♥ ⊱╮ღ꧁ ꧂ღ╭⊱ ♥ ≺⊱•
#ܢܚ݅ߊܘ_ܦܠܢܩܢ
#پارتـــ582
داشت با موبایلش صحبت میکرد!
اهمیتی بهش ندادم... ولی مگه میشد!
لامصب چه جیگری شده بود امروز!
کت مشکی بلندی که تا یکم زیر لگنش بود، با نیم بوت های مردونه مشکی و شلوار کتان مشکی با باف یقه بسته مشکی!
اوف! خیلی خوب شده بود لعنتی!
قبل از اینکه منو ببینه سوار ماشین خوشگلم شدم!
یه مازراتی قرمزی رو بابا دو سال پیش زیر پام انداخت و من بعد از خانوادم این ماشین رو خیلی دوست داشتم!
تا جلوی پارکينگ رسیدم معراج هم رسید!
هنوز داشت تلفن صحبت میکرد!
ولی با کی نمیدونم!
بعد از اینکه متوجه من شد، تلفنشو قطع کرد و اومد پیش من!
چندتا تقه به شیشه ماشین کوبید و منم شیشه رو پایین دادم:
معراج: سلام صبح بخیر!
-سلام، صبح شما هم بخیر!
معراج: خوبی؟!
-تو بهتری!
معراج: این یعنی اعلان جنگ!
-ن، چیکار به تو دارم اخه؟!
معراج: نمیتونی داشته باشی!
داشت کل کل رو شروع میکرد، منم واقعا حوصله نداشتم!
ادامه داستان👎