eitaa logo
"-ڪلنافداڪ‌یـٰازهࢪا‹ـس›"🥀🇵🇸🇮🇷
1.6هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.5هزار ویدیو
239 فایل
-خـۅش‌اۅمد؎‌ࢪفٻق✋🏻❣️ -تآسـٻس(:⚘️ ⦁ ¹⁴⁰¹/⁷/²¹ ⦁ #تابع_قوانین_ایتا -پݩآھ.حࢪفآت(:👀🌿 «https://daigo.ir/secret/5513890227» لینک جدید ناشناس "-مآ فࢪزݩداݩ مآدࢪ پۿݪۅ شڪستۿ‌اٻم(:🥀" "-ڪپی حلالیت رفیق🌱 مالک: @DOKHTE_ALAVIAM_M
مشاهده در ایتا
دانلود
روحیه‌ی‌مذهبی،‌روحیه‌ی‌جهادی عامل‌توانـایی‌ما‌،درجـنگ‌و‌جهـاد قدرت‌بدنی‌نیست‌.. بلکه‌روحیـه‌ست‌روحی‌که‌با‌کمال‌ مطلق‌یعنی‌خداوند‌در‌ارتباط‌است!✨🌸 |شھیدعمادمغنیه؛ @FADAEI_312_1
رعایت حجاب، پاسداشت خون شهداست. برای چـــادر باید به آسمان نگاہ ڪرد برای چادر و حجابت🦋 به ڪنایه اطرافیان نگاہ نڪن! آسمانی شدن بها دارد! یادت باشد: بهشت را به بها می دهند🌱 نه به بهانه... @FADAEI_312_1
دُخٺر؎هستـم‌وۅقٺش‌بـرسد.. سَربـٰازَم:) ازٺن‌دآعـشیـٰان‌ ڪۅھ‌‌احُـد‌میسـٰازَم!😎 @FADAEI_312_1
بَࢪآۍِ‌آنچِھ‌ڪِہ اِعتِقٰآد‌دآرید ایستٰآدگۍ‌ڪُنید، حَتٰۍ‌اَگَࢪ‌هَزینِھ‌اَش تَنهٰآ‌ایستٰآدن‌بٰآشد..!📻🌿 @FADAEI_312_1
بابک‌سوال‌های‌زیادی‌درباره‌جنگ و‌جبهه‌داشت. وازپدرش‌میپرسیـد؛پـدرش‌که‌از رزمندگان‌دوران‌دفاع‌مقدس‌بود، خاطرات‌جنگ‌رانوشته‌بود‌ ودفترخاطراتش‌رابه‌بابک‌داد‌تا‌بخواند.💛 شھیدبابک‌نوری‌هریس @FADAEI_312_1
نزدیک‌عملیـات‌بود،می‌دانستم‌دختـردارشده یک‌روزدیدم‌سرپاکت‌نامه‌ازجیبش‌زده‌بیرون گفتم‌این‌چیه؟ گفت:عکس‌دخترمه.. گفتم:بده‌ببینمش! گفت‌:خودم‌هنوزندیدمش،گفتم‌‌چرا..؟ گفت‌: الان‌موقع‌عملیاته‌،میترسم‌مهرپدروفرزندی کاردستم‌بده؛باشه‌بعد.. |شھیدمھدی‌زین‌الدین؛💚🌴 @FADAEI_312_1
رفیقش‌می‌گفت: درخواب‌محسن‌رادیدم‌!ڪہ‌میگفت: هرآیہ‌قرآنی‌‌کہ‌شما‌ برای‌شھدامۍخوانید⛓-! دراینجاثواب‌یڪ‌ختم‌قـرآن‌رابہ‌اومی‌دهند" ونورۍهم‌برای‌خـواننده‌آیات‌قرآن فرستاده‌می‌شـود.^^🖐🏻-! @FADAEI_312_1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بـه نام خـالق هفت آسمـان♥🙂 نام رمان: سنگینی نگاه های زیادی رو به خودم حس می‌کردم، اما مثل همیشه مشغول کارم شدم و سعی کردم امشبم یه جوری سر کنم تا فردا شب... بالاخره من دوروز در هفته بیشتر نمیام به این مهمونی ها و این دو شبی هم که میام پول خوبی میگیرم و باهاش میتونم زندگیم رو سپری کنم. از کاری که می‌کردم دیگه واقعا خسته شده بودم، کارم فقط شده بود رفتن از این مهمونی به اون مهمونی و پوشیدن لباسهای جلف و دادن ا..ب..ج..و به مهمون ها..! دوست نداشتم این کارا رو کنم اما مجبور بودم بعضی وقت‌ها وقتی می‌رفتم پارک و دختر بچه های کوچولو رو میدیدم واقعا بهشون حسودیم میش اونا حسرت گفتن پدر رو نمیخوردن حسرت نداشتن خانواده رو نداشتن و ... اگه منم خانواده ای داشتم مجبور نبودم تا آخر شب بیرون باشم و کار کنم اون با این وضع! با صدای شهاب به خودم اومدم گفت: - امروزم کارت خوب بود میتونی بری، پول رو