این کار خدا بوده که یکباره بیفتد ،
در تنگ بلور شب من مثل تو ماهی ،
ای شاخه نبات غزل حافظ شیراز ،
معشوقهیمایی چهبخواهیچه نخواهی
وای خدای من
-بمونه اینجا
شاید برایت کتابی می خریدم و به جای آنکه شاخه گُلی را میان برگه هایش پر پر کنم،
ابتدای کتاب می نوشتم:
"نذر لبخندت ، وفتی صفحات کتاب را بو میکنی ، میخندی و به سینه می فشاری.."
من عاشقِ این ورژن از خودمم که رها کردن رو خیلی خوب بلده، به ورودی های ذهن و روحش اهمیت میده، اولویت اولش آرامش و حال خوبشه، از دیگران هیچ توقع و انتظاری نداره و برای وجود و احساسش بیشترین ارزش رو قائله"
باید شعری تازه گفت
آهنگی تازه نواخت،
باید در چوبیِ این باغ ها
که در رویاهایمان شکل گرفته اند،
رو به شهر باز کرد؛
باید همه چیز را از نو ساخت
هیچ بادی، لانه ی پرندگان را
دوباره سر جایشان نمی گذارد"
درسته الان تابستونِ، ولی
عمیقاً دلم یه شب خیابونگردی میخواد،
بلال داغ و هوای سرد و شیشهی بخار گرفته لباس چهارخونه و پاییز،
خیابون های خیس و بویِ نم بارون، با آدمِ مورعلاقه. از اون شبای تکرارنشدنی"
قندایِ من، امروز ۷۰۰ تایی سوسبز قشنگ
مونههه😭💘
من تک تک شما ممبرای قلبما کلی دوست دارم و از اینکه اینجا دارمتون خیلی خیلی خوشحالم
*لبخند خیلی پهن، بیاید بغلم ببینم😭🫂
یک وقت هایی هست که باید بگذاری موسیقی ای که دوستش داری و باهاش خاطره ساخته ای، با صدای بلند در خانه پخش شود.
چای دم کنی و بگذاری نت ها در چای سرریز شوند؛ آن وقت دو تا چای بریزی و بگذاری روی میز و با غیاب دیگری حرف بزنی. حرف بزنی، با کسی که آن سوی میز ننشسته است.
- آنتونین دوورژاک