May 11
اگر میخواهید زوایای پنهان قضیه کرسنت رو متوجه بشید
حتما این کلیپ رو ببینید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونید چرا جلیلی میگه جای متهم تو دادگاهه نه تلویزیون
خوب این ۹ دقیق رو تماشا کنید
✍️ مهدی اسلامی
#کرسنت
#آنتی_فتنه
#کنفرانس_بصیرتی
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━
لطفا عضو بشید :
Eitaa.com/efshagari57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 صحبتهای مهم سیدمسعود میرکاظمی، وزیر اسبق نفت درباره فساد کرسنت/ بانیان کرسنت باید محاکمه شوند!
📣 مستند زالو، با نگاهی موشکافانه پرونده کرسنت را بررسی کرده و ابعاد ناگفته آن را برای مخاطب روشن میسازد
#آنتی_فتنه
#کنفرانس_بصیرتی
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━
لطفا عضو بشید :
Eitaa.com/efshagari57
اگر استقبال از انتشار این سه پست اخیر زیاد باشه مستند کامل زالو که بسیار مهمه و تمام زوایای کرسنت رو بررسی کرده و زاکانی تو مناظره تا در موردش حرف زد پور محمدی ساکت شد ،رو منتشر خواهیم کرد
پس تا میتونید این سه پست آخری رو بین همه مخاطبان و کانالها و گروهاتون ارسال بفرمایید
دمتون گرم که پای کار هستید
May 11
📚#تنها_میان_داعش
📖 #قسمت_چهاردهم
1⃣4⃣
حلیه بین دستانم بال و پر میزد، هر چه نوازشش میکردم نفسش برنمیگشت و با همان نفس بریده التماسم میکرد :
»سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!«
و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و می دیدم از همین فاصله چه دلی از حلیه می شکافد که چشمانش را با شانه ام می پوشاندم تا کمتر ببیند. هر روز شهر شاهد شهدایی بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده میشدند یا از نبود غذا و دارو بیصدا جان میدادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل مدافعان شهر که همه گرد ما نشسته و گریه می کردند. میدانستم این روز روشنمان است و می ترسیدم از شب هایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپاره باران داعش را بدون حضور هیچ مردی تحمل کنیم. شب که شد ما زن ها دور اتاق کِز کرده و دیگر نامحرمی در میان نبود که از منتهای جانمان ناله میزدیم و گریه میکردیم. در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی میکردیم. همه برای عباس و عمو عزاداری میکردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم می سوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه خدا میبردم. آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظه ای از آتش تب خیس عرق میشدم و لحظه ای دیگر در گرمای ۴۵ درجه آمرلی طوری میلرزیدم که استخوان هایم یخ
میزد. زن عمو همه را جمع میکرد تا دعای توسل بخوانیم و این توسلها آخرین حلقه مقاومت ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلیکوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند. حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو مظلومانه درد کشیدند و غریبانه جان دادند. دیگر حتی
شیرخشکی که هلیکوپترها آورده بودند به کار یوسف نمی آمد و حالش طوری به هم میخورد که یک قطره آب از گلوی نازکش پایین نمیرفت. حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه می چرخید و کاری از دستش برنمی آمد که ناامیدانه ضجه میزد تا فرشته نجاتش رسید.
خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفته اند هلیکوپترها در مسیر برگشت بیماران بدحال را به بغداد ببرند و یوسف و حلیه میتوانستند بروند. حلیه دیگر قدمهایش قوت
نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم
را برده بود که تا رسیدن به هلیکوپتر هزار بار جان کندم.
زودتر از حلیه پای هلیکوپتر رسیدم و شنیدم رزمنده ای با خلبان بحث میکرد :
»اگه داعش هلیکوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت میبری، چی میشه؟«
شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه وحشت کنم. در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمرده اش به شوق زنده ماندن یوسف گل انداخته و من میترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این معجزه به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :
»نرجس دعا کن بچه ام از دستم نره!«
به چشمان زیبایش نگاه میکردم، دلم میخواست مانعش شوم، اما زبانم نمی چرخید و او بیخبر از خطری که تهدیدشان میکرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :
»عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم!«
و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :
»اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!«
رزمنده ای با عجله بیماران را به داخل هلیکوپتر می فرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او می خواست حسرت آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکمتر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلیکوپتر کشید و رو به من خبر داد :
»باطری رو گذاشتم تو کمد!«
قلب نگاهم از رفتنشان می تپید و میدانستم ماندنشان هم یوسف را میکُشد که زبانم بند
دلم شد و او در برابر چشمانم رفت. هلیکوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزانمان را بر فراز جهنم داعش به این هلی کوپتر سپرده و میترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پاره های تنمان باشیم که یکی از فرمانده های شهر رو به همه صدا رساند :
»به خدا توکل کنید! عملیات آزادی آمرلی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد امیرالمؤمنین (ع) آزادی آمرلی نزدیکه!« شاید هم میخواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمانمان کمتر دنبال هلیکوپتر بدود. من فقط
زیر لب صاحب الزمان (عج) را صدا میزدم که گلوله ای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظه ای که هلیکوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاری های برادرم را به خدا سپردم. دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدم هایم را به سمت خانه می کشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی میرفتم و باز سرم را می چرخاندم مبادا انفجار و سقوطی رخ داده باشد.
