ویژگیهای #INTJ ها که تو انتخاب
رشته به دردشون میخوره 📑😇
1⃣ برنامهریزی بلندمدت:
همیشه دارن به آینده فکر میکنن و به دنبال بهبود شرایط زندگیشون هستن. رشتههایی که نیاز به برنامهریزی و استراتژی دارن، خیلی بهشون میاد. 🗓
2⃣ عاشق حل مسئله:
این افراد مسائل پیچیده رو خیلی خوب درک میکنن و دوست دارن واسه هر چیزی یه راهحل خاص پیدا کنن. رشتههایی که توش باید فکر کرد و مشکلاتو حل کرد، انتخاب ایدهآلی واسشونه. 🤓
3⃣ خلاقیت و استقلال:
از کارهای تکراری و محدودکننده زود خسته میشن. بهتره رشتهای انتخاب کنن که هم بهشون اجازه بده خلاقیتشون رو نشون بدن، هم بتونن کار مستقل انجام بدن. 🧶
⠇#راهنمای_انتخاب_رشته
⠇#ادمین_ایهام ❄️
══════════════
⠇ @Eema_MBTI
ایما | شخصیت شناسی MBTI
چطور #ENTJ و #ESTJ رو از هم تشخیص بدیم؟ 🧐 1.تمرکز بر زمان حال و آینده _افراد تایپ ENTJ بیشتر تمای
چطور #ENTJ و #ESTJ رو از هم تشخیص بدیم؟ 🧐
2.سبک رهبری
_ رهبری ENTJها بیشتر بر اساس دیدگاههای استراتژیک و بلندمدته. اونا معمولاً تو زمینه ایجاد تغییرات اساسی و تحولهای بزرگ تو سازمانها قدرت دارن.😏
_ افراد ESTJ روی فعالیتهای اجرایی و سازمانی تمرکز میکنن و به مدیریت روزمره و نظارت دقیق بر جزئیات فرآیندها علاقه دارن.👌🏻
⠇#ادمین_میدوریا 🕸
══════════════
⠇ @Eema_MBTI
ایما | شخصیت شناسی MBTI
اما پیامهایی که در کانال قرار نگرفتند به چه سرنوشتی دچار خواهند شد...؟ ۱. سناریوی خفن شما در کان
سلام-
ویدیویی که قرار بود باهاش سناریوی جنایی بنویسید رو یادتونه...؟
امروز قراره کار یکی از بهترین شرکتکنندهها رو براتون بذاریم- پس زود به زود آنلاین بشین و کانال رو چک کنین تا از دستش ندینD;
سناریو جنایی~🩸🔪
به قلم: بانو کیو
پارت ۱
پیش فرض:
این داستان در دنیای امبیتیآی اتفاق میافتد. یعنی هریک از شخصیتها درواقع یک تایپ هستند. بنابراین در داستان نامهایشان همان تایپشان هست.
یکجورایی مثل عنصرها، اصلی هستند...
کمرش را راست کرد. پس از چندساعت متوالی نشستن بر روی صندلی کامپیوتر، احساس میکرد ستون فقراتش پودر شده!
هدفون را از روی گوشهایش برداشت، همدم روزهایش، همین هدفون بود.
او را از دنیای اطرافش جدا میکرد و به داخل بازی کامپیوتری مورد علاقهاش، پرتاب میکرد.
نمیدانست چند روز است که پای کامپیوتر نشسته و مصرانه تا انتهای بازیاش را رفته و تمامش کرده.
آنقدر غرق در میان دنیای ساختگی بازی شده بود که دلش نمیآمد حتی روی تختش بخوابد! همانجا برای رفع حاجت، سرش را روی میز میگذاشت و چرتی میرفت.
بهسختی از پشت میز برخاست. مانند پیرمردهای نودساله، پاهای خواب رفتهاش را روی زمین میکشید.
نور یخچال کوچک گوشه اتاق، تنهای روشنایی آنجا در نیمهای از شب بود.
حتم داشت که خواهرش، در خواب ناز به سر میبرد. خواهر مقرراتی که سر ساعت نه شب، خاموشی میزد.
کمی از بطری آب نوشید و باز ذهنش غرق در بازی شد.
داستانش او را به تعمل وامیداشت، داستان یک قتل!
⠇#ادمین_ردسا 🕶✨️
══════════════
⠇ @Eema_MBTI
ایما | شخصیت شناسی MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 به قلم: بانو کیو پارت ۱ پیش فرض: این داستان در دنیای امبیتیآی اتفاق میافتد. یعن
سناریو جنایی~🩸🔪
به قلم: بانو کیو
پارت ۲
بازی از آنجا شروع میشد که شخصیت اصلی بازی، یک گیمر حرفهای بود.
