دلم خلوتی ساده میخواهد،
چند خطی شعر فُروغ فرخزاد
با دو فنجان قهوه؛
کمی سکوت و کافئین چشمانت"
هَوا قند است. زمین و زمان قند است.
روحم بویِ وانیل می دهد. بوی تسبیحِ چوبی، بوی مشت بسته نوزاد، بوی کاه گل نم خورده. من چه سَبزم امروز.
کاش چون پائیز بودم.
کاش چون پائیز خاموش و ملال انگیز بودم؛
برگ هایِ آرزویم یکایک زرد می شد
آفتاب دیدگانم سرد میشد، سرد میشد..
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ میزد
اشک هایم همچو باران،
دامنم را رنگ میزد
و چه زیبا بود اگر پاییز بودم.
وحشی و پُرشور و رنگ آمیز بودم
شاعری در چشم من میخواند، شعری آسمانی
در کنارم قلبِ عاشق شعله می زد.
-فروغ فرخزاد
این کار خدا بوده که یکباره بیفتد ،
در تنگ بلور شب من مثل تو ماهی ،
ای شاخه نبات غزل حافظ شیراز ،
معشوقهیمایی چهبخواهیچه نخواهی
وای خدای من
-بمونه اینجا
شاید برایت کتابی می خریدم و به جای آنکه شاخه گُلی را میان برگه هایش پر پر کنم،
ابتدای کتاب می نوشتم:
"نذر لبخندت ، وفتی صفحات کتاب را بو میکنی ، میخندی و به سینه می فشاری.."
من عاشقِ این ورژن از خودمم که رها کردن رو خیلی خوب بلده، به ورودی های ذهن و روحش اهمیت میده، اولویت اولش آرامش و حال خوبشه، از دیگران هیچ توقع و انتظاری نداره و برای وجود و احساسش بیشترین ارزش رو قائله"
باید شعری تازه گفت
آهنگی تازه نواخت،
باید در چوبیِ این باغ ها
که در رویاهایمان شکل گرفته اند،
رو به شهر باز کرد؛
باید همه چیز را از نو ساخت
هیچ بادی، لانه ی پرندگان را
دوباره سر جایشان نمی گذارد"