eitaa logo
کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
6.7هزار دنبال‌کننده
41هزار عکس
11.6هزار ویدیو
531 فایل
با به اشتراک گذاشتن لینک کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در ثواب نشر مطالب شریک باشید ./کپی مطالب با ذکر صلوات/ لینک کانال ایتا👇 @Emam_Zamaan_313 تلگرام https://t.me/joinchat/AAAAAEHGwvGjppToruRpFw ارتباط با خادمین @KhadamY @iemeHdi
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
✨‌﷽✨ #یادت_باشد❤️ ✍#فصل‌دوم( #عقد) #قسمت25 ساعت۱۱شب بود که سوارماشین شدیم.هردوگرسنه بودیم،انقدر در
✨‌﷽✨ ❤️ [هستم ز هست تو، عشقم براےتوست] ( ) ازساعتی که محرم شدیم احساسی عجیب تمام وجودم راگرفته بود،داشتم به قدرت عشق ودلتنگی های عاشقانہ ایمان پیدامیکردم. ناخواسته وابسته شده بودم،خیلی زود دلتنگی هاشروع شد،خیلی زودهمه چیز رفت به صفحه بعد. صفحه ای که دیگر من وحمیدفقط پسرعمه ودختردایی نبودیم،ازساعت پنج غروب روزچهارده مھر شده بودیم هم راز!شده بودیم هم راه! صبح اولین روز بعدصیغه محرمیت کلاس داشتم،برای دوستانم شیرینی خریدم،بعضی ازدوستان صمیمی راهم به یک بستنی دعوت کردم،حلقه من راگرفته بودندودست به دست میکردند. مجردهاهم آن را به انگشت خودشان می انداختندوباخنده میکفتند: دست راست فرزانه روی سرِما،آنقدر تابلو بازی درآوردند که اساتید هم متوجه شدندوتبریڪ گفتند. باوجودشوخی ها وسربه سرگذاشتن دوستانم حس دلتنگی رهایم نمیکرد،ازهمان دیشب بعدخداحافظی دلتنگ حمیدشده بودم،مانده بودم این نود روز را چطوربایدبگذرانم. ته دلم به خودم میگفتم که این چه کاری بود،عقدرامی گذاشتیم بعد مأموریت که مجبورنباشیم این همه وقت دوری را تحمل کنیم. ساعت چهار بعدازظہر آخرین کلاسم درحال تمام شدن بود،حواسم پیش حمیدبودازمباحث استاد چیزی متوجه نمیشدم،حساب که کردم دیدم تا الان هرطور که شده باید به همدان رسیده باشد. همانجا روی صندلی گوشی را ازکیفم بیرون آوردم و روشن کردم،دوست داشتم حال حمید راجویا شوم،اولین پیامی بود که به حمیدمیدادم. همین که شماره حمید را انتخاب کردم تپش قلب گرفتم.چندین بارپیامک را نوشتم وپاک کردم،مثل کسی بودم که اولین باراست باموبایل میخواهدکارکند،انگشتم روی کیبوردگوشی گیج میخورد،نمیدانستم چرا انقدر درانتخاب کلمات تردید دارم. یک خط پیامک یک ربع طول کشیدتادرنهایت نوشتم:"سلام،ببخشید ازصبح سرکلاس بودم،شرمنده نپرسیدم،به سلامتی رسیدید؟" انگارحمید گوشی به دست منتـظرپیام من بود،به یک دقیقه طول نکشید که جواب داد:"علیک سلام!تاساعت چندکلاس دارید؟" این اولین پیام حمیدبود.گفتم:"کلاسم تاچند دقیقه دیگه تموم میشه."نوشت:"الان تو دوراه همدان هستم میام دنبال شما بریم خونه!" میدانستم حمید الان باید همدان باشد نه دوراهی همدان داخل شهرقزوین!باخودم گفتم بازشیطنتش گل کرده،چون قراربود اول صبح به همدان اعزام شود... ‌ⓙⓞⓘⓝ↯ 🌐 https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313
کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
✨‌﷽✨ #یادت_باشد❤️ ✍#فصل‌سوم [هستم ز هست تو، عشقم براےتوست] ( #نامزدے) #قسمت26 ازساعتی که محرم ش