از آن گیمرها که با چسب، به صندلیاش چسبانده بودنش!
حالا چه شد که او تصمیم گرفت ارتباطی با دنیای بیرون بگیرد و از آپارتمان کوچکش خارج شود؛ اما با دیدن درب باز آپارتمان روبهرویش، آن حس احمقانه کنجکاوی به قلبش ریخت.
وارد آپارتمان شد، همهچیز عادی بود.
شخصیت بازی فکر کرد همسایهاش حتما رفته زبالهاش را پرت کند و بیاید، اما با شنیدن بوی ناخوشایندی، به اتاق انتهای راهرو کشیده شد.
هیجان بازی از همینجا آغاز شد که جسدی پیدا شد، جسد همسایهاش!
همهچیز مرتب و تمیز بود، و تنها تناقض آنجا، همان جسد غرق درمیان خرده شیشهها بود...
همین حس کنجکاوی و پیدا کردن حقیقت، باعث شد او به این بازی علاقهمند شود...
گرسنگی، به مغزش فشار آورد. در اتاقش را باز کرد تا تکه پیتزای مانده دیشبش را بخورد.
اما...
بوی ناخوشایندی به مشامش رسید...
حس بدی در میان قلبش پیچید، همان حسی که بعد از پیدا کردن جنازه در بازی، به او دست داده بود.
قدمهایش را آرام و آهسته، به سمت اتاق خواهرش، #Entj کشاند.
در نیمهباز اتاق، باعث شد ناباور آب دهانش را قورت دهد؛ شاید این حس وهم، از جای دست خونی رو در سفید و چوبی اتاق هم بود.
خودش را لعنت کرد، خودش و آن هدفون مسخره مزخرف که او را از جهان هستی بیخبر میکرد...
⠇#ادمین_ردسا 🕶✨️
══════════════
⠇ @Eema_MBTI
ایما | شخصیت شناسی MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 به قلم: بانو کیو پارت ۲ بازی از آنجا شروع میشد که شخصیت اصلی بازی، یک گیمر حرفها
سناریو جنایی~🩸🔪
به قلم: بانو کیو
پارت ۳
با انگشتان لرزان، در را هول داد.
قامت رشید و کشیدهاش، ناگاه درهم شکست و زمین، تکیهگاه او شد تا از حال نرود.
نه!
این خواهرش نبود.
این دختر زیباروی غرق در خرده شیشههای خونی، خواهرِ او نبود!
دختر جسور و نترسی که دم به تله نمیداد، نه او نبود.
چشمان مشکی دختر، باز مانده و خیره به مشتش بود.
مشت خونی که کاغذی داخلش فشرده شده بود.
دستش را جلو برد، قطرهای اشک از گوشه چشمان ریزش بیرون فُتاد.
کاغذ، آرام از از میان دستان سفید، سرد و بیروح دختر بیرون آمد.
با جوهری که خون بود، روی کاغذ تنها دو کلمه نوشته شده بود:
- پیشبند آبی...
قطرههای ریز و درشت، از میان چشمانش خود را به بیرون پرت میکردند.
چه کسی فکر میکرد، یک روز اشکهای بیامان #Intp را ببیند؟
*
در میان قبرستان، جمعیتی نهچندان زیاد ایستاده بودند. صدای فین و فین از گوشهکنار میآمد و البته، صدای گریه جگرسوز #Infp ، دخترخالهی کسی که میان خاکها آرام گرفته بود.
چشمان #Infj، ناباورانه به خاکهای گل شده خیره شده بود. به خاکهایی که متجاوزگرانه، کسی که حق آغوش او بود را، در آغوش گرفته بودند.
کسی که به او اعتماد کرده بود، کسی که به او دل داده بود، حالا زیر خروارها خاک خوابیده بود.
و کسی نمیدانست چهکسی مسبب این بدبختیست...
*
⠇#ادمین_ردسا 🕶✨️
══════════════
⠇ @Eema_MBTI
ایما | شخصیت شناسی MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 به قلم: بانو کیو پارت ۳ با انگشتان لرزان، در را هول داد. قامت رشید و کشیدهاش، ناگا
سناریو جنایی~🩸🔪
به قلم: بانو کیو
پارت ۴
مرکز پلیس، جای دلگیری بود.
تاریک، نمور، ترسناک.
کلانتر #Esfp، کسی نبود که دل رنجیده و غمزده برادر مقتول، Intp و نامزد مقتول، Infj را آرام کند. آن دو حس میکردند کلانتر آدم سر به هواییست و فقط برای هیجان شغل پلیسی، کلانتر شده است و نمیتواند از پس این پرونده بربیاید.
درواقع این احساس Entj بود، قبل از مرگش.
او پلیس فوقالعادهای بود و بهتازگی مسئولیت پروندهای را قبول کرده بود. پروندهی خراب کاری و نقض قانون! همین باعث شد بود او مصرانه سعی بر گشایش این پرونده کند.
مضنون پرونده خراب کاری، #enfp بود! و در پی همین، مضنون به قتل پرونده جدید روی میز! پرونده خرابکاری در گوشه کنار شهر که entj را به خشم میآورد، حالا روی میز او، خاک میخورد.
سکوت طاقتفرسا اتاق، با ورود ناگهانی #estj شکسته شد!
- هی esfp! اون پروندههه که مرحوم نتونست حل کنه رو باید بدی من! از اولشم برای من بود! وای نمیدونی چقدر خوشحالم که این پرونده به من رسید!
و با خوشحالی کف دستهایش را بر هم کوبید.
دو مرد در اتاق، باورشان نشد.
یعنی estj از مرگ عزیز آنها شاد بود؟
هوفی کردند. estj، ناباور به آنها نگاه کرد؛ اما خودش را نباخت و با اُهُمی، به آنها تسلیت گفت.
کلانتر esfp، زن آبیپوش را به نشستن دعوت کرد. انگار از او برای حل این دو پرونده که بدجور در هم تنیده شده بودند، کمک میخواست.
⠇#ادمین_ردسا 🕶✨️
══════════════
⠇ @Eema_MBTI
ایما | شخصیت شناسی MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 به قلم: بانو کیو پارت ۴ مرکز پلیس، جای دلگیری بود. تاریک، نمور، ترسناک. کلانتر #Esf
سناریو جنایی~🩸🔪
به قلم: بانو کیو
پارت ۵
کلانتر، شروع به حرف زدن کرد:
- در ابتدا، ما پرونده خرابکاری در سطح شهر رو داشتیم. نوشتن شعرهای مسخره، نقاشیهای عجیب و غریب آبی، آتیش زدن و خراب کردن محلهای تردد! این پرونده برمیگرده به مرحوم...
اسمش را نبرد.
- خب... مضنون این پرونده enfp هست. چون که چندباری در نیمه شب در سطح شهر دیده شده. و از طرفی قتل مرحوم... هوووف، این دوتا پرونده خیلی بد به هم پیچ خوردن... وای!
چیزی مهمی را به یاد آورد:
- یه سرنخ داریم؛ پیشبند آبی!
ءEstj، عمیق در حال فکر بود. زیرلب زمزمه کرد:
- پیشبند آبی... آبی... عنصر آبی!
آرام این را گفت و چشم در اتاق چرخاند.
او خودش هم یک عنصر آبی بود؛ یعنی به خودش هم اتهام زده بود؟
برادر مقتول، آرام گفت:
- چرا... چرا باید کشته بشه؟ آخه... چرا...
و اما باز هم زن آبیپوش، تندتند و پشت سرهم گفت:
- حتما داشته زیادی تو کارشون دخالت میکرده! دنبال پرونده خراب کاری بوده و یه چیز مهمتر کشف کرده! من فکر میکنم مضنون پرونده خرابکاری دستی نداشته! آخه اون enfp احمق یه بچهست! نمیدونم باز چه شرطی بسته که داره این خرابکاریها رو میکنه!
حرفهای estj، منطقی به نظر میرسید.
⠇#ادمین_ردسا 🕶✨️
══════════════
⠇ @Eema_MBTI
ایما | شخصیت شناسی MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 به قلم: بانو کیو پارت ۵ کلانتر، شروع به حرف زدن کرد: - در ابتدا، ما پرونده خرابکار
سناریو جنایی~🩸🔪
به قلم: بانو کیو
پارت ۶
حال، موقع اظهار نظر Intp بود:
- پس... باید بریم محلهای خرابکاری رو دوباره ببینیم؛ با نگاهی که خواهرم داشته! قطعا در حال وارسی بوده که چیز مهمتری کشف کرده!
همه افراد حاضر در اتاق، موافقت کردند.
اولین محل، دیوار پر از نقاشیهای مزخرف بود.
نقاشیهای بیمعنی و تو در تو...
کلانتر، با چشمان ریز شده به نقاشیها نگاه میکرد.
