♥ ⊱╮ღ꧁ ꧂ღ╭⊱ ♥ ≺⊱•
#ܢܚ݅ߊܘ_ܦܠܢܩܢ
#پارتـــ577
حرف های بابا منطقی بود!
البته منم تو کاراش دخالت نمیکردم، و سر ماه هم برای من پول میریخت که البته زیادم نیاز نداشتم!
معراج رو به نیهان گفت:
معراج: زنداداش، اگه میشه زحمت چایی رو بکشید!
قبل اینکه نیهان چیزی بگه، سریع گفتم:
-ن آبجی تو بشین من میریزم!
وارد آشپزخونه شدم...
از اونجایی که خودم این خونه رو چیده بودم، میدونستم که چی کجاست؟!
سینی کوچیکی برداشتم از تو کابینت بالایی دونه دونه استکان برداشتم!
یهو بابا گفت:
بابا: خب معراج جان، جای یه زن تو این خونه خیلی خالیه بابا، یه حرکتی بزن!
با شنیدن این حرف، استکان آخری که میخواستم بردارم از دستم افتاد و افتاد کف آشپزخونه و شکست!
حالم خیلی بد شد!
همه یکی یکی گفتن:
بابا: چیشد آیهان بابا؟
نوید: آبجی چیشد؟ خوبی؟!
نیهان هم داشت حسین رو میخوابوند و از همونجا حالم رو پرسید ترانه و علی هم همینطور!
معراج وارد آشپزخونه شد سریع جلو اومد:
معراج: چیشد خوبی؟!
ادامه داستان👎