عاشقِ اسفناجم،
دیوانه ی شیرینی خامه ای
در مادیات، دستی ندارم.
او کتای رفعت و ملیح جودت
صمیمی ترین دوستانم اند.
و دلداده ای دارم
بسیار محترم
اسمش را نمیتوانم بگویم،
منتقدین ادبی پیدایش می کنند.
سرم را با چیزهای بی اهمیت گرم میکنم!..
گُلدان ها، چارپایه ی کوچک چوبی
لیوان چای، تای نیمه باز حوله ی حمام
با همین ها بعد از ظهر جمعه را به شب می رسانم،
اصلا دوست ندارم سر بالا بیاورم و غروب را ببینم..
وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم،
شروع کردم به ترک چیزهایی که سالم نبودند.
یعنی آدم ها ، مشاغل ، عادات و اعتقاداتی که مرا کوچک و حقیر نگه می داشت کنار گذاشتم.
قبلاً فکر میکردم این کار به معنایِ وفادار نبودن است،
ولی در واقع به معنای دوست داشتن خودم است.
خانه ات سرد است؟
خورشیدی در پاکت میگذارم و برایت پُست میکنم.
ستاره ی کوچکی در کلمه ای بگذار و به آسمانم رَوانه کن.
-بسیار تاریکم-
چهارمِ اکتبر:
«آدمهایی که بیشتر از من و تو سرشان میشود، میگویند انسان متمدن آن کسی است که در تنهایی، احساس تنهایی نکند. تو باید برای خودت، یک دنیایِ درونی داشته باشی و همچنین تکیهگاههای ثابت روحی و فکری؛ یعنی در عین حال که در میان مردم زندگی میکنی، خودت را کاملا از آنها بینیاز بدانی. مردم هیچ چیز به ما نمیدهند که ما خودمان از به دست آوردنش بینیاز باشیم.»
- از نامه های فروغِ فرخزاد