🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️
🔥♥️
♥️
#پارت_729
#رمان_حامی
هرچند برایمان به پا هم گذاشته بود و می دانست نمی توانیم جایی برویم.
با رفتن اکبر ستاره باز رنگ عوض کرد.
روی کاناپه ولو شد و گفت :
وای دختر اینجا چقدر باحاله نه؟!
جلو رفتم.
ساکم را یک گوشه گذاشتم و گفتم :
خوشت اومده؟
- تو خوشت نیومده؟!
لب کج کردم و گفتم :
برام فرقی نمی کنه.
قیافه اش را کج و معوج کرد و گفت :
راست میگه گوشت تلخی ها.
بابا یکم از زندگیت لذت ببر.
رو به رویش نشستم.
- خوبه تا خود اینجا مثل برج زهرمار بودی.
نیشش تا بناگوشش باز شد.
چشمکی زد و گفت :
فاز اینجا فرق داره می دونی.
حالمو خوب کرد اصلا.
در دل گفتم :
اگه بدونی چه چیزایی در انتظارته بازم حالت خوب میشه؟!
باز جای شکرش باقی بود که قرار نیست حتی تار مویی از سرشان کم شود.
***
"عجله کن مینو ... ممکنه بیان اینجا"
قبل اینکه جواب بدم در با فشار باز شد
کیان پرت شد رو زمین.
سه تا خوناشام سیاه تو چشم به هم زدنی وارد شدن
کیان خیلی سریع زیر پایی فلزی که رو زمین بودو پرت کرد سمت صورت خوناشامی که خیره به من بود.
خوناشام با کیان درگیر شد و از این موقعیت استفاده کرد و به کتفش حمله کرد.
هم زمان با پیچیدن فریاد پر از درد کیان تو اتاق ، به اون عوضی حمله کردم گردن کثیفشو لمس کردم . جلو چشمام خاکستر شد اما پیراهن سفید کیان خونی بود.
https://eitaa.com/joinchat/1718551518C1751a467fb
موضوع رمان در مورد دختریه که به طرز شگفت انگیزی با ظاهر شدن خالکوبی فرشته مرگ روی کتفش ، با گروهی از خوناشام های چند صد ساله رو به رو میشه…
https://eitaa.com/joinchat/1718551518C1751a467fb
اولین و ممنوعه ترین کانالیه که رمانی با موضوعه عاشقانه ، اکشن ، خون آشامی میزاره😍
پس زود جوین شو تا پاکش نکردم👆
همیشه پس ذهنت اینو داشته باش که، اندازه "خواستن" تو، مهمترین چیز برای رسیدن به خواستههاته!
#آبراهام_لینکلن
🎁🎁 یکی بخر دوتا ببر 🎁🎁
یه تابلوفرش بخر یکیام ما بهت هدیه میدیم 😎
🤔تابلوفرش میخام چیکار👇
یک انتخاب درسته برای 🎁 دادن و سورپرایز کردن 🥳😘
🖼 هدیه مدیر به کارمندان
🖼 هدیه به دوستان و آشنایان
🖼 هدیه به معلم یا مدیرتون
🖼 هدیه به اعضای خانواده
🖼 هدیه به افراد خاص زندگیتون
و درکل یه هدیه خـــاص برا عزیزانتون که
براشون ماندگار هم باشه ⬅️ تابلوفرشه
🧨 تابلوفرش عمده و تک، عکس شخصی
📮ارسال رایگان در کاشان
برای سفارش من اینجام 👇
💎@tablo_toranjj
🍊تابلوفرش ترنج 👇
https://eitaa.com/joinchat/1300497243C2221c52b80
🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️
🔥♥️
♥️
#پارت_730
#رمان_حامی
دم دم های غروب بود که سر و کله ی اکبر پیدا شد.
به محض ورودش، شنود را فعال کردم.
ستاره از صبح به قدری غر زد و ناله کرد که دلم می خواست سرم را به دیوار بکوبم.
دوازده بار با تریلی از روی اکبر رد شد، دفنش کرد، برایش مراسم سه و هفت و چهل گرفت.
انوقت تا چشمش به چشمش می افتاد، نیشش تا بناگوش باز می شد، ناز را چاشنی صدایش می کرد و شروع می کرد به دلبری.
خیلی جلوی خودم را می گرفتم که یک فس کتکش نزنم.
مخصوصا که آن مدت ورزش هم نکرده بودم و دلم یک تخلیه انرژی حسابی می خواست.
اکبر که آمد، در دستش چند پاکت بزرگ خرید بود.
همه را روی مبل گذاشت و بدون حتی یک سلام، بی مقدمه گفت :
زود حاضر شید می خوایم بریم بیرون.
هم من و هم ستاره از جایمان بلند شدیم
ستاره که تا رسید، شد شبیه اروپایی های بی غم، ولی من همچنان حجابم را نگه داشته بودم.
جلو رفتیم.
ستاره زود تر از من شروع کرد به سرک کشیدن داخل پاکت ها و گفت :
اینا چین؟
اکبر کتش را در آورد و انداخت روی دستش.
-یکم خرت و پرت و لباس
تا یکی دو ساعت دیگه بپوشیدشون
یکم به خودتون برسید.
میام دنبالتون
ستاره با ذوق گفت :
کجا می ریم اکبر خان؟