eitaa logo
کانال امام حـسين(ع)
74 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
1.3هزار ویدیو
4 فایل
ادمین تبادلات: @ya_zah_raa مدیر اصلی @Asmahasani12 ادمین رمان @Loiaa009979
مشاهده در ایتا
دانلود
شبتون بخیر تا فردا
‹بِٮـــمِ‌‌اللّٰھ‌الرَّحمٰـنِْ‌الرَّحیـٓم› 🖐🏻!
4_5827804410561955758.m4a
5.14M
🔷 داستان تشرف 🔴 تشرف حاج محمد در مکه و اهمیت ارتباط با مادر بزرگوار امام عصر(عج) در جهت نزدیکی به حضرت و رسیدن به حاجات
مداحی_آنلاین_حل_مشکلات_با_هدیه_هزار.mp3
2.5M
حل مشکلات با هدیه هزار صلوات به مادر امام زمان(عج)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 🌱تا خدا هست ، دلی تنها نیست 🌱تا خدا هست ، گلی گریان نیست 🌱تا خدا هست ، تبسم پنهان نیست 🌱تا خدا هست ، ذهنی حیران نیست 🌱تا خدا هست ، لطفی پنهان نیست… 🌱تا خدا هست ، محبت کمیاب نیست… ‌
♦️موضوع:به انسان در قبر چی می گذرد ؟ حتما بخوانید چگونگی انسان درقبر... ♦️پس از اینکه انسان را در *قبر(داخل لحد) گذاشتن*، چه بر سر او می آید🔻 *♦️شب اول قبر:*شکم و قسمت شرمگاه او متعفن شده و بوی بد از آن خارج می‌شود و فضای لحد را پر میکند. *♦️شب دوم قبر:*قسمت شکم ومحتوی شکم او، همچنین کبد و جگر عفونت کرده ومتعفن میشودو رنگ قرمز این اعضاء به رنگ سبز تغییر پیدا میکند. *♦️پس از گذشت کمتر از یک هفته :* صورت شخص متورم شده و باد میکند. *♦️بعد از گذشت 10روز:* تورم به تمام بدن انسان سرایت میکند وتمام بدن شخص متورم شده، باد میکند ودر این حالت به علت تورم زیاد بدن انسان متلاشی میشود و در داخل لحد یک انفجار کوچک رخ میدهد(بدن انسان می ترکد) *♦️بعد از گذشت 14روز:*تمام موهای بدن انسان از پوست جدا شده و بر کف لحد میریزد. همچنین در این روزها از عفونت های بدن و بوی تعفن داخل قبر، از بدن خود شخص در داخل قبر(لحد) کرمها ومگسها و موجوداتی تولید میشوند که از گوشت بدن خود شخص تغذیه میکنن وگوشت بدنش را می خورند. *♦️بعد از گذشت شش ماه:* هیچ گوشتی بر استخوان ها باقی نمیماند و تنها چیزی که از انسان در قبر باقی می ماند فقط استخوان های بدنش هست. *♦️وبعد از گذشت 30 سال :*دیگر هیچ اثری از استخوان های شخص نیز در قبر باقی نمیماند و همگی پودر شده وتبدیل به خاک میشود. *🔸برگرفته ازیک کلیپ تحقیقاتی در این مورد🔸* ♦️بنابراین آنهایی که جمال دارند به جمال خود مغرور نشوند ♦️آنهایی که ثروت دارند به ثروت خود مغرور نشوند ♦️آنهایی که پست و مقام دارند به جاه ومقام خود مغرور نشوند و.... *♦️چرا که همه اینها آخر طعمه خاک خواهد شد* و چه خوش نصیبند کسانی که با داشتن جمال و زیبایی، پول و ثروت، پست و مقام، با داشتن همه این صفات *مدام پیشانی خود را در مقابل خالق خویش بر زمین میسایند وهرگز از یاد خدا غافل نمیشوند وچنانچه دچار اشتباهی شدند بلافاصله توبه میکنند👌🏻* *برادران و خواهران محترم؛ رفتن داخل قبر را هرگز فراموش نکنید، چون مکانی هست که هرشخص باید بودن در آنجا را تجربه کند و به خاطر راحتی و آسایش درتنهایی قبر باید از گناهان دوری کرده به سوی خدا باز گردیم* » •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
هدایت شده از پشتیبان ولایت فقیه
عرض سلام و ادب و احترام به اطلاع شما خواهر عزیز می رساند که جهت در امان ماندن حرمین شریفین حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) از گزندِ جسارتِ تکفیریهای تحریرالشام، ختم دسته جمعی آیةالکرسی گرفته ایم، سهم شما قرائت یک آیةالکرسی و انتشار این پیام در گروههایی است که عضو آن هستید، خداوند خیر کثیر بر شما عنایت فرماید🤲
🌸🌿🌺🌿🌼 😍✋ اللهّمَ صَلّ عَلے عَلے بنْ موسَے الرّضا المرتَضے الامامِ التّقے النّقے و حُجّّتڪَ عَلے مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثرے الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ ڪثیرَةً تامَةً زاڪیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَـہ ڪافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلے اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِڪَ
1_50128029.mp3
1.76M
هرڪس این صوت رو بشنوه، مطمئنا آرزویی جز ظهور امام زمان‌ (عجل‌الله) نخواهد داشت.🍃 امام_زمان
کانال امام حـسين(ع)
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی) ❇️ قسمت۷۲ این سوال ... اونم از کسی که می گفت ... نماز خوندن خسته کنند