✨‌﷽✨ ❤️ ✍( ) ازدانشگاه که بیرون آمدم چیزی ندیدم.مطمئن شدم که حمیدشوخی کرده.صدمتری از در ورودی دانشگاه فاصله گرفته بودم که صدای بوق موتوری توجه من را به خودش جلب کرد،خوب که دقت کردم دیدم خودحمیداست،باموتور به دنبالم آمده بود. پرسیدم:"مگه شما نرفتی مأموریت؟!" کلاه ایمنی اش را ازسرش برداشت وگفت: "ازشانس خوبمون ماموریت لغوشده."خیلی خوشحال بود.من بیشترازحمید ذوق کردم. حال وحوصله ماموریت آن هم فردای روزعقدمان را نداشتم همین چند ساعت هم به من خیلی سخت گذشتہ بودچه برسد به این که بخواهم چندماه منتظرحمیدباشم. تاگفت سوارشوبریم باتعجب گفتم: "بیخیال حمیدآقا،من تا الان موتور سوارنشدم میترسم،راست کارمن نیست،توبرومن باتاکسی میام." ول کن نبود گفت سوارشوعادت میکنی من خیلےآروم میرم! چندبار قل‌هوالله خوندم وسوارشدم.کل مسیرشبیه آدمی که بخواهد وارد تونل وحشت بشودچشم هایم را ازترس بسته بودم. یادسیرک های قدیمےافتادم که سرمحله های ما برپامیشد ویک نفرباموتور روی دیوار راست رانندگی میکرد.تابرسیم نصفه جان شدم.سرفلکه وقتی خواستیم دوربزنیم ازبس موتورکج شد صدای یا زهرای من بلندشد،گفتم الان است که بخوریم زمین وبرویم زیرماشین ها! حالا که ماموریت حمیدکنسل شده بودقرارگذاشتیم سه شنبه برای آزمایش وکلاس ضمن عقد ب مرکزبهداشت شهید بلندیان برویم. تاسه شنبه کارش این بود که بعدازظهرها به دنبالم می امد.ساعت کلاس هایم راپرسیده بودومیدانست سرچه ساعتی کلاس هایم تمام میشود.رأس ساعت منتظرم میشد.این کارش عجیب می چسبید.باهمان موتورهم می آمد. یک موتورهوندای آبی وسبز رنگ که چندباری با آن تصادف کرده بودوجان سالمی نداشت. وقتی باموتور به دنبالم می آمدمعمولا پنجاه متر،گاهی اوقات صدمترجلوتراز درب اصلی منتظرم میشد.من این مسیر راپیاده میرفتم. روز دوشنبه ازشدت خستگے نا نداشتم،ازدانشگاه که بیرون آمدم دیدم باز هم صدمترجلوتر موتور رانگه داشته.وقتی قدم زنان به حمید رسیدم باگلایه گفتم: شماکه زحمت میکشی میای دنبالم ولی چرا این کار رومیکنی؟خب جلوی در دانشگاه نگه دار که من این همه راه پیاده نیام. حمید خیلی رک وراست گفت: ازخدا که پنهون نیست ازتوچه پنهون،میترسم دوستای نزدیکت ببینن ماموتور داریم شما خجالت بکشی... التماس دعا🤲🏼🌹 ⓙⓞⓘⓝ↯ 🌐 https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313
کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
✨‌﷽✨ #یادت_باشد❤️ ✍#فصل‌سوم( #نامزدے) #قسمت27 ازدانشگاه که بیرون آمدم چیزی ندیدم.مطمئن شدم که حمی
✨‌❤️ ✍( ) ...براے همین دورتر نگہ میدارم که شما پیش بقیه اذیت نشی. گفتم:" این چه حرفیه، فکر دیگران و اینکه چی میگن اهمیتی نداره، اتفاقا مَرکب یاور امام زمان(عج) باید ساده باشه، ازاین به بعد مستقیم بیاجلوے در." روزهای بعد همین کار را کرد مستقیم می آمد جلوی در دانشگاه، من بعداز خداحافظی با دوستانم ترک موتور سوارمیشدم و میرفتم. سه شنبہ رفتیم آزمایش دادیم، بعد هم جداگانه سرڪلاس ضمن عقد نشستیم، یک ساعتی که کلاس بودیم چندبار پیام داد:"حالت خوبه؟ تشنه نشدی؟ گرسنه نیستی؟" حتی وقتی کنار هم نبودیم دنبال بهانه بود صحبت کنیم، کلاس که تمام شد حمید من را به دانشگاه رساند، بعدازظهر دوتا کلاس داشتم. همان شب عروسی آقا مهدی پسرعمه حمید بود، جور نشد همدیگر را بعد از عروسی ببینیم، چون از صبح درگیر آزمایشگاه بودیم وبعد هم دانشگاه و مراسم عروسی حسابی خسته شده بودم، به خانہ که رسیدم زودتر از شب های قبل خوابم برد. صبح که بیدارشدم تا گوشی رانگاه کردم متوجه چندین پیامک از حمید شدم. چون همدیگر را بعد از مراسم عروسی ندیده بودیم برایم کلی پیام فرستاده بود. ابراز علاقه و نگرانی و انتظار برای جواب من! اما من اصلا متوجه نشده بودم، اول یک بیت شعرفرستاده بود: گر گناه است نظر بازی دل با خوبان بنویسید به پایم گناه دگران! وقتی جواب نداده بودم این بار اینطور نوشته بود: به سلامتی کسایی که توی خاطرمون ابدی هستند و ما توی خاطرشون عددی نیستیم! فکرش راهم نمی‌کرد من خواب باشم دوباره پیام داده بود: چقدر سخت است حرف دل زدن با ما مگو به دیوار بگو اگر بهتر است! غیر مستقیم گفته بود اگر به دیوار این همه پیام داده بودم جواب داده بود! ... ‌‌➜‌‎‎‌ڪانال امام زمان(عج) 🌐 https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313
کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
✨‌﷽✨ #یادت_باشد❤️ ✍#فصل‌سوم( #نامزدے) #قسمت28 ...براے همین دورتر نگہ میدارم که شما پیش بقیه اذیت
✨‌﷽✨ ❤️ ✍( ) به شعرخیلی علاقه داشت،خودش هم شعرمیگفت،میدانستم بعضی ازاین پیامک ها اشعارخودحمیداست،ولی من هنوز نمی توانستم احساسم رابه زبان بیاورم،یک جورترس ته دلم بود. میترسیدم عاشق بشوم وبعد همه چیز خیلی زودتمام بشود،در دلم مدام قربان صدقه اش میرفتم امانمیتوانستم به خودش رودر رو این حرف عاشقانه را بزنم.بعضۍ اوقات عشقم را انکار میکردم،انگار که بترسم با اعتراف به عشق حمید را ازدست بدهم. درمقابل این همه پیامک وابراز علاقه حمیدخیلی رسمی جوابش را دادم ونوشتم: به یادتون هستم،تازه بیدارشدم،کتاب میخوندم. حدس زدم سردی برخورد من رامتوجه شد،نوشت:عشق گاهی از درد دوری بهتر است،عاشقم کرده ولی گفته صبوری بهتر است،توی قرآن خواندم،یعقوب یادم داده است دلبرت وقتی کنارت نیست کوری است! مدتهازمان برد تاقفل زبانم بازشود،بتوانم ابراز احساسات کنم وباحمید راحت باشم،هفته اول که با روسری وپیراهن آستین بلند وجوراب بودم،این جنس ازصمیمیت برایم غریبه بود،انگار که وارد دنیای دیگرے شده بودم که تاحالآ آن راتجربه نکرده بودم. تا آنجا این غریبگی به چشم آمدکه حمید زمانی که برای اولین بار به امامزاده حسین رفته بودیم به حرف آمدوباگله پرسید: تومنو دوست نداری فرزانه؟چرا آنقدر جدی وخشکی؟مثل کوه یخی! اصلا بامن حرف نمیزنی،احساساتتونشون نمیدی. با اینکه حق دادم که چنین برداشتهایی داشته باشد اما بازهم داشته باشداما بازهم باشنیدن این صحبتها جاخوردم،گفتم: حمید اصلا اینطور نیست که میگی،من تورو برای یک عمر زندگی مشترک انتخاب کردم ولی ب من حق بده خودم خیلی دارم سعی میکنم باهات راحت باشم ولی طول میکشه تامن به این وضعیت عادت کنم. داخل امامزاده که شدم اصلا نفهمیدم چطور زیارت کردم،حرف حمید خیلی من را به فکر فرو برد. دلم آشوب بودکنارضریح نشستم ودست هایم را به شبکه های ان گره زدم.کلی گریه کردم،نمیخواستم اینطوری رفتارکنم.ازخداوامامزاده کمک خواستم.دوست نداشتم سنگینی رفتارم ذره ای حمید را برنجاند. کار انقدر پیچیده شده بودکہ صدای مادرم هم درآمده بود،وقتی به خانه رسیدیم گفت: "دخترم برای چی پیش حمید روسری سرمیکنی؟قشنگ دست همو بگیرید،باهم صمیمی باشید،اون الان دیگه شوهرته،همراه زندگیته." ..... ڪانال امام زمان(عج) 🌐 https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313
کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
✨‌﷽✨ #یادت_باشد❤️ ✍#فصل‌سوم( #نامزدے) #قسمت29 به شعرخیلی علاقه داشت،خودش هم شعرمیگفت،میدانستم بعض
✨‌﷽✨ ❤️ ✍( ) مادرم بعدپیشنهاد دادبرای اینکه خجالتمان بریزد دستهای حمید را کرم بزنم.حمیدچون قسمت مخابرات کارمیکرد،بیشترسروکارش باسیم های خشک وجنگی بود. توی سرمای زمستان هم مجبوربودبا تاسیسات ودکل های مخابرات کارکند.برای همین پوست دستهایش جای سالم نداشت.وقتی داشتم کرم میزدم دستهای هردوی ما میلرزید.حمید بدترازمن خجالت میکشید یک ماهی طول کشید تاقبول کنیم به هم محرم هستیم. ■■■ این چندمین باری بودکه کاغذ کادوی حمید را عوض میکردم،خیلی وسواس به خرج دادم،دوست داشتم اولین هدیه ای که به حمیدمیدهم برای همیشه درذهنش ماندگارباشد. زنگ خانه را که زد سریع چسب وقیچی وکاغذ کادوهارا داخل کمد ریختم.پایین پله هامنتظرم بود،ھرکاری کردم بالانیامد. کادو را زیر چادرم پنهان کردم ورفتم پایین،حمیدگفت:"مامان برای فردا ناهار باخانواده دعوتتون کرده اومدم خبربدم که برای فردا برنامه نچینید." تشکر کردم وگفتم:حمید چشاتوببند. خندیدوگفت: چیه میخوای باشلنگ آب خیسم کنی؟ گفتم کاری نداشته باش چشماتوببند هروقت گفتم بازکن. وقتی چشم هایش را بست گفتم:کلک نزنی خوب چشماتوببند،زیرچشمی هم نگاه نکن. چندثانیه ای معطلش کردم،کادو را از زیرچادر بیرون آوردم وجلوی چشم هایش گرفتم،گفتم حالا میتونی چشماتوبازکنی. چشمش که به هدیه افتادخیلی خوشحال شد،اصلا انتظارش رانداشت.همان جا داخل حیاط کادو را باز کرد. برایش یک مقدارخاک مقتل یک شهید گمنام گذاشته بودم که کنارش تکه ای از کفن شهید بود، این تربت وتکه کفن را سفر جنوب به ما داده بودند.خیلی برایم عزیزبود،آرامش خاصی کنارش داشتم. حمید کلی تشکر کردوگفت: هیچ وقت اولین هدیه ای که به من دادی روفراموش نمیکنم. بعدهم تربت را داخل جیب پیراهنش گذاشت،گفت:" دوست دارم این تربت مثل نشونه همیشه همراهم باشه،قول میدم هیچ وقت ازخودم جدانکنم." ... ڪانال امام زمان(عج) 🌐 https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313
کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
✨‌﷽✨ #یادت_باشد❤️ ✍#فصل‌سوم( #نامزدے) #قسمت30 مادرم بعدپیشنهاد دادبرای اینکه خجالتمان بریزد دستها
✨‌﷽✨ ❤️ ✍( ) داخل حیاط کنارباغچه تازه چانه ی هر دوی ما گرم شده بود،ازهمه جا حرف زدیم.مخصوصا حمید روی مهمانی فردایشان حساس بود.چون اولین باری بود که من بعنوان عروس به خانه عمه میرفتم. حمیدگفت: اونجا اومدی یوقت نشینی ما رسم داریم عروس ها کمک میکنند،پیش عروس های دیگه خوب نیست شما بشینی. جواب دادم: چشم شمانگران نباش،من خودم حواسم هست،استاداین کارهام. نم نم باران پاییزی باعث شد برای بیشترخیس نشدن دل به خداحافظی بدهیم.قطره های لطیف باران روی برگ گلها ودرختهای داخل باغچه می نشست وصورت هردوی ماراخیس کرده بود. همین که ازچارچوب در بیرون رفت قبل ازاینکه در راببندم برای اولین بارگفتم:"حمید دوستت دارم". بعدهم در رامحکم بستم وبه درتکیه دادم.