• آرت و سناریو🔫🩸
نزدیک های غروب بود..🌅
نور ملایم آفتاب روی دیوار افتاده بود و چهره ی زیبای #enfp را بیشتر از قبل به رخ می کشید کمی از آفتاب اما ، آتش خشم #intj را نمایان می کرد!
ا #infp ترسان و غمگین به #entp خیره شده بود اما دیگر دیر شده بود..
ا #infj و intj در حالی که مصمم و خالی از احساس به entp خیره شده بودند ماشه را عقب می کشیدند
صدای تق تق فلز ماشه در گوش infp می پیچید و لرزه به تنش می انداخت
کمی مکث ... و شلیک !
با صدای تیر #istj هراسان داخل شد اما دیگر کار از کار گذشته بود..!
ا entp روی زمین افتاده بود و چشمان enfp غمگین تر از همیشه به او خیره مانده بود..!
و entp تقاص عشق به enfp را پس می داد..!
✍از طرف یه #ENFJ #type2🌁
شماهم نظرتونو "اینجا" برامون بنویسید:)
⠇#پیام_شما💬
══════════════
⠇ @Eema_Art
• آرت و سناریو🔫🩸
با ورودم به اتاق لبخندم روی لبام ماسید.
از زمان ورودمون به عمارت، تمام در های خروجی غیب شدن، بالاخره بعد از گذشت یک هفته و کلی تلاش، من و entp و #istj تونستیم یه سرنخ پیدا کنیم.
از روی نقاشی های کتیبه ظاهرا تاریخی ای که معلوم نبود توی زیرزمین چیکار میکرد، تونستیم بفهمیم برای خروج از اونجا یکی از ما باید به اتاق شمالی طبقه چهارم میرفت و خب، دقیق نمیدونستیم بعدش باید چیکار میکردیم، پس تصمیم گرفتیم بریم به همون اتاق تا با کمک بقیه یه راهی پیدا کنیم؛ اما مثل اینکه دیگه لازم نبود به ادامه اش فکر کنم، چون بعد قتل entp توسط #intj همهی درها ظاهر شدن. انگار intj و #infj و #infp تمام مدت میدونستن باید چه اتفاقی بیوفته. یعنی...اونا فقط داشتن فکر میکردن کدوم یک از مارو هدف قرار بدن؟
از طرف #entp
شماهم نظرتونو "اینجا" برامون بنویسید:)
⠇#پیام_شما💬
══════════════
⠇ @Eema_Art
• آرت و سناریو🔫🩸
یک روز بعد از کلاس #enfp,#infp,#infj,#intj,#istj دورهم بودند.#enfp گفت: بچهها بریم زیر زمین قدیمی مدرسه رو ببینیم؟#infp جواب داد: نه.شنیدم یه آدم ترسناک اونجاست. اونجا رو بستن کسی نره توش.#enfp گفت:خب میخوام ببینم واقعیه یا نه؟ آنها به طرف زیر زمین قدیمی مدرسه رفتند.به ورودی زیر زمین که رسیدند #istj گفت:خب نابغه،در بسته ست.حالا چیکار کنیم؟ ناگهان#enfp کلیدی از جیبش در آورد و گفت:بیا.در باز شد و داخل شدند. #intj تفنگی از لباسش در آورد و با لبخند شیطانی گفت: اگه یهو کسی پیداش شد بکشیمش.یکهو سایه ای از جلویشان رد شد.همه ترسیدند ولی #intj خونسرد بود.سایه هر لحظه نزدیکتر می شد و #intj تفنگش را آماده کرده بود که ناگهان صدای بلندی پیچید. بله.#intj دقیقا به کله او شلیک کرده بود...
یه #esfj نوشته
شماهم نظرتونو "اینجا" برامون بنویسید:)
⠇#پیام_شما💬
══════════════
⠇ @Eema_Art
• آرت و سناریو🔫🩸
اون روز رکی از روز های افتضاح بود .روز افتضاحی بود چون با مرگ یکی از اعضا تموم شد . تیم ما یه تیمه مافیایی بود که به عمور خلاف رسیدگی میکرد .و من یعنی intj به عنوان رئیس تیم درحال فهمیدن چیزای عجیبی بودم که اون رو با معاونم یعنی #infj درمیون میگذاشتم چون داخل تیم بیشتر از هرکسی به اون اعتماد داشتم . اتفاقات عجیب بیشتر و بیشتر میشد و ما احساس میکردیم که یکی از اعضای تیم درحال خیانت کردن تیمه . اما بازم با این حالت کامل مطمئن نبودیم، تا اینکه با چشمای خودم دیدم که اون #entp لعنتی درحال دادن گزارشات تیم ما به یه تیم دیگه اس اون موقع بود که برای کشتنش کاملا آماده بودم .
یه جلسه گذاشتم همه اونجا بودن . درحال حرف زدن بودیم که من خیلی حرفهای با اون تفنگ زیبا یه گلوله تو سرش خالی کردم
از #intj
شماهم نظرتونو "اینجا" برامون بنویسید:)
⠇#پیام_شما💬
══════════════
⠇ @Eema_Art
چالش امروزمون هم تموم شد!
ممنون برای مشارکتتون و داستانکهای قشنگ و جالبی که برامون فرستادین.🙌🌷
باقی سناریوها رو هم میتونین داخل "چت روم" بخونین.
منتظر چالشهای جذابمون در روزهای بعد باشین✌️✨
⠇#ادمین_آسمان☕️
══════════════
⠇ @Eema_Art