May 11
داریم به آخر داستان رمان تنها در میان داعش که روایتی از یک زن شیعه است که به دست داعش میفته میرسیم
توصیه میکنم حتما مطالعه کنید خیلی هیجان انگیزه ،به طوری که نفس انسان حبس میشه
بریم با هم قسمت ۱۷ این داستان ۱۸ قسمتی رو مطالعه کنیم
📚#تنها_میان_داعش
📖 #قسمت_هفدهم
1⃣7⃣
انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکه ها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی خنجری دستش بود. عدنان اسلحه اش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش میکرد تا او را هم با خود ببرند. یعنی ارتش و نیروهای مردمی به قدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط میخواست جان جهنمی اش را نجات دهد؟
هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای نجابتم از خدا میخواستم نجاتم دهد. در دلم دامن حضرت زهرا (س) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس میلرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباتمه زد. عدنان مثل حیوانی زوزه میکشید، ذلیلانه دست و پا میزد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس میتپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگ هایم نبود. موی عدنان در چنگ هم پیاله اش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و داعشی ها دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند. حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بی سر عدنان تنها بودم که
چشمانم از وحشت خشکشان زده و حس میکردم بشکه ها از تکان های بدنم به لرزه افتاده اند. رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به
دوزخ رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را میزد. جرأت نمیکردم از پشت این بشکه ها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجه ام سقف این سیاه چال را شکافت. دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر میزد و پس از هشتاد روز فراق دیگر از چشمانم به جای اشک، خون میبارید. میدانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمیترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ این همه عزیز دیگر زندگی برایم ارزش نداشت. موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا می فهمیدم نزدیک ظهر شده و میترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر شیطانی داعشی شوم. پشت بشکه ها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد میشد و عطش عشقش با اشکم فروکش نمیکرد که هر لحظه تشنه تر میشدم. شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و اینها باید قسمت حیدرم میشد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمیرفت و فقط از درد دلتنگی زار میزدم. دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس قاتل جانم شده بود که هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض داعشی ها دوباره انگشتم سمت ضامن رفت. در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند.
👇
از شدت ترس دلم میخواست در زمین فرو روم و هر چه بیشتر در خودم مچاله میشدم مبادا مرا ببینند و شنیدم میگفتند:
»حرومزاده ها هر چی زخمی و کشته داشتن، سر بریدن!«
و دیگری هشدار داد:
»حواست باشه زیر جنازه بمبگذاری نشده باشه!«
از همین حرف باور کردم رؤیایم تعبیر شده
و نیروهای مردمی سر رسیده اند که مقاومتم شکست و قامت شکسته ترم را از پشت بشکه ها بیرون کشیدم.
زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد کشیده بود که دیگر توانی به تنم نمانده و در برابر نگاه خیره رزمندگان فقط خودم را به سمتشان میکشیدم. یکی اسلحه را سمتم گرفت و دیگری فریاد زد:
»تکون نخور!«
نارنجکِ در دستم حرفی برای گفتن باقی نگذاشته بود، شاید می ترسیدند داعشی باشم و من نفسی برای دفاع از خود نداشتم که نارنجک را روی زمین رها کردم، دستانم را به
نشانه تسلیم بالا بردم و نمیدانستم از کجای قصه باید بگویم که فقط اشک از چشمانم میچکید. همه اسلحه هایشان را به سمتم گرفته و یکی با نگرانی نهیب زد:
»انتحاری نباشه!«
زیبایی و آرامش صورتشان به نظرم شبیه عباس و حیدر آمد که زخم دلم سر باز کرد، خونابه غم از چشمم جاری شد و هق هق گریه در گلویم شکست.