او بخاطر خواهر هنرمندش Isfp، چیزهایی از نقاشی سرش میشد.
چیزی که تا آن موقع فهمیده بود را، میترسید که بر زبان براند. نگاهی زیرچشمی به سه نفر کنارش انداخت.
نه، نمیخواست بگوید.
- هی کلانتر، میدونم یه چیزی فهمیدی؛ ما منتظریم!
از دست estj که ناگهانی بر شانهاش نشست، هینی کشید.
انگار که از قیافهاش همه چی را فهمیده بودند...
- اینا... اینا... نقاشیهای... نقاشیهای خواهرمه!
⠇#ادمین_ردسا 🕶✨️
══════════════
⠇ @Eema_MBTI
ایما | شخصیت شناسی MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 به قلم: بانو کیو پارت ۶ حال، موقع اظهار نظر Intp بود: - پس... باید بریم محلهای خرا
سناریو جنایی~🩸🔪
به قلم: بانو کیو
پارت ۷
لامپ کمسو، تکان تکان میخورد.
اتاق بازجویی،مهمان بازجو estj و خواهر کلانتر #isfp بود.
- خب... درباره اون نقاشیا چی داری بگی؟
خواهر کلانتر، انگشتهایش را در هم پیچید؛ دروغی نداشت که بگوید.
- سفارشی بود.
- خب؟
- خب؟
نمیدانست زن آبیپوش بیاعصابتر از این حرفاست؟
کف دستش را روی میز آهنین کوبید:
- خب که خب! دِ سفارش کی بوده؟
ءIsfp به خود لرزید، همه حقیقت را گفت:
- س... سفارش...
نگفته، سرش را روی دستانش گذاشت و هایهای اشک ریخت:
- بخاطر ولخرجیای کلانتر شما، من مجبور شدم این سفارشو قبول کنم! پول خوبی میداد... من مجبور بودم اما فکر نمیکردم کار بدی باشه! آخه... آه!
زن آبیپوش بیاعصابتر فریاد کشید:
- واسهی من آبغوره نگیر! بگو سفارش کی بوده؟
- پیشبند آبی...
چشمان estj گشاد شد.
- قبلا هم برای entj گفته بودم... اون گفت کاری باهام نداره. اون خیلی باهوش بود و فهمید نقاشیها کارِ منه. ازم دلیلش رو خواست، منم گفتم سفارش بوده. سفارش یه آقایی به اسم پیشبند آبی...
⠇#ادمین_ردسا 🕶✨️
══════════════
⠇ @Eema_MBTI
ایما | شخصیت شناسی MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 به قلم: بانو کیو پارت ۷ لامپ کمسو، تکان تکان میخورد. اتاق بازجویی،مهمان بازجو es
سناریو جنایی~🩸🔪
به قلم: بانو کیو
پارت ۸
- واسه چی؟ واسه چی این سفارشهارو بهت میکرد؟
- این یه رمزه... رمز بین مشتریاش.
اون متعلق به این شهر نیست. شهر به شهر میره و حالا نوبت شهر ما شده! هرسری رو یه دیوار یه نقاشی میکشه که مشتریاش بفهمن کجاست و بیان ازش خرید کنن...
- خب... چرا مثل آدم...
مکث کرد. خیره به چشمان عسلی روشن Isfp گفت:
- اون... چی میفروشه؟
- کیک...
*
ساعت از نیمه شب گذشته بود.
بوی روغن و رنگ، به زیر دماغ افراد حاضر در آنجا میخورد. نقاشی جدیدی روی دیوار بزرگ شهر کشیده شده بود.
نقاشی که سفارشی بود؛ سفارش از طرف پیشبند آبی!
حرفهای چند ساعت پیش isfp در ذهنشان چرخ میزد:
- من نمیدونم اون شعرها و آتیش زدنا کار کی بوده، من فقط نقاشی میکشیدم همین!
و بعد، نظریهی estj:
- حتما کار پیشبند آبیه... برای رد گمکنی! بیچاره enfp که بیگناه، متهم شد...
یک سیاهپوش، از راه رسید. کمی کنار دیوار قدم زد.
دوبار پایش را به زمین کوفت و...
سایهی دیگری از راه رسید.
سایهای که مشهودترین چیزش، پیشبند آبیرنگ بود!
افراد کلانتر، با اشارهی او، از پشت به سایه حمله کردند.
او فرصت دیگری نداشت، تمام شده بود.
پیشبند آبی، بالاخره به دام افتاد!
*
⠇#ادمین_ردسا 🕶✨️
══════════════
⠇ @Eema_MBTI