قلبم تندتندمیزد.چشم هایم را بسته بودم،ازپشت درشنیدم که حمیدگفت:"فرزانه من هم دوستت دارم." ازخجالت دویدم داخل خانه،این اولین باری بودکه من به حمید وحمید به من گفتیم:دوستت دارم! فردای آن روز باخانواده به خانه ی عمه رفتیم،استرسی که ازدیشب گرفته بودمبارفتارصمیمانه وشوخی دخترعمه ها وجاری هایم ازبین رفت. پدرحمید که بعدازصیغه محرمیت اورا بابا صدامیزدم بامهربانی به من خوشامدگفت و عمه مدام قربان صدقه ام میرفت. بعدازناهار حرف از زمان عقد شد.قراربود بیست وششم مهرماه سالروز ازدواج حضرت علی(ع)وحضرت زهرا(س) برای عقد دائم به محضر برویم. اماحمیدگفت: اگه اجازه میدین عقد رو کمی عقب بندازیم.چون تقویم رونگاه کردم دیدم اون روز،روزقمر درعقربه وکراهت داره عقد کنیم. بعدازمهمانی حمید من را به دانشگاه رساند وخودش برای گرفتن جواب آزمایش رفت،ازشانس ما استادمان نیامد وکلاس هم تشکیل نشد. بادوستان مشغول صحبت بودیم که اسم "همسرم تاج سرم حمید" روی گوشی افتاد. یکی ازدوستانم که متوجه پیام شد باشوخی گفت:بچه ها بیاییدگوشی فرزانه روببینید به جای اسم شوهرش انشا نوشته! حمیدشده بودمخاطب خاص من،نه توی گوشی که توی قلبم... .. ڪانال امام زمان(عج) 🌐 https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313
کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
✨‌﷽✨ #یادت_باشد❤️ ✍#فصل‌سوم( #نامزدے) #قسمت31 داخل حیاط کنارباغچه تازه چانه ی هر دوی ما گرم شده ب
✨‌﷽✨ ❤️ ✍( ) حمیدشده بودمخاطب خاص قلب من،نه توی گوشی که توی قلبم،زندگیم،آینده ام وهمه داروندارم! پیامک داده بود که جواب آزمایش راگرفته وهمه چیزخوب پیش رفته است، به شوخی نوشتم:مطمئنی همه چیزحله؟من معتاد نبودم که؟ حمیدگفت:نه شکرخداهردوسالم هستیم. چند دقیقه بعدپیام داد: ازهواپیما به برج مراقبت،توی قلب شما جاهست فرودبیایم یا بازباید دورتون بگردیم. من هم جواب دادم:فعلا یک بار دورما بگردتاببینیم دستور بعدی چیه. دلم نمی آمدخیلی اذیتش کنم،بلافاصله بعدش نوشتم:تشریف بیاوریدقلب ما مال شماست.فقط دست وپاهای خودتون روبشورید مثل اون روز روغنی نباشه. سرهمین چیزهابودکه به من میگفت خانم بهداشتی! چون دانشگاه علوم پزشکی درس میخواندم وبه این چیزها هم خیلی حساس بودم،ولی حمید زیادسخت نمیگرفت.اهل رعایت بودولی نه به اندازه ی یک خانم بهداشتی! بعدازگرفتن جواب آزمایش بنا گذاشتیم دو روز بعدعقد کنیم.که اینبارهم قسمت نشد. خانواده حمید رفته بودند سنبل آباد اما کارشان طول کشیده بود،دومین قرارعقدهم به انجام نرسید. چون آزمایش ما یک ماه بیشتر اعتبارنداشت حمید دلواپس ونگران بودکه این به تاخیر افتادن ها من راناراحت کند. به من پیام داد:عزیزم تو دلت دریاست،یه وقت ناراحت نشی،خیلی زود جورمیکنم میریم برای عقد. همان موقع تقویم رانگاه کردم وبه حمید پیام دادم: روز دهم آبان میلاد امام هادی(ع)هستش،نظرت چیه این روزعقدکنیم؟ حمید بلافاصله جواب داد:عالیه.همین الان باپدرومادرم صحبت میکنم تا قطعی کنیم. روزپنجشنبه مشغول اتو کردن لباسهایم بودم که زنگ خانه به صدا درآمد.لحظاتی بعدمادرم به اتاق آمدوگفت: حمیدپشت دره،میخواد بره هیئت برای همین بالانیومد،مثل اینکه باهات کارداره. چادرم را سرکردم وبا یک لیوان شربت به حیاط رفتم. حمید زیر درخت انجیر ایستاده بود،تامن را دید به سمتم آمد.بعداز سلام واحوالپرسی لیوان شربت رابه اودادم. وقتی شربت راخوردتشکر کردوگفت:الهی بری کربلا. بعد درحالی که یک کیسه به دستم میدادگفت:مامان برات ویژه گردو فرستاده.... ... ‌‌➜‌‎‎‌‎‌ڪانال امام زمان(عج) 🌐 https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313
کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
✨‌﷽✨ #یادت_باشد❤️ ✍#فصل‌سوم( #نامزدے) #قسمت32 حمیدشده بودمخاطب خاص قلب من،نه توی گوشی که توی قلبم
✨‌﷽✨ ❤️ ✍( ) ...تشکر کردم وپرسیدم: برای عقد کاری کردی؟ سری تکان دادوگفت: امروز رفتم محضرقطعی برای دهم آبان نوبت گرفتم. گفتم:حالاچرا بالانمیای گفت:میخوام برم هیئت،میدونی که طبق روال هرهفته،پنجشنبه ها برنامه داریم. بعدهم درحالی که این پا و آن پا میکرد گفت:فرزانه یه چیزی بگم نه نمیگی؟ باتعجب پرسیدم: چیشده حمید؟اتفافی افتاده؟ گفت:میشه یه تُک پا باهم بریم هیئت؟باورکن کسایی که اونجا میان خیلی وصمیمی ومهربونن.الان هم ماشین رفیقم بهرام روگرفتم که باهم بریم،تو یه بار بیا اگه خوشت نیومد دیگه من چیزی نمیگم. قبلاهم یکی دوباروقتی حمیدمیخواست هیئت برود اصرار داشت همراهیش کنم. امامن خجالت می کشیدم وهربار به بهانه ای از زیربارهیئت رفتن فرارمیکردم. ازتعریف های حمید احساس میکردم جوهیئتشان خیلی خودمانی باشدومن درآنجا دربین بقیه غریبه باشم. این بار که حرف هیئت راپیش کشید نخواستم بیشترازاین رویش را زمین بیاندازم برای همین اینبار راهی هیئت شدم. با این حال برایم سخت بودچون کسی را آنجا نمیشناختم.حتی وسط راه گفتم:حمید منو برگردون،خودت برو زودبیا. اماحمید عزمش راجزم کرده بودهرطور شده من را باخودش ببرد. اول مراسم احساس غریبگی میکردم ویک گوشه نشسته بودم،ولی رفتار کسانی که داخل هیئت بودند باعث شد خودم را ازآنهاببینم. با آنکه کسی رانمیشناختم کم کم باهمه ی خانم های مجلس دوست شدم.فضای خیلی خوبی بود.جمع دوستانه وصمیمی داشتند. فردای آن روز دانشگاه کلاس داشتم،بعدازکلاس حمید طبق معمول باموتور به دنبالم آمده بود.ولی اینباریه دسته گل قشنگ هم در دست داشت. گلها از دور درآفتاب روبه غروب پاییزی برق میزدند. بعدازیک خوش وبش حسابی گل هارابه من داد،تشکر کردم ودرحالی که گلها را بو میکردم پرسیدم: ممنون حمیدجان خیلی خوشحال شدم،مناسبت این دسته گل به این قشنگی چیه؟ گفت:این گلها که قابلتونداره،اما از اونجا که این هفته قبول کردی بیای هیئت برای تشکر این دسته گل رو برات گرفتم. ازخدا که پنهان نیست،نیت من از رفتن به هیئت فقط این بود که حمید دست از سرم بردارد،ولی همین رفتار باعث شد آن شب برای همیشه در ذهنم ماندگارشود واز آن به بعد هم مانند حمید پای ثابت هیئت "خیمه العباس" شوم. حمیدخیلی های دیگر را باهمین رفتار ومنش هیئتی کرده بود. ... ڪانال امام زمان(عج) 🌐 https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313
کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
✨‌﷽✨ #یادت_باشد❤️ ✍#فصل‌سوم( #نامزدے) #قسمت33 ...تشکر کردم وپرسیدم: برای عقد کاری کردی؟ سری تکان