با اسلحه ای که به سمتم نشانه رفته بودند، مات ضجه هایم شده و فهمیدند از این پیکر بی جان کاری برنمی آید که اشاره کردند از خانه خارج شوم. دیگر قدم هایم را دنبال خودم روی زمین میکشیدم و میدیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند که با آخرین نفسم زمزمه کردم :
»من اهل آمرلی هستم.«
و هنوز کلامم به آخر نرسیده، با عصبانیت پرسیدند:
»پس اینجا چیکار میکنی؟«
قدم از خانه بیرون گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای مردمی پُر شده و خودروهای نظامی به صف ایستاده اند که یکی سرم فریاد زد:
»با داعش بودی؟«
و من میدانستم حیدر روزی همرزمشان بوده که به سمتشان چرخیدم و مظلومانه شهادت دادم:
»من زن حیدرم، همونکه داعشی ها شهیدش کردن!«
ناباورانه نگاهم می کردند و یکی پرسید :
»کدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم!«
و دیگری دوباره بازخواستم کرد:
»اینجا چی کار می کردی؟«
با کف هر دستم اشکم را از صورتم پاک کردم
و آتش مصیبت حیدر خاکسترم کرده بود که غریبانه نجوا کردم:
»همون که اول اسیر شد و بعد...«
و از یادآوری ناله حیدر و پیکر دست و پا بسته اش نفسم بند آمد، قامتم از زانو شکست و به خاک افتادم. کف هر دو دستم را روی زمین گذاشته و با گریه گواهی می دادم در این مدت چه بر سر ما آمده است که یکی آهسته گفت:
»ببرش سمت ماشین.«
و شاید فهمیدند منظورم کدام حیدر است که
دیگر با اسلحه تهدیدم نکردند، رزمنده ای خم شد و با مهربانی خواهش کرد:
»بلند شو خواهرم!«
با اشاره دستش پیکرم را از روی زمین جمع کردم و دنبالش جنازه ام را میکشیدم. چند خودروی تویوتای سفید کنار هم ایستاده و نمیدانستم برایم چه حکمی کرده اند که درِ خودروی جلویی را باز کرد تا سوار شوم. در میان اینهمه مرد نظامی که جمع شده و جشن شکست محاصره آمرلی را هلهله میکردند، از شرم در خودم فرو رفته و می دیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه میکنند که حتی جرأت نمی کردم سرم را بالا بیاورم. از پشت شیشه ماشین تابش خورشید آتشم میزد و این جشن آزادی بدون حیدر و عباس و عمو، بیشتر جگرم را میسوزاند که باران اشکم جاری شد و صدایی در سکوتم نشست:
»نرجس!«
سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم که از حیرت آنچه می دیدم حتی نفسم بند آمد. آفتاب نگاه عاشقش به چشمانم تابید و هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه می لرزید. یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانه ام را به نرمی بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید که نگران حالم نفسش به تپش افتاد:
»نرجس! تو اینجا چی کار میکنی؟«
باورم نمیشد این نگاه حیدر است که آغوش گرمش را برای گریه هایم باز کرده، دوباره لحن مهربانش را میشنوم و حرارت سرانگشت عاشقش را روی صورتم حس میکنم. با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه میزدم تا خیالم راحت شود که سالم است و او حیران حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته بود. چانه ام روی دستش میلرزید و میدیداز این معجزه جانم به لب رسیده که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و عاشقانه به فدایم رفت :
»بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟«
و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمیخواستم اینهمه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه میزدم و او زیر لب حضرت زهرا (س) را صدا میزد. هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال
حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست. هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و می دیدم از غیرت مصیبتی که سر
ناموسش آمده بود، دستان مردانه اش میلرزد.
ادامه دارد...
