اسمش متیو بود و حدودا ۴۰ ساله. دوران دبیرستان رو در آمریکا درس خوانده بود. گفت از مدرسه که فارغالتحصیل شدم، دور مرکز شهرم رو یک دایره کشیدم در شعاع ۲۰۰ کیلومتر و گفتم میخواهم خارج از این دایره دانشگاه بروم. کارشناسی رو در جنوب آلمان خوانده بود و دکترایش را در دانشگاه صنعتی برلین. اما به دلیل بیماری نیمهکاره رها کرده بود. یک سالی هم در چین کار کرده بود. و بعد از سالها به زادگاهش برگشته بود و در یکی از بهترین دانشگاههای آلمان مشغول تحقیق روی استفاده از ذرات نانو پارتیکل برای استفادههای دارویی بود. در دانشگاه USC با او آشنا شدم. میخندید و میگفت نمیدانم، شاید حتی این ذرات سرطانزا باشند و اصلا به درد حمل مواد دارویی نخورند. ولی به هر حال ما تحقیق میکنیم شاید به نتایج خوبی برسیم.
حرف از انتخابات آمریکا شد. از خود آمریکاییها که دل خوشی نداشت و خاطرات بدی از دوران تحصیل در آنجا داشت. میگفت خوشحالم که به آلمان برگشتم. آمریکاییهای خیلی تنگ نظرند.[راست میگفت :)] از جاسوسی و شنود آمریکاییها از شهروندان آلمانی هم ناراحت بود. وقتی فهمید که ایرانی هستم گفت خیلی دوست دارم به ایران بیام. گفت آنچه که توی رسانهها در مورد ایران میگن رو هیچ وقت باور نکرده :)
⭕️روایتهای دست اول از تجربیات و مشاهدات ایرانیان ساکن فرنگ
@Farang_Without_Retouch
⭕️ سفر سراب
• قسمت دوازدهم: خاطرات آمریکا و کار در فیسبوک
📝صادق رسولی [ایالت پنسیلوانیا]
پزشک گفت احتمالا اواخر پاییز ۲۰۱۶ پسرمان به دنیا میآید. هنوز موفق نشده بودم برای مادرم ویزا بگیرم که بیاد کمکدستمان. نمیدانستم بعد از بچهدار