من هرشب به اشتیاقِ تو ،
پیراهنِ سفیدِ حریرِ مادربزرگ را می پوشم.
همان که همیشه وقتی با پدربزرگ قهر می کرد.
با یک سنجاقِ گل رویِ سر،
تنش می کرد
و منتظر می نشست تا پدربزرگ از حجره بیاید
خودم را هزار بار در آینه نگاه می کنم
لبخند می زنم
و در دل تمامِ قندهایِ نخورده را آب می کنم
من هرروز غذاهایِ تازه یاد می گیرم
چای دارچین را به چاشنی هایِ دیگر امتحان می کنم،
شعر می گویم
آواز می خوانم
به خیاطِ محل پارچه می دهم تا برایم پیراهن هایِ رنگ به رنگ بدوزد
و هرروز در گوشِ آسمان می گویم به تو خبر برساند که
دوستـت دارم؛
صبح است بیا ،تا که غزل ساز تو باشم
مستِ مِىِ آن نرگس شیراز تو باشم
برخیز تو ای ، مطلع اشعار شبانه
تا وقتِ سحر، نقطه ی آغاز تو باشم"
از روح هایِ سبک میترسم؛ همه چیز برایشان راحت است. دوستت دارند، رها می کنند و محو می شوند.