eitaa logo
کانال امام حـسين(ع)
72 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
978 ویدیو
3 فایل
ادمین تبادلات: @ya_zah_raa مدیر اصلی @Asmahasani12 ادمین رمان @Loiaa009979
مشاهده در ایتا
دانلود
‹بِٮـــمِ‌‌اللّٰھ‌الرَّحمٰـنِْ‌الرَّحیـٓم› 🖐🏻!
💞 روزے کھ دلم ، در پـےِ دیدار تو باشد ؛ آن روز ، دلآرام‌ترین روز جَهان اَست..؛🌱!' 🍃تعجیل در فرج مولا صلوات🍃 ▪️لینک‌عضویت‌👇 ┏━━🍂🥀━••━━━━━┓ ┗━━━••━━━🥀🍂━━┛
Hossein Sotoude - Naneh Zahra.mp3
2.75M
اومدی سایه‌ی رو سرم شدی دیدی بی بال و پرم پرم شدی مهربونیت با همه فرق می‌کنه مهربون بودی که مادرم شدی 🏴 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقت اذان ڪہ میرسد، بہ حق هم دعا ڪنیم باز شود گرہ ز ڪار، خداے خود صدا ڪنیم چقدر شڪستہ قلبها، چقدر غصہ است بہ دل قرارمان محبت است،بہ حق هم روا ڪنیم
‹بِٮـــمِ‌‌اللّٰھ‌الرَّحمٰـنِْ‌الرَّحیـٓم› 🖐🏻!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کشیش مسیحی: امید دارم که شفاعت حضرت زهرا(س) در روز قیامت شامل من هم بشود.
🥀🖤🏴 😍✋ اللهّمَ صَلّ عَلے عَلے بنْ موسَے الرّضا المرتَضے الامامِ التّقے النّقے و حُجّّتڪَ عَلے مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثرے الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ ڪثیرَةً تامَةً زاڪیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَـہ ڪافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلے اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِڪَ
☀️پیشگویی امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) از حوادث آینده : ● به وقت برپا شدن بیرق گمراهى باطل در محلّ خود جاى گرفته، و جهالت بر مرکبهایش سوار گشته، ● و گروه ستمگر بزرگ و فراوان گردد، ● و دعوت کننده به حق کم شود، ● و روزگار همچون وحشى گزنده حمله نماید، و شتر باطل پس از سکوت عربده کشد و قوّت گیرد، ● و مردم بر معصیت پیمان برادرى بندند، و بر دین از هم دورى نمایند، ● و بر دروغ با یکدیگر دوست شوند، و بر راستى با هم دشمنى ورزند. در این وقت فرزند باعث خشم پدر، و باران عامل حرارت گردد، ● و مردم پست فراوان، و خوبان کمیاب شوند. ● مردم آن روزگار همچون گرگ، و حاکمانشان درنده، و میانه حالشان طعمه، و نیازمندانشان مرده خواهند بود، ● راستى ناپدید شود، و دروغ فراوان گردد، ● مردم به زبان اظهار دوستى، و به دل دشمنى کنند، فسق عامل نسبت، و عفّت باعث شگفتى شود، و اسلام را همچون پوستين وارونه پوشند. ------------------------- 📗بخشی از خطبه ۱۰۸ نهج البلاغه ‍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نگاه من به ضریح تو یک جهان حرف است برای عرض ارادت زبان نمیخواهم ...♥️ ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ فرق ذغال سنگ با الماس تو چیه؟👀 چه ارتباطی با بحث حجاب داره؟🤔 ‌ ‌ ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥دختر تازه مسلمان از اهمیت حجاب می گوید: پوشیدن حجاب برایم سخت بود اما وقتی به حضرت فاطمه(سلام الله علیها) فکر کردم و خودم را در محضر دختر پیامبر فرض کردم از خودم شرمنده شدم....
