هدایت شده از - مـڪتوم -
هرچقدر که جسمم رشد میکرد، مشکلات هم پابهپایم بزرگ و بزرگتر میشدند. انگار کالبدم میخواست حجم بیشتری از ناامیدی را در خودش جا بدهد، حتی بعد از آن هم جایش تنگ بود؛ با طمع همه اعضایم را از من گرفت و ناگهان دیدم تمامِ من پُر شده از ناامیدی، میترسم روزی لبریز شود و روحم را از من بگیرد.
ستارهٔ آبی(؟)
عه این شعر ِ، خیلی دوسش دارم در حدی که حفظشم.
#اشعار
سهرابسپهری
ستارهٔ آبی(؟)
و تنها
می توانم به یک استکان چای
پناه بیاورم
پس از یک خستگی ممتد
و بعد از سر کشیدن آن بگویم
که حالا احساس بهتری دارم ....