قبول کردم و با موزون‌ترین حالت ممکن گلوله رو تو سرش کوبیدم. پایان خودمم هستم شماهم نظرتونو "اینجا" برامون بنویسید:) ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Art
• آرت و سناریو🔫🩸 بازی سختی بود. هر طرف که بتونه زودتر تفنگ را کامل کنه می تونه زنده بمونه. به intj نگاه کردم و شروع کردم. ـ خوشحال بود و دهانش از تعجب باز مانده بود. از حرکت بین این دو دوست شوکه شده بود. اسلحه به دست اماده بود که وقتی intj را کشتم بهم شلیک کنه. اما کور خونده بود نمی تونست من را بکشه. و داشت بررسی می کرد. مطمئن بود که من می برم. اما intj زودتر شلیک کرد. مطمئنم که من زودتر شلیک کردم پس چرا این طوری شد؟ دودی از تفنگ intj بالا نمی اومد. نگو که اون اومده بود. بخشی از نقشه ام بود. اگه اون اومد من را بکش . ولی مرگ من تنها سرعتش را کم می کرد. متاسفم بهترین رفیق زندگی ام. چهره ی بی احساس بود اما مطمئنم که تعجب کرده بود. دستم را بالا اوردم و شلیک کردم. از طرف شماهم نظرتونو "اینجا" برامون بنویسید:) ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Art
• آرت و سناریو🔫🩸 امروز یک روز عادی توی مدرسه بود تا اینکه با خوشحالی و قیافه ی شیطانی توی کلاس اومد و گفت:(اهای بچه ها کی میاد امشب بریم مدرسه بغلی؟) :(اما اون مدرسه که متروکه ست؟!) ENFP:(منم دقیقا برای همین گفتم!) بچه ها با قیافه پر از تردید بهش نگاه کردن.ENFP ادامه داد:(هرکی نیاد ترسوعع.) بچه ها: نه بابا ما حوصله این چیزا رو نداریم. شب شد: کل کلاس روبه روی در مدرسه جمع شده بودند. گفت:( خب از الان بگم من رئیستونم.) جواب داد:(نخیرم من رئیستونم.) و اینطور دعوا شروع شد. تا اون دوتا داشتن دعوا میکردن بقیه وارد مدرسه شدن. :(وای بچه ها اینجا خیلی بیروحه . فکر کنم یه نقاشی درست حسابی میخواد.) داخل که شدن ENFP توضیح داد:(اینجا یه انسان تسخیر شده زندگی میکنه که من میخوام ببینمش اما گفتم که اگه باهم باشیم بیشتر خوش میگذره. اوه راستی شنیده بودم بعضیاتون به کشف کردن اینطور چیزا علاقه دارین!) :(من میدونستم ، برای همین اسلحه هم باخودم اوردم تا بتونم بکشمش) *لبخند* :(توهم همین کارو کردی؟ منم اوردم البته برای احتیاط.) :(بچه ها بنظرتون یکم زیادی خطرناک نیست؟) *تق و پوق* ISFP:(هااا بچه ها ... صدای چی بود ؟) :(بچه ها پشت سر من وایسید!) :(چیزی نیست صدای و و یع ) ESTPاز اون سر مدرسه داد زد:(وایسا ببینم تو حرف زدنم بلد بودیییی؟!!) ESFP:(بچه ها بریم اشپزخونش‌؟ البته من کمی کیکم اوردم اگه کسی گشنش شد بگه.) INFP:(بچه ها کسی رو ندیده؟) جواب داد :( به من گفت تا شما حرفاتون تمومو بشه یه سر میره طبقه بالا و برمیگرده.) INTJ:(خااک. سریع میرم دنبالش. چندتاتونم باهام بیاین و چندتاتونم بمونین همینجا . ) INFJ :(من میام )INTJ :(نه یکی که اسلحه داره باید بمونه.) ISTP :(من اسلحه دارم تو برو) INFJ:(INFP توهم بیا.) ENFP:( منم میام . اینجا قبلا مدرسم بوده برای همین راهو بلدم .ISTJ بیا توهم راهو بلدی.)*صدای جیغ* ENFP:(زود باشین از این طرف!) INFP:(ب ب بچه ها...) ISTJ :(چیشده...) INFP:(عینکک INTP...) ENFP:(سریع باشین دیگه) چند ثانیه بعد... ISTJ:(بچه ها ... پ پ پیداش کردم) INTJ باسرعت به طرف ISTJ و کم کم اون سه تا هم اومدن. INTP چاقو توی دستاش بود و بیهوش روی زمین افتاده بود. یک هو انسان تسخیر شده با شتاب و سرعت داشت به طرفشون میومد که INTJ یه گلوله توی سرش زد. INFP داشت گریه میکرد که INFJ جلوی چشاشو گرفت. بعد باهم INTP رو بردن طبقه پایین و با سرعت از ساختمون خارج شدن. ولی هنوزINTPبه خاطر ضربه و استرسی که بهش وارد شده بود بیهوش بود . وقتی به بیمارستان رسیدن فهمیدن که اون توی کما رفته ... پایان🙃 شماهم نظرتونو "اینجا" برامون بنویسید:) ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Art