. . . ❤️✨هروقت‌میری‌رختخوابٺ یه‌سلامۍ‌هم‌به‌امام‌زمانٺ‌بده ۵دقیقه‌باهاش‌‌حرف‌بزن🫠🫀 "چه‌میشودیه‌شبی‌به‌یاد‌کسی‌باشیم‌که هرشب‌به‌یادمان‌هست..." :)) 𝟑𝟏𝟑🌸
《+قبل‌خواب‌وضوفࢪاموش‌نشہ📻 اعمآل‌قبل‌خوآبم‌انجام‌بده‌ࢪفیق🚶🏻‍♀》 ◇¹قࢪآنوختم‌بفࢪمآ..「🕊」 ◇¹سہ‌عددقل‌هولله『🔗』 ◇²مؤمنان‌ࢪوازخودت‌ࢪاضےبفࢪما..〈🐣〉 ◇²اللھم‌الغفࢪالمونین‌والمؤمنات⦅🔗⦆ ◇³پیآمبࢪآنوشفیع‌خودت‌ڪن..❮🦋❯ ◇ا¹مرتبه:اللھم‌صل‌علےمحمدوآل‌محمدوعجل‌فࢪجھم،اللھم‌صل‌علےجمیع‌الانبیآوالمࢪسلین〈🌻〉 ◇³مࢪتبہ:یفعل‌الله‌مآیشآبقدࢪه،ویحڪم‌مآیࢪیدبعزتہ...〈🌱〉 ◇¹مࢪتبہ‌:سبحآن‌الله‌والحمدلله‌ولآاله‌الاالله‌والله‌و اڪبࢪ❪✨❫ شبتون مهدوی رفقا✋🏻
‹بِٮـــمِ‌‌اللّٰھ‌الرَّحمٰـنِْ‌الرَّحیـٓم› 🖐🏻!
سلام ✋❤همه ی زندگیم سلام امام زمان من ❤مهدےجان❤️ ازفراقت چشم ها غرق باران میشود عاشق هجران کشیده زودگریان میشود کوری چشم حسودانی که طعنه میزنند عاقبت می آیی ودنیا گلستان میشود ✨صبحت بخیرمولاےغریبم✨ 🌸اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸 -------------------------------------
✨ بهم‌گفت‌: با‌این‌اوضاع‌گرونی‌ هنوزم‌پای‌‌ آرمان‌ها‌ی‌رهبرت‌هستی؟!‌ گفتم‌: به‌ما‌یاد‌دادن‌ توی‌مکتب‌حسین‌↢(♥️) ممکنه‌، آب‌هم‌واسه‌خوردن‌نباشه...!✊🏼 😍
سلام سلام دوستان از این بعد در کانال رمان های مذهبی گذاشته میشه نظراتتون رو با کمال میل میشنوم @loiaa۰۰۷۰۰۹
‍ 📕 (داستان واقعی) ✍نویسنده: شهید سیدطاها ایمانی ❇️ قسمت1 💭دهه شصت ... نسل سوخته ... هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا به ما میگن نسل سوخته ما نسلی بودیم که هر چند کوچیک اما تو هوایی نفس کشیدیم که شهدا هنوز توش نفس می کشیدن ما نسل جنگ بودیم ...  آتش جنگ شاید شهرها رو سوزوند دل خانواده ها رو سوزوند، جان عزیزان مون رو سوزوند، اما انسان هایی توش نفس کشیدن  که وجودشون بیش از تمام آسمان و زمین ارزش داشت  بی ریا،مخلص،با اخلاق،متواضع،جسور،شجاع،پاک ... انسان هایی که برای توصیف عظمت وجودشون تمام لغات زیبا و عمیق این زبان کوچیکه و کم میاره ...  و من یک دهه شصتی هستم. یکی که توی اون هوا به دنیا اومد توی کوچه هایی که هنوز شهدا توش راه می رفتن و نفس می کشیدن، کسی که زندگیش پای یه تصویر ساده شهید رقم خورد ...  من از نسل سوخته ام اما من ... از آتش جنگ نبود ...  داشتم از پله ها می اومدم بالا که چشمم بهش افتاد ، غرق خون با چهره ای آرام زیرش نوشته بودن "بعد از شهدا چه کردیم؟ ... شهدا شرمنده ایم" ... چه مدت پای اون تصویر ایستادم و بهش نگاه کردم؟ نمی دونم ... اما زمان برای من ایستاد محو تصویر شهیدی شدم که حتی اسمش رو هم نمی دونستم ... مادرم فرزند شهیده همیشه می گفت: روزهای بارداری من  از خدا یه بچه می خواسته مثل شهدادست روی سرم می کشید و اینها رو کنار گوشم می گفت ... اون روزها کی می دونست نفس مادر، چقدر روی جنین تاثیرگذاره. حسش،فکرش،آرزوهاش و جنین همه رو احساس می کنه ... ایستاده بودم و به اون تصویر نگاه می کردم مثل شهدا، اون روز فقط 9 سالم بود ... اون روز پای اون تصویر احساس عجیبی داشتم که بعد از گذشت 19 سال هنوز برای من زنده است. مدام به اون جمله فکر می کردم منم دلم می خواست مثل اون شهید باشم اما بیشتر از هر چیزی قسمت دوم جمله اذیتم می کرد بعضی ها می گفتن مهران خیلی مغروره  مادرم می گفت:عزت نفس داره   غرور یا عزت نفس، کاری نمی کردم که مجبور بشم سرم رو جلوی کسی خم کنم و بگم - ببخشید ... عذر میخوام ... شرمنده ام ...  