✍ #ف_ولی_نژاد
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━
لطفا عضو بشید :
Eitaa.com/efshagari57
در چند شب گذشته در مورد اتفاقات و فتنه های آخرالزمان صحبت کردیم
و شاید باعث ترس یک عده از عزیزان شده
و البته عده زیادی هم به دنبال این هستند که بدونند در این زمان وظیفه ما در برابر فتنه ها چیه
همونطور که در روایات آخرالزمانی آمده ، کل جهان در آخرالزمان وارد فتنه های متعدد میشه
که این امر ناگزیره
یعنی قطعا هم ما ، هم کشورهای منطقه درگیر فتنه اکبر خواهند شد
البته شدت این فتنه ها بستگی به آمادگی مردم در برخورد با اون داره
در برخی از کشورها مثل عراق و سوریه شدت اتفاقات و فتنه ها بسیار زیاد خواهد بود
در برخی کشورها مثل ایران تکانه هایی خواهیم داشت ولیکن با داشتن رهبری مقتدر و با هوش و تدبیر مون ان شاءالله از این فتنه ها عبور خواهیم کرد و به ظهور میرسیم
همونطور که حاج آقای شجاعی از قول امام صادق ع فرمودن : در آخرالزمان تمنای فتنه کنید ، چون به واسطه فتنه ها ، ناخالصی ها و نفاقها مشخص میشه و کنار گذاشته میشن تا جامعه یک دست شده و به سمت تشکیل جامعه مهدوی جلو بره
پس از اینکه دچار فتنه بشیم نباید بترسیم
همانطور که هر بار کشور وارد فتنه شد بعدش برکات زیادی برای ما داشت
رویشهای بسیار جدید و البته ریزشهایی رو هم تجربه کردیم
پس اومدن فتنه در آخرالزمان حتمیه
اما باید چیکار کنیم تا دچار فتنه نشیم
یعنی در غربال آخرالزمان سقوط نکنیم
اینو بارها و بارها حضرت آقا از قول امیرالمومنین ع فرمودن که ولا یحمل هذالعلم الا اهل البصر و الصبر
یعنی ما در برخورد با فتنه های آخرالزمان مسلح به سلاح بصیرت و صبر بشیم
همه هم در برابر این مسئولیم
یعنی هر کسی موظفه که بصیرت خودش رو افزایش بده و برای بصیرت افزایی اطرافیانش هم تمام تلاشش رو بکنه
تاکید زیاد حضرت آقا بر مسئله جهاد تبیین ، مهم بودن این مسئله رو میرسونه
وقتی بصیرتمون رو بالا ببریم باید زمان شناسی هم بلد بشیم تا بدونیم در زمان اتفاقات آخرالزمانی چه کاری و در چه زمانی باید انجام بدیم
حرکات احساسی و هیجانی در فتنه های اخرالزمان باعث گم کردن راه میشه
مثلا خیلی از آدمهای بزرگ این عرصه احتمال سقوط دارند ، باید بتونیم کنترل خودمون رو به دست بگیریم و زود مأیوس نشیم
در این انتخابات اخیر هم این رو به وضوح دیدیم
خیلیی از واعظین و مادحین در دو جبهه متفاوت قرار گرفتن که این موضوع باعث سردرگمی مردم شد که اگر بصیرتمون رو بالا ببریم قطعا با اشتباه دیگران ، ما دچار اشتباه نمیشیم
و اما در خبر ها اومده که بایدن از رقابتهای انتخاباتی آمریکا کناره گیری کرده و از کامیلا هریس برای ادامه مسیر حمایت کرده
همونطور که حضرت آقا فرمودن اینها دچار قحط الرجال شدن و باید دید که کامیلا هریس به عنوان گزینه اصلی دموکراتها انتخاب خواهد شد یا نه
الان دموکراتها سه گزینه برای رقابت با ترامپ در نظر دارند
اولی کامیلا هریس
دومی هیلاری کلینتون
سومی باراک اوباما یا میشل اوباماست
باید دید گزینه آخر چه کسی انتخاب میشه
آمریکا هم وارد مرحله جالبی شد
ترامپ یا یک زن ؟
کدوم رئیس جمهور آمریکا خواهد شد
در هر حال آمریکا افول خواهد کرد چه با ترامپ چه با یک زن
آمریکا به پایان خودش رسیده
این حرف من نیست حرف خیلی از کارشناسها و خود حضرت آقا ست
آمریکا کشتی تایتانیکی است که یک شبه غرق خواهد شد
به زودی...