• آرت و سناریو🔫🩸 نزدیک های غروب بود..🌅 نور ملایم آفتاب روی دیوار افتاده بود و چهره ی زیبای را بیشتر از قبل به رخ می کشید کمی از آفتاب اما ، آتش خشم را نمایان می کرد! ا ترسان و غمگین به خیره شده بود اما دیگر دیر شده بود.. ا و intj در حالی که مصمم و خالی از احساس به entp خیره شده بودند ماشه را عقب می کشیدند صدای تق تق فلز ماشه در گوش infp می پیچید و لرزه به تنش می انداخت کمی مکث ... و شلیک ! با صدای تیر هراسان داخل شد اما دیگر کار از کار گذشته بود..! ا entp روی زمین افتاده بود و چشمان enfp غمگین تر از همیشه به او خیره مانده بود..! و entp تقاص عشق به enfp را پس می داد..! ✍از طرف یه 🌁 شماهم نظرتونو "اینجا" برامون بنویسید:) ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Art
• آرت و سناریو🔫🩸 با ورودم به اتاق لبخندم روی لبام ماسید. از زمان ورودمون به عمارت، تمام در های خروجی غیب شدن، بالاخره بعد از گذشت یک هفته و کلی تلاش، من و entp و تونستیم یه سرنخ پیدا کنیم. از روی نقاشی های کتیبه ظاهرا تاریخی ای که معلوم نبود توی زیرزمین چیکار می‌کرد، تونستیم بفهمیم برای خروج از اونجا یکی از ما باید به اتاق شمالی طبقه چهارم میرفت و خب، دقیق نمیدونستیم بعدش باید چیکار میکردیم، پس تصمیم گرفتیم بریم به همون اتاق تا با کمک بقیه یه راهی پیدا کنیم؛ اما مثل اینکه دیگه لازم نبود به ادامه اش فکر کنم، چون بعد قتل entp توسط همه‌ی درها ظاهر شدن. انگار intj و و تمام مدت می‌دونستن باید چه اتفاقی بیوفته. یعنی...اونا فقط داشتن فکر میکردن کدوم یک از مارو هدف قرار بدن؟ از طرف شماهم نظرتونو "اینجا" برامون بنویسید:) ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Art
• آرت و سناریو🔫🩸 یک روز بعد از کلاس ,,,, دورهم بودند. گفت: بچه‌ها بریم زیر زمین قدیمی مدرسه رو ببینیم؟ جواب داد: نه.شنیدم یه آدم ترسناک اونجاست. اونجا رو بستن کسی نره توش. گفت:خب میخوام ببینم واقعیه یا نه؟ آنها به طرف زیر زمین قدیمی مدرسه رفتند.به ورودی زیر زمین که رسیدند گفت:خب نابغه،در بسته ست.حالا چیکار کنیم؟ ناگهان کلیدی از جیبش در آورد و گفت:بیا.در باز شد و داخل شدند. تفنگی از لباسش در آورد و با لبخند شیطانی گفت: اگه یهو کسی پیداش شد بکشیمش.یکهو سایه ای از جلویشان رد شد.همه ترسیدند ولی خونسرد بود.سایه هر لحظه نزدیکتر می شد و تفنگش را آماده کرده بود که ناگهان صدای بلندی پیچید. بله. دقیقا به کله او شلیک کرده بود... یه نوشته شماهم نظرتونو "اینجا" برامون بنویسید:) ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Art
• آرت و سناریو🔫🩸 اون روز رکی از روز های افتضاح بود .روز افتضاحی بود چون با مرگ یکی از اعضا تموم شد . تیم ما یه تیمه مافیایی بود که به عمور خلاف رسیدگی میکرد .و من یعنی intj به عنوان رئیس تیم درحال فهمیدن چیزای عجیبی بودم که اون رو با معاونم یعنی درمیون میگذاشتم چون داخل تیم بیشتر از هرکسی به اون اعتماد داشتم . اتفاقات عجیب بیشتر و بیشتر می‌شد و ما احساس میکردیم که یکی از اعضای تیم درحال خیانت کردن تیمه . اما بازم با این حالت کامل مطمئن نبودیم، تا اینکه با چشمای خودم دیدم که اون لعنتی درحال دادن گزارشات تیم ما به یه تیم دیگه اس اون موقع بود که برای کشتنش کاملا آماده بودم . یه جلسه گذاشتم همه اونجا بودن . درحال حرف زدن بودیم که من خیلی حرفه‌ای با اون تفنگ زیبا یه گلوله تو سرش خالی کردم از شماهم نظرتونو "اینجا" برامون بنویسید:) ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Art
چالش امروزمون هم تموم شد! ممنون برای مشارکت‌تون و داستانک‌های قشنگ و جالبی که برامون فرستادین.🙌🌷 باقی سناریو‌ها رو هم می‌تونین داخل "چت روم" بخونین. منتظر چالش‌های جذاب‌مون در روزهای بعد باشین✌️✨ ⠇☕️ ══════════════ ⠇ @Eema_Art
یه سلفی هم نمیشه گرفت ⁉️ ⠇ 🧿 ══════════════ ⠇ @Eema_Art