میریزم به حسابت خیالت راحت باشه، تاکسی پایین منتظره.. خیالم از بابت شهاب راحت بود بخاطر همین گفتم: - باشه، ممنون موهام و بالا بستم و شالم رو سرم کردم یه مانتو بلندم روی لباسم انداختم تا بیشتر از این اونا با نگاهای کثیفشون نگاهم نکنن. رفتم پایین که یه تاکسی دیدم اما چون زیادی تاریک بود نتونستم راننده رو خوب ببینم سوار شدم و آدرس خونه رو گفتم چشمی گفت و حرکت کرد. ادامه دارد..♥ نویسنده: فاطمه سادات 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🙂| ¦→♥••@FADAEI_312_1
بـه نام خـالق هفت آسمـان♥🙂 نام رمان: همین که حرکت کرد منم از خستگی زیاد چشمام رو روی هم گذاشتم. بعداز ده دقیقه دوباره چشام رو باز کردم آخه احساس بدی داشتم از شیشه که بیرون و نگاه کردم همه جا تاریک بود اما می‌تونستم بفهمم داره راه رو اشتباه می‌ره. رو کردم سمت راننده و گفتم: - آقا داری راه رو اشتباه میری! ماشین و نگه داشت و برگشت سمتم با دیدن قیافش جیغی کشیدم آخه خیلی زشت بود و جای بخیه بزرگی روی صورتش بود گفت: - هرچی جیغ بزنی فایده ای نداره خانوم کوچولو اینجا هیچکس نیست. با ترس در ماشین و باز کردم و خواستم فرار کنم که بازم گفت: - هرکاری کنی فایده نداره، اینجا مگسم پر نمیزنه بعدشم زد زیر خنده! داشتم وحشت میکردم آخه به کدوم گناه این بلا ها باید سر منِ بدبخت بیاد آخه! داشت میومد جلو و خودش و بهم می‌رسوند منم که از ترس نمی‌تونستم از جام تکون بخورم دیگه کم کم داشت اشکم در میومد. اومد جلو و شالم رو درآورد و پرت کرد موهای طلاییم رو توی دستش گرفت و گفت: - عجب جوجه رنگی خوشگلی شکار کردم. میخواست بیاد جلو تر که یک دفعه نوری خورد به چشمش و موهام رو ول کرد. با صدای بلندی گفت: - لعنت بهش! با وحشت پشت سرم رو نگاه کردم که دیدم یه نفر از ماشینش پیاده شد و داره میاد سمت ما..! میترسیدم که اون همدست اون یارو باشه و خبرش کرده باشه بخاطر همین از ترس به خودم پیچیدم و هق هق گریه می‌کردم چون هیچ کمکی از دستم برنمیومد. اومد جلو و با اون مرده درگیر شد. درگیریشون شدید بود اما اون مرده که جوون تر میزد انگار خیلی وارد بود و اون مردک بی همه چیز و چنان زد که بیهوش شد افتاد رو زمین... رفت سمت شالم و برداشتش و اومد سمت من، گرفتش رو به روی صورتم و خودش سرش رو پایین انداخت. فهمیدم که از اون آدمای مذهبیه بخاطر همین کمی اطمینان خاطر پیدا کردم چون مطمئن بود این مثل اون آدم کثیف نیست. شالم رو سرم کردم و اشک صورتم رو پاک کردم و گفتم: - واقعا ممنونم اگه شما نبودید معلوم نبود چه بلایی سر من میاد خیلی خیلی ممنونم! روش و از من برگردوند و گفت: - کاری نکردم خواهرم وظیفه بود لطفا جلوی مانتو تون رو بپوشونید در شأن شما نیست این موقع شب با این وضع اینجا باشید. من میتونم شما رو برسونم پس سریع تر بلند شید تا بیهوشه فرار کنید. اصلا منظورش رو متوجه نمی‌شدم آخه چه خواهری! چه وظیفه ای! بی حال از رو زمین بلند شدم و لنگ لنگان به سمت شماشینش رفتیم. نمی‌دونستم چم شده سرم گیج می‌رفت بدنم داغ بود اما از سرما یخ زده بودم. به زور سوار شدم و در رو بستم که یک دفعه دنیا دور سرم چرخید و همه جا سیاه شد. ادامه دارد.. نویسنده: فاطمه سادات 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🙂| ¦→♥••@FADAEI_312_1
