#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_صد_چهل_شش
اسمم مونسه دختری از ایران
به مهدی گفتم من میخوام جدابشم بچه هاشم مال خودش..انگارباخودمم لج کرده بودم،شیرین گریه میکردمیگفت قانون دخترروبهت میده مهدی گفت نه نمیده دلخوشیه الکی بهش نده چون علی اعلام کرده زنش زندگی وبچه اولش رو ول کرده ورفته صلاحیت نداره..خلاصه چون علی کارش تهران بود روزسوم زایمان بایه حال خیلی بدی رفتم دادگاه وخیلی سریع کارهای طلاق انجام شدمن همه چیم روبخشیدم ازهم جداشدیم..روز دادگاه حاجی هم امده بودازبچه هابی خبربودم واسه اخرین باررفتم سمت علی گفتم ترخدابگوحال بچه هاچطوره،،جای علی حاجی جواب دادجاشون امن زنیکه فلان فلان شده برودیگه اسم بچه هاروهم نیار
به خودم جرات دادم برای اولین بار تو چشماش نگاه کردم گفتم ایشالله داغ تک تک عزیزات روببینی وارزو میکنم انقدرزنده بمونی که ازدست دادن همشون روببینی، دستش روبردبالاوخواست بزنه توگوشم،مهدی دستش روگرفت گفت بس کنید از جون این زن بدبخت چی میخواید،این زن چندروززایمان کرده هنوز شیرتوسینه هاشه دلش شکستست نذاریدنفرینش دامن تک تکتون روبگیره...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_صد_چهل_شش
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
آرایشگر ی کم آرایشم کرد و لباسی که مادرم برام آماده کرده بود رو پوشیدم،وقتی تو آینه به خودم نگاه کردم دیدم هنوز هم مثل یک دختر جوان هستم که آماده ی ازدواجم ولی وقتی به بچه هام نگاه می کردم به خصوص پسرم که یه بوهایی برده و فهمیده بود که خبرهایی هست و برای همین ناراحت یه گوشه نشسته بود نگاه می کردم دلم پرازغصه میشد..دوست نداشتم حتی ذرهای بچه ها ناراحت بشن ولی خدا تقدیر من و جور دیگه نوشته بود خلاصه آقای خواستگار تشریف آوردند..من با بچه هام تو چایخانه نشسته بودیم پسرم کاملاً غمگین بود هی ازش می پرسیدم که چی شده میگفت مامان قراره بابای جدید بیاد... دوستام میگن اگه بابای خود آدم نباشه یه بابای دیگه بیاد ممکنه اون رو بزنه..گفتم پسرم مگه من مردم که کسی شما رو کتک بزنه مگه من اجازه میدم خیالت راحت باشه من نمیزارم حتی کسی دستش به شما بخوره، گفت قول میدی؟؟گفتم بله پسرم قول میدم تو دلم غوغایی بود که هیچکس ازش خبر نداشت
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir