eitaa logo
Fan Art | ایما
2.9هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
37 ویدیو
0 فایل
‌ آرت های متنوع و جذاب از تیپهای شخصیتی انیاگرام و MBTI 🤩 ‌ ↲ کانال MBTIمون: @Eema_MBTI ↲ کانال انیاگراممون: @Eema_Ennea ↲ آیدی جهت درخواست و ارسال آرت: @Eema_Admin عکس‌هایی که تگ و لوگوی ایما دارن تولید خودمونه؛ کپی ممنوع🚫 ‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
• آرت و سناریو🔫🩸 نزدیک های غروب بود..🌅 نور ملایم آفتاب روی دیوار افتاده بود و چهره ی زیبای را بیشتر از قبل به رخ می کشید کمی از آفتاب اما ، آتش خشم را نمایان می کرد! ا ترسان و غمگین به خیره شده بود اما دیگر دیر شده بود.. ا و intj در حالی که مصمم و خالی از احساس به entp خیره شده بودند ماشه را عقب می کشیدند صدای تق تق فلز ماشه در گوش infp می پیچید و لرزه به تنش می انداخت کمی مکث ... و شلیک ! با صدای تیر هراسان داخل شد اما دیگر کار از کار گذشته بود..! ا entp روی زمین افتاده بود و چشمان enfp غمگین تر از همیشه به او خیره مانده بود..! و entp تقاص عشق به enfp را پس می داد..! ✍از طرف یه 🌁 شماهم نظرتونو "اینجا" برامون بنویسید:) ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Art
• آرت و سناریو🔫🩸 با ورودم به اتاق لبخندم روی لبام ماسید. از زمان ورودمون به عمارت، تمام در های خروجی غیب شدن، بالاخره بعد از گذشت یک هفته و کلی تلاش، من و entp و تونستیم یه سرنخ پیدا کنیم. از روی نقاشی های کتیبه ظاهرا تاریخی ای که معلوم نبود توی زیرزمین چیکار می‌کرد، تونستیم بفهمیم برای خروج از اونجا یکی از ما باید به اتاق شمالی طبقه چهارم میرفت و خب، دقیق نمیدونستیم بعدش باید چیکار میکردیم، پس تصمیم گرفتیم بریم به همون اتاق تا با کمک بقیه یه راهی پیدا کنیم؛ اما مثل اینکه دیگه لازم نبود به ادامه اش فکر کنم، چون بعد قتل entp توسط همه‌ی درها ظاهر شدن. انگار intj و و تمام مدت می‌دونستن باید چه اتفاقی بیوفته. یعنی...اونا فقط داشتن فکر میکردن کدوم یک از مارو هدف قرار بدن؟ از طرف شماهم نظرتونو "اینجا" برامون بنویسید:) ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Art
• آرت و سناریو🔫🩸 یک روز بعد از کلاس ,,,, دورهم بودند. گفت: بچه‌ها بریم زیر زمین قدیمی مدرسه رو ببینیم؟ جواب داد: نه.شنیدم یه آدم ترسناک اونجاست. اونجا رو بستن کسی نره توش. گفت:خب میخوام ببینم واقعیه یا نه؟ آنها به طرف زیر زمین قدیمی مدرسه رفتند.به ورودی زیر زمین که رسیدند گفت:خب نابغه،در بسته ست.حالا چیکار کنیم؟ ناگهان کلیدی از جیبش در آورد و گفت:بیا.در باز شد و داخل شدند. تفنگی از لباسش در آورد و با لبخند شیطانی گفت: اگه یهو کسی پیداش شد بکشیمش.یکهو سایه ای از جلویشان رد شد.همه ترسیدند ولی خونسرد بود.سایه هر لحظه نزدیکتر می شد و تفنگش را آماده کرده بود که ناگهان صدای بلندی پیچید. بله. دقیقا به کله او شلیک کرده بود... یه نوشته شماهم نظرتونو "اینجا" برامون بنویسید:) ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Art
• آرت و سناریو🔫🩸 اون روز رکی از روز های افتضاح بود .روز افتضاحی بود چون با مرگ یکی از اعضا تموم شد . تیم ما یه تیمه مافیایی بود که به عمور خلاف رسیدگی میکرد .و من یعنی intj به عنوان رئیس تیم درحال فهمیدن چیزای عجیبی بودم که اون رو با معاونم یعنی درمیون میگذاشتم چون داخل تیم بیشتر از هرکسی به اون اعتماد داشتم . اتفاقات عجیب بیشتر و بیشتر می‌شد و ما احساس میکردیم که یکی از اعضای تیم درحال خیانت کردن تیمه . اما بازم با این حالت کامل مطمئن نبودیم، تا اینکه با چشمای خودم دیدم که اون لعنتی درحال دادن گزارشات تیم ما به یه تیم دیگه اس اون موقع بود که برای کشتنش کاملا آماده بودم . یه جلسه گذاشتم همه اونجا بودن . درحال حرف زدن بودیم که من خیلی حرفه‌ای با اون تفنگ زیبا یه گلوله تو سرش خالی کردم از شماهم نظرتونو "اینجا" برامون بنویسید:) ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Art
چالش امروزمون هم تموم شد! ممنون برای مشارکت‌تون و داستانک‌های قشنگ و جالبی که برامون فرستادین.🙌🌷 باقی سناریو‌ها رو هم می‌تونین داخل "چت روم" بخونین. منتظر چالش‌های جذاب‌مون در روزهای بعد باشین✌️✨ ⠇☕️ ══════════════ ⠇ @Eema_Art
یه سلفی هم نمیشه گرفت ⁉️ ⠇ 🧿 ══════════════ ⠇ @Eema_Art