✨‌﷽✨ ❤️ ✍( ) باهم خودمانی ترشده بودیم،دوست داشتم به سلیقه خودم برایش لباس بخرم. اول صبح به حمیدپیام دادم که زودتربیایدتابرویم بازار وبرایش لباس بخریم. تاریخ ارسال پیامک روی گوشی که افتاد دلم غنج رفت، امروز روز وعده ی مابرای محضر وخواندن عقد دائم بود.روزدهم آبان مصادف با میلاد امام هادی(ع). دل توی دلم نبود،عاقدگفته بودساعت چهار بعدازظهرمحضرباشیم که نفر اول عقدمارابخواند. حمید برای ناهارخانه مابود هول هولکی ماکارونی راخوردیم واز خانه بیرون زدیم. سوارپیکان مدل۷۰ به سمت بازار حرکت کردیم.وقت زیادی نداشتیم،باید زودتربرمیگشتیم تا به قرارمحضربرسیم،نمیخواستم مثل سری قبل خانواده ها وعاقدمعطل بمانند. حمید کت داشت،برایش یک پیراهن سفید باخط های قهوه ای همراه شلوارخریدیم. چون هوا کم کم داشت سردمیشدژاکت بافتنی هم خریدیم.تانزدیک ساعت سه ونیم بازار بودیم. خیلی دیرشده بود،حمید من را به خانه رساندتامن همراه خانواده خودم بیایم و خودش هم دنبال پدورمادرش برود. جلوی درخانه که رسیدیم از روی عجله ای که داشت ماشین را دقیقا کنار جدول پارک کرد،داشتم باحمید صحبت میکردم غافل ازهمه جا موقع پیاده شدن یکراست داخل جوی آب افتادم. صدای خنده اش بلندشدوگفت:"ایول دست فرمون،حال کردی عجب راننده ای هستم!برات شوماخری پارک کردم!" هیچ وقت کم نمی آورد یکجوری اوضاع راباحرفها و رفتارش جمع وجور میکرد. باپدرومادرم سر ساعت چهار به محضر رسیدیم. خیابان فلسطین،محضرخانه۱۲۵ روبروی مسجد محمد رسول الله(صلی الله علیه وآله). بعدازنیم ساعت پدر ومادرحمید وسعید آقا رسیدند.با آنها احوالپرسی کردم ونگاهم به در بود که حمیدهم بیاید ولی ازاو خبری نشد. خشکم زده بود،این همه آدم آمده بودیم ولی اصل کاری آقای داماد نیامده بود! جویا که شدم دیدم بله،داستان سری قبل تکرارشده است!آقا وسط راه متوجه شده شناسنامه همراهش نیست.تاحمید برسد ساعت از پنج هم گذشته بود... ..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ⓙⓞⓘⓝ↯ 🌐 https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313
کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
✨‌﷽✨ #یادت_باشد❤️ ✍#فصل‌سوم( #نامزدے) #قسمت34 باهم خودمانی ترشده بودیم،دوست داشتم به سلیقه خودم ب
✨‌﷽✨ ❤️ ✍( ) هفت عروس ودامادقبل ماعقدشان خوانده شد، محضر زیبایی بودباپرده های کرم قهوه ای که دوطرف عروس ودامادصندلی چیده شده بود، بالای سرسفره عقدهم حجله ای با پارچه های نباتی درست شده بود. نوبت ما که شد داخل رفتیم وکنار سفره عقدنشستیم.عاقدپرسید: عروس خانم مهریه رو می‌بخشند که صیغه موقت روفسخ کنیم؟ هرهفت عروسی که قبل ما داخل رفته بودندمهریه عقد موقت رابخشیده بودند. به حمیدنگاه نکردم وگفتم:"نه من نمی‌بخشم!" نگاه همه باتعجب به سمت من برگشت، ماتشان برده بود،پدرم پرسید: دخترم مهریه رومی گیری؟ رک و راست گفتم: بله می‌گیرم. حمیدخندیدوگفت:چشم مهریه رومیدم، همین الان هم حاضرم نقداً پرداخت کنم. عاقدلبخندی زد وگفت: پس مهریه طلب عروس خانوم، حتما باید آقا داماد این مهریه رو پرداخت کنه. بعدازفسخ صیغه مقدمات راخواند می‌خواستم قرآن را با استخاره بازکنم ولی حمیدپیشنهاد داد سوره ی یاسین رابیاورم. لحظه ای که خطبه خوانده میشدگفت:"فرزانه دعا کن، ازخدا بخواه دعایی که من دارم مستجاب بشه." نگاهی به چهره حمیدانداختم،نمی‌دانستم دعایش چیست،دوست داشتم بدانم درچنین لحظه ای به چه دعایی فکرمیکند. ازته دل خواستم هرچیزی که ازخدا خواسته اگربه صلاح وخیراست همان طوربشود. حاج آقا سه بار اجازه خواست که وکیل عقد ما باشد،گل راچیدم گلاب را آوردم.