بـه نام خـالق هفت آسمـان♥🙂 نام رمان: (از زبان محمد) سوار شدم و ماشین و روشن کردم گفتم: - خانم لطفا ادرستون رو بدید؟ وقتی دیدم جوابی نمی‌ده سرم رو برگردوندم و دیدم بیهوشه! عجب گیری کردما حالا چکار کنم با این وضعشم نمیشه بردش بیمارستان یا حتی بهش نزدیک شد. از طرفی هم دلم براش می‌سوخت بنظر نمیومد سنی هم داشته باشه! اگه بیشتر از این وقت تلف میکردم نمی‌دونستم چه بلایی سر این دختر میاد پس به سمت خونه حرکت کردم، مطمئن بودم فاطمه می‌تونه کمکش کنه چون دانشجوی پزشکی بود با سرعت به سمت خونه حرکت کردم ساعت سه شب بود که رسیدم. پیاده شدم و زنگ در رو زدم. یکدفعه در باز شد و فاطمه و مامان و بابا دم در حاضر شدن تعجب کردم! فاطمه گفت: - خوب نیست یه زنگ بزنی خبری از حالت به ما بدی تو مامانو نمیشناسی؟! گفتم: - دورت بگردم همه چی رو توضیح میدم فقط تو اول به داد این دختر برس! بعدش به ماشین اشاره کردم. همه روشون رو سمت ماشین کردن فاطمه زود رفت و دستش رو گذاشت رو پیشونیه دختره و گفت: - مامان بیا کمک این دختر حالش خیلی خرابه! مامان و فاطمه از توی ماشین بلندش کردن و بردنش تو خونه... بابا که تا اون لحظه توی شُک بود و چیزی نمی‌گفت با رفتن مامان و فاطمه به خودش اومد و گفت: - محمد، این دختر کیه؟ چرا انقدر حالش بد بود؟ چرا نبردیش بیمارستان؟ از خستگی داشتم از حال می‌رفتم اما گفتم: - بابا جان بزار ماشین و پارک کنم بیام داخل همه چی رو تعریف می‌کنم. - باشه پسرم بابا که رفت داخل منم ماشین و پارک کردم و رفتم پیششون! مامان و فاطمه داشتن به دختره میرسیدن که همه شون رو صدا زدم. وقتی اومدن نشستن گفتم: - ببینید می‌دونم الان خیلی تعجب کردید و خیلی سوال دارید پس بزارید قبل از اینکه چیزی بگید همه رو جواب بدم. من داشتم از پایگاه برمیگشتم که با نور ماشین دیدم یه زن رو زمین افتاده و یه مرد داره بهش نزدیک میشه و موهاش رو می‌کشه رفتم نزدیک و نجاتش دادم و اون مردک و بیهوش کردم تا فراریش بدم نمی‌دونم چکارش بود اما پیر میزد دختره هم همینطور داشت گریه میکرد توی تاریکی هم خوب نتونستم ببینمش اما خیلی ضایع بود وضع بدی داره بخاطر همین سرم و زمین انداختم و شالش رو بهش دادم که سرش کنه گفتم میرسونمش حتی تا وقتی سوار ماشین شد چیزیش نبود اما همین که خواستم آدرس خونشون رو بپرسم دیدم بیهوش افتاده و داره عرق می‌ریزه صورتشم قرمز شده! این تمام ماجرا بود. ادامه دارد..♥ نویسنده: فاطمه سادات 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🙂| ¦→♥••@FADAEI_312_1