‍ 📕 (داستان واقعی) ❇️ قسمت۷۳ اون دختر پر از شور و نشاط ... بی صدا و گوشه گیر شده بود... با کسی حرف نمی زد ... این حالتش به حدی شدید بود که حتی مدیر مدرسه جدید ازمون خواست بریم مدرسه ... الهام، تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... اینطوری نمی شد ... هر طور شده باید این وضع رو تغییر می دادم ... مغزم دیگه کار نمی کرد ... نه الهام حاضر به رفتن پیش مشاور بود ... نه خودم، مشاور مطمئن و خوبی رو می شناختم ... دیگه مغزم کار نمی کرد ... - خدایا به دادم برس ... انگار مغزم از کار افتاده ... هیچ ایده و راهکاری ندارم ... بعد از نماز صبح، خوابیدم ... دانشگاه نداشتم اما طبق عادت، راس شیش و نیم از جا بلند شدم ... از پنجره، نگاهم به بیرون افتاد ... حیاط و شاخ و برگ های درخت گردو ... از برف، سفید شده بود ... اولین برف اون سال ... یهو ایده ای توی سرم جرقه زد ... سریع از اتاق اومدم بیرون ... مادر داشت برای الهام، صبحانه حاضر می کرد ... - هنوز خوابه؟ .. - هر چی صداش می کنم بیدار نمیشه ... رفتم سمت اتاق ... دو تا ضربه به در زدم ... جوابی نداد ... رفتم تو ... پتو رو کشیده بود روی سرش ... با عصبانیت صداش رو بلند کرد ... - من نمی خوام برم مدرسه .. با هیجان رفتم سمتش ... و پتو رو از روی سرش کنار زدم .. - کی گفت بری مدرسه؟ ... پاشو بریم توی حیاط آدم برفی درست کنیم ... زل زد توی چشم هام و دوباره پتو رو کشید روی سرش ... - برو بیرون حوصله ات رو ندارم ... اما من، اهل بیخیال شدن نبودم ... محکم گرفتمش و با خنده گفتم ... - پا میشی یا با همین پتو ... گوله پیچ، ببرمت بندازمت وسط برف ها ... پتو رو محکم کشید توی سرش و دور خودش سفت کرد ... - گفتم برو بیرون ... نری بیرون جیغ می کشم ... این جمله مثل جملات قبلیش محکم نبود ... شاید فکر کرد شوخی می کنم و جدی نیست ... لبخند شیطنت آمیزی صورتم رو پر کرد ... - الهی به امید تو ... همون طور که الهام خودش رو لای پتو پیچونده بود ... منم، گوله شده با پتو بلندش کردم صدای جیغش بلند شده بود ... که من رو بزار زمین .. اما فایده نداشت ... از در اتاق که رفتم بیرون ... مامان با تعجب به ما زل زد ... منم بلند و با خنده گفتم .. - امروز به علت بارش برف، مدارس در همه سطوح تعطیل می باشد ... از مادرهای گرامی تقاضا می شود ... درب منزل به حیاط را باز نمایند ... اونم سریع ... تا بچه از دستم نیوفتاده.. یه چند لحظه بهم نگاه کرد و در رو باز کرد ... سوز برف که به الهام خورد ... تازه جدی باور کرد می خوام چه بلایی سرش بیارم ... سرش رو از زیر پتو آورد بیرون و دستش رو دور گردنم حلقه کرد .. - من رو نزاری زمین ... نندازی تو برف ها ... حالتش عوض شده بود ... یه حسی بهم می گفت عقب نشینی نکن ... آوردمش پایین شروع کرد به دست و پا زدن ... منم همون طوری با پتو، پرتش کردم وسط برف ها ... جیغ می زد و بالا و پایین می پرید ... خنده شیطنت آمیزی زدم و سریع یه مشت برف از روی زمین برداشتم ... و قبل از اینکه به خودش بیاد پرت کردم سمتش ... خورد توی سرش ... با عصبانیت داد زد ... - مهران ... و تا به خودش بیاد و بخواد چیز دیگه ای بگه ... گوله بعدی رفت سمتش ... سومی رو در حالی که همچنان جیغ می کشید ... جاخالی داد ... سعید با عصبانیت پنجره رو باز کرد ... - دیوونه ها ... نمی گید مردم سر صبحی خوابن ... گوله بعدی رو پرت کردم سمت سعید ... هر چند، حیف ... خورد توی پنجره ... - مردم ... پاشو بیا بیرون برف بازی ... مغزت پوسید پای کتاب ... الهام تا دید حواسم به سعید پرته ... دوید سمت در ... منم بین زمین و آسمون گرفتمش ... و دوباره انداختمش لای برف ها ... پتو از دستش در رفت و قل خورد اون وسط ... بلند شد و با عصبانیت یه گوله برف برداشت ... و پرت کرد سمتم ... تیرم درست خورده بود وسط هدف ... الهام وارد بازی و برنامه من شده بود ... جنگ در دو جبهه شروع شد ... تو اون حیاط کوچیک ... گوله های برفی مدام بین دو طرف، رد و بدل می شد ... تا اینکه بالاخره عضو سوم هم وارد حیاط شد ... برعکس ما دو تا ... که بدون کاپشن و دست و کلاه ... و حتی کفش ... وسط برف ها بالا و پایین می پریدیم ... سومین طرف جنگی، تا دندان، خودش رو پوشونده بود ... از طرف عضو بزرگ تر اعلان جنگ شد ... من و الهام، یه طرف... سعید طرف دیگه ... ماموریت: تسخیر کاپشن و دستکش سعید ... و در آوردن چکمه هاش ... 🔸ادامه دارد... ╭┅──┅❅❁❅┅──┅╮ 🌻🕊 ╰┅──┅❅❁❅┅──┅╯