بعدگفتم: اعوذبالله من الشیطان الرجیم،بسم الله الرحمن الرحیم،با اجازه ی امام زمان (عج) و پدر و مادرم و بزرگترها بله. حمیدهم دقیقا همین جمله راگفت. عاقدخیلی خوشش آمده بود، گفت:"خیلی ها اومدن اینجا عقد کردن ولی نه بسم الله گفتن،نه از امام زمان(عج)اجازه گرفتن." لحظه عقد این بارهم تا بله را گفتم اذان مغرب شد. حمیدخندید،دست من راگرفت وگفت: دیدی حکمت داشته،قسمت این بوده تو بله ها رو به من موقع اذان بگی. .. ‌‌➜‌‎‎‌‎ⓙⓞⓘⓝ↯ 🌐 https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313
کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
✨‌﷽✨ #یادت_باشد❤️ ✍#فصل‌سوم( #نامزدے) #قسمت35 هفت عروس ودامادقبل ماعقدشان خوانده شد، محضر زیبایی
✨‌﷽✨ ❤️ ✍( ) باعمه ومادرم روبوسی کردیم، برای زیرلفظی یک النگوخریده بودندکه آن هم کوچک درآمد. قرارشدببرندعوض کننددستبندبخرند.یک چمدان پراز وسیله هم آورده بودند: قرآن،چادرنماز،اسپند،مسواک،به همراه یک ادکلن خیلی خوشبوکه همه راحمیدباسلیقه خودش انتخاب کرده بود. وقتی داشتیم ازمحضر بیرون می آمدیم حمید به من گفت:"وقتی رفته بودم کربلا میخواستم برات چادرعروس بخرم.ولی گفتم شاید به سلیقه تونباشه،ان‌شاءالله باهم که کربلا رفتیم باسلیقه خودت یه چادر عروس قشنگ میخریم." مراسم که تمام شدسعیدآقا که آنهاهم نامزدبودندگفت: شماتازه عقدکردین باماشین ما برین بیرون شام بخورید. سعیدآقامامور نیروی انتظامی بودومعمولابرای ماموریت و دوره ی آموزشی سیستان وبلوچستان میرفت. خیلی کم پیش می آمد که قزوین باشد،حتی روزی که صیغه کردیم وهمه فامیل مهمان بودند آقاسعید زاهدان بود. حمیدگفت: نه داداش شما تازه از ماموریت اومدی باخانمت برو بیرون،ما پای پیاده رفتنمون بدنیست. ازبقیه خداحافظی کردیم وبعدازخواندن نماز درمسجد به سمت بازار راه افتادیم. بخاطر رانندگی شوماخری حمید ونحوه ی پارک کردن وافتادن در جوی آب،فرصت نکرده بودم دنبال جوراب بگردم. باعجله یک جفت جوراب سفیدپوشیده بودم. به حمیدگفتم:با این جوراب های سفیدمن خیلی معذبم.اولین مغازه ای که دیدیم بریم جوراب مشکی بخریم. پای پیاده نبش چهار راه عدل به خرازی رسیدیم، فروشنده گفت: جوراب نازک بدم بهتون یاضخیم؟ گفتم مهم نیست فقط رنگ مشکی که توی چشم نباشه. حمید بلافاصله گفت: نه خانم ضخیم باشه بهتره. خنده ام گرفته بود.این رفتارهایش خیلی تودل برو بود.اینکه احساس میکردم همه جاحواسش به من هست. سبزه میدان که رسیدیم به رستوران رفتیم،حمید طبق معمول کوبیده سفارش داد.تاغذا حاضربشود پانزده هزارتومان شمرد،به دستم دادوگفت:این مهریه شما خانوم! پول راگرفتم وگفتم اجازه بده بشمارم ببینم کم نباشه! حمیدخندید وگفت:هزارتومن هم بیشتر گیرشما اومده! پول رانشمرده دور سر حمید چرخاندم و داخل صندوق صدقاتی که آنجابودانداختم وگفتم: نذر سلامتی آقای من! ... التماس دعا🤲🏼🌹 ⇱ ڪلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ 🌐 https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313