👇
در خلوت مسیر خانه، حرفهای فرمانده در سرم میچرخید و به زخم دلم نمک میپاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست محاصره در حالی که از حیدرم بیخبر بودم، عین
حسرت بود. به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد. نمیدانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش اسیر عدنان یا شهید است، با هدیه
حلیه چه کنم و با این حال بی اختیار سمت کمد رفتم. در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس عروس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم. حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس انتظاری که روزی بهاری ترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بی اختیار به سمت باطری رفت. در تمام لحظاتی که موبایل را روشن میکردم، دستانم از تصور صدای حیدر میلرزید و چشمانم بی اراده می بارید. انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست دعا شده بود تا معجزه ای شود و این همه خوش خیالی تا مغز استخوانم را میسوزاند.
کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن امام مجتبی (ع) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کند! تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با
رؤیای شنیدن صدای حیدر نفس هایم می تپید. فقط بوق آزاد میخورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان امید پر کشید و تماس بی هیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس
دلتنگی به زمین کوبیده شد. پی در پی شماره میگرفتم، با هر بوق آزاد، می مردم و زنده میشدم و باورم نمیشد شر عدنان از سر حیدر کم شده و عشقم رها شده باشد.
دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه خدا زار میزدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر
دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی می لرزید. در تمام این مدت منتظر شهادتش بودم و حالا خطش روشن بود که عطش چشیدن صدایش آتشم میزد. باطری نیمه بود و نباید این فرصت را از دست میدادم که پیامی فرستادم :
»حیدر! تو رو خدا جواب بده!«
پیام رفت و دلم از خیال پاسخ عاشقانه حیدر از حال رفت. صبر کردن برایم سخت شده بود و نمیتوانستم در انتظار پاسخ پیام بمانم که
دوباره تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری کمتر میشد و این جان من بود که تمام میشد و با هر نفس به خدا التماس میکردم امیدم را از من نگیرد. یک دستم به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست
دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با کت و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست. یکبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم. بوق آزاد در گوشم، انتظار احساس حیدر و اشتیاق عشقش که بی اختیار صورتم را
سمت لباسش کشید. سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و از حسرت حضورش، دامن صبوری ام آتش گرفت که
گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را
کشیدم و خودم را در آغوش جای خالی اش رها کردم تا ضجه های بی کسی ام را کسی نشنود. دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بر دلم
سنگینی میکرد به خدا شکایت میکردم؛ از شهادت پدر
و مادر جوانم به دست بعثی ها تا عباس و عمو که مظلومانه
در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه که از حال شان بیخبر بودم و از همه سخت تر این برزخ بی خبری از
عشقم! قبل از خبر اسارت، خطش خاموش شد و حالا نمیدانستم چرا پاسخ دل بیقرارم را نمی دهد. در عوض داعش خوب جواب جان به لب رسیده ما را میداد و برایمان سنگ تمام می گذاشت که نیمه شب با طوفان توپ و خمپاره به جانمان افتاد. اگر قرار بود این خمپاره ها جانم
را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه ت عشقم را بشنوم که پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد. دیگر این صدای
بوق داشت جانم را میگرفت و سقوط خمپاره ای نفسم را خفه کرد. دیوار اتاق به شدت لرزید، طوری که شکاف خورد و روی سر و صورتم خاک و گچ پاشید. با سر زانو وحشت زده
از دیوار فاصله میگرفتم و زن عمو نگران حالم خودش را به اتاق رساند.
ادامه دارد...
✍ #ف_ولی_نژاد
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━
لطفا عضو بشید :
Eitaa.com/efshagari57
در دیدار جلیلی با حضرت آقا ، یه جمله ای رو آقا میفرمایند که جلیلی با پشتوانه رأیی که داره از این پتانسیل استفاده کنه و هم در جهاد تبیین و هم تعریف فرصتها حرکت کنه
الان که جلیلی یقه زنگنه رو بخاطر کرسنت گرفته باید ازش حمایت کرد
اونها هم میدونن که زدن جلیلی یعنی بی اثر کردن اون همه رأیی که جلیلی داره
این فرصت را با ندانم کاری تبدیل به تهدید نکنید
✍️ مهدی اسلامی
#آنتی_فتنه
#کنفرانس_بصیرتی
May 11
امان از دل امان زمان عج امشب
رفقا شما رو به جان حضرت زهرا صدقه برای سلامتی امام زمان عج فراموش نشه
امان از دل امان زمان عج امشب
رفقا شما رو به جان حضرت زهرا صدقه برای سلامتی امام زمان عج فراموش نشه
قصه ما به سرررر 💔 رسید
امان از دل زینب
امان از دل امام زمان عج در این ساعات
آقاجان دردت تو سرم