هر بچه ای شیطنت های خودش رو داره منم همین طور اما هر کسی با دو تا برخورد می تونست این خصلت رو توی وجود من ببینه خصلتی که اون شب خواب رو از چشمم گرفت صبح، تصمیمم رو گرفته بودم - من هرگز کاری نمی کنم که شرمنده شهدا بشم ... دفتر برداشتم و شروع کردم به لیست درست کردن به هر کی می رسیدم ازش می پرسیدم - دوست شهید داشتید؟ _ شهیدی رو می شناختید؟ _ شهدا چطور بودن؟ یه دفتر شد  پر از خصلت های اخلاقی شهدا خاطرات کوچیک یا بزرگ رفتارها و منش شون بیشتر از همه مادرم کمکم کرد می نشستم و ازش می خواستم از پدربزرگ برام بگه اخلاقش،خصوصیاتش، رفتارش،برخوردش با بقیه... و مادرم ساعت ها برام تعریف می کرد خیلی ها بهم می خندیدن، مسخره ام می کردن ولی برام مهم نبود گاهی بدجور دلم می سوخت اما من برای خودم هدف داشتم هدفی که بهم یاد داد توی رفتارها دقت کنم  ،خودم،اطرافیانم،بچه های مدرسه و پدرم ... 🔸ادامه دارد... ╭┅──┅❅❁❅┅──┅╮ 🌻🕊@
‍ 📕 (داستان واقعی) ✍نویسنده: شهید سیدطاها ایمانی ❇️ قسمت۲ 💭 مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم خوب و بد می کردم و با اون عقل 9 ساله سعی می کردم همه چیز رو با رفتار بسنجم. اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ ترهاشدم آقا مهران این تحسین برام واقعا ارزشمند بود اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد از مهمونی برمی گشتیم، مهمونی مردونه، چهره پدرم به شدت گرفته بود به حدی که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم خیلی عصبانی بود تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که - چی شده؟ _ یعنی من کار اشتباهی کردم؟ _مهمونی که خوب بود ... و ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود از در که رفتیم تو مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون اما با دیدن چهره پدرم خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد - سلام  اتفاقی افتاده؟ پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من - مهران برو توی اتاقت 😒 نفهمیدم چطوری با عجله دویدم توی اتاق قلبم تند تند می زد هیچ جور آروم نمی شد و دلم شور می زد چرا؟ نمی دونم لای در رو باز کردم آروم و چهار دست و پا اومدم سمت حال - مرتیکه عوضی دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که من رو با این سن و هیکل به خاطر یه الف بچه دعوت کردن  قدش تازه به کمر من رسیده اون وقت به خاطر آقا باباش رو دعوت می کنن وسط حرف ها یهو چشمش افتاد بهم با عصبانیت نیم خیزحمله کرد سمت قندون و با ضرب پرت کرد سمتم 😮  - گوساله مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟ دویدم داخل اتاق و در رو بستم تپش قلبم شدید تر شده بود دلم می خواست گریه کنم اما بدجور ترسیده بودم الهام و سعید زیاد از بابا کتک می خوردن اما من، نه این، اولین بار بود دست بزن داشت زود عصبی می شدو از کوره در می رفت ولی دستش روی من بلند نشده بود مادرم همیشه می گفت: - خیالم از تو راحته و همیشه دل نگران دنبال سعید و الهام بود منم کمکش می کردم مخصوصا وقتی بابا از سر کار برمی گشت سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن حوصله شون رو نداشت مدیریت شون می کردم تا یه شر و دعوا درست نشه  سخت بود هم خودم درس بخونم هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم سخت بود اما کاری که می کردم برام مهمتر بودهر چند  هیچ وقت، کسی نمی دید این کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم و محیط خونه رو در آرامش نگهدارم اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم  از اون شب باید با وجهه و تصویر جدیدی از زندگی آشنا بشم حسادت پدرم نسبت به خودم حسادتی که نقطه آغازش بود و کم کم شعله هاش زبانه می کشید فردا صبح هنوز چهره اش گرفته بود عبوس و غضب کرده الهام، 5 سالش بود و شیرین زبون سعید هم عین همیشه بیخیال و توی عالم بچگی و من دل نگران زیرچشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم می ترسیدم بچه ها کاری بکنن بابا از اینی که هست عصبانی تر بشه و مثل آتشفشان یهو فوران کنه از طرفی هم نگران مادرم بودم  بالاخره هر طور بود اون لحظات تمام شد من و سعید راهی مدرسه شدیم دوید سمت در و سوار ماشین شد منم پشت سرش به در ماشین که نزدیک شدم  پدرم در رو بست - تو دیگه بچه نیستی که برسونمت خودت برو مدرسه😰 سوار ماشین شد و رفت و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم من و سعید هر دو به یک مدرسه می رفتیم مسیر هر دومون یکی بود 🔸ادامه دارد... ╭┅──┅❅❁❅┅──┅╮ 🌻
‍ ‍ ‍📕 (داستان واقعی) ✍ نویسنده: شهید سیدطاها ایمانی ❇️قسمت۳ مات و مبهوت ... پشت در خشکم زده بود ... نیم ساعت دیگه زنگ کلاس بود ... و من حتی نمی دونستم باید سوار کدوم خط بشم ... کجا پیاده بشم ... یا اگر بخوام سوار تاکسی بشم باید ... همون طور ... چند لحظه ایستادم ... برگشتم سمت در که زنگ بزنم ... اما دستم بین زمین و آسمون خشک شد ... - حالا چی می خوای به مامان بگی؟ ... اگر بهش بگی چی شده که ... مامان همین طوری هم کلی غصه توی دلش داره... این یکی هم بهش اضافه میشه ... دستم رو آوردم پایین ... رفتم سمت خیابون اصلی ... پدرم همیشه از کوچه پس کوچه ها می رفت که زودتر برسیم مدرسه ... و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفته بودم ... مردم با عجله در رفت و آمد بودن ... جلوی هر کسی رو که می گرفتم بهم محل نمی گذاشت ... ندید گرفته می شدم ... من ... با اون غرورم ... یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم ... رفتم توی یه مغازه ... دو سه دقیقه ای طول کشید ... اما بالاخره یکی راهنماییم کرد باید کجا بایستم ... با عجله رفتم سمت ایستگاه ... دل توی دلم نبود ... یه ربع دیگه زنگ رو می زدن و در رو می بستن ... اتوبوس رسید ... اما توی هجمه جمعیت ... رسما بین در گیر کردم و له شدم ... به زحمت از لای در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل ... دستم گز گز می کرد ... با هر تکان اتوبوس... یا یکی روی من می افتاد ... یا زانوم کنار پله له می شد... توی هر ایستگاه هم ... با باز شدن در ... پرت می شدم بیرون ... چند بار حس کردم الان بین جمعیت خفه میشم ... با اون قدهای بلند و هیکل های بزرگ ... و من ... بالاخره یکی به دادم رسید ... خودش رو حائل من کرد ... دستش رو تکیه داد به در اتوبوس و من رو کشید کنار ... توی تکان ها ... فشار جمعیت می افتاد روی اون ... دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود ... سرم رو آوردم بالا ... - متشکرم ... خدا خیرتون بده ... اون لبخند زد ... اما من با تمام وجود می خواستم گریه کنم.... 🔸ادامه دارد
‍ ‍📕 (داستان واقعی) ✍نویسنده: شهید سیدطاها ایمانی ❇️ قسمت۴ 💭 نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه ناظم با ناراحتی بهم نگاه کرد - فضلی این چه ساعت مدرسه اومدنه؟از تو بعیده با شرمندگی سرم رو انداختم پایین چی می تونستم بگم؟ راستش رو می گفتم شخصیت پدرم خورد می شد دروغ می گفتم شخصیت خودم جلوی خداجوابی جز سکوت نداشتم چند دقیقه بهم نگاه کرد - هر کی جای تو بود الان یه پس گردنی ازم خورده بود زود برو سر کلاست برگه ورود به کلاس نوشت و داد دستم - دیگه تاخیر نکنی ها - چشم آقا ...  و دویدم سمت راه پله ها اون روز توی مدرسه اصلا حالم دست خودم نبود با بداخلاقی ها و تندی های پدرم کنار اومده بودم دعوا و بدرفتاریش با مادرم و ما یک طرف این سوژه جدید رو باید چی کار می کردم؟ مدرسه که تعطیل شد پدرم سر کوچه، توی ماشین منتظر بود سعید رو جلوی چشم من سوار کرد اما من... وقتی رسیدم خونه پدر و سعید خیلی وقت بود رسیده بودن زنگ در رو که زدم مادرم با نگرانی اومد دم در - تا حالا کجا بودی مهران؟ دلم هزار راه رفت نمی دونستم باید چه جوابی بدم اصلا پدرم برای اینکه من همراهش نبودم چی گفته و چه بهانه ای آورده سرم رو انداختم پایین - شرمنده ... اومدم تو  پدرم سر سفره نشسته بود سرش رو آورد بالا و نگاه معناداری بهم کرد به زحمت خودم رو کنترل کردم - سلام باباخسته نباشی جواب سلامم رو نداد لباسم رو عوض کردم ،دستم رو شستم و نشستم سر سفره دوباره مادرم با نگرانی بهم نگاه کرد - کجا بودی مهران؟ _چرا با پدرت برنگشتی؟ _ از پدرت که هر چی می پرسم هیچی نمیگه فقط ساکت نگام می کنه چند لحظه بهش نگاه کردم  دل خودم بدجور سوخته بود اما چی می تونستم بگم؟ روی زخم دلش نمک بپاشم یا یه زخم به درد و غصه هاش اضافه کنم؟ از حالت فتح الفتوح کرده پدرم مطمئن بودم این تازه شروع ماجراست  و از این به بعد باید خودم برم و برگردم - خدایامهم نیست سر من چی میاد خودت هوای دل مادرم رو داشته باش سینه سپر کردم و گفتم: - همه پسرهای هم سن و سال من خودشون میرن و میان منم بزرگ شدم  اگر اجازه بدید می خوام از این به بعد خودم برم مدرسه و برگردم 🙂 تا این رو گفتم دوباره صورت پدرم گر گرفت با چشم های برافروخته اش بهم نگاه کرد - اگر اجازه بدید؟؟!!😲  باز واسه من آدم شد مرتیکه بگو زیر چشمی یه نگاه به مادرم انداخت و بقیه حرفش رو خورد  مادرم با ناراحتی و در حالی که گیج می خورد و نمی فهمید چه خبره سر چرخوند سمت پدرم - حمید آقا این چه حرفیه؟ همه مردم آرزوی داشتن یه بچه شبیه مهران رو دارن قاشقش رو محکم پرت کرد وسط بشقاب 😩 - پس ببر بده به همون ها که آرزوش رو دارن سگ خور صورتش رو چرخوند سمت من - تو هم هر گهی می خوای بخوری بخور مرتیکه واسه من آدم شده 😠 و بلند شد رفت توی اتاق گیج می خوردم نمی دونستم چه اشتباهی کردم که دارم به خاطرش دعوا میشم بچه ها هم خیلی ترسیده بودن مامان روی سر الهام دست کشید و اون رو گرفت توی بغلش از حالت نگاهش معلوم بود خوب فهمیده چه خبره یه نگاهی به من و سعید کرد - اشکالی نداره چیزی نیست شما غذاتون رو بخورید اما هر دوی ما می دونستیم این تازه شروع ماجراست ... 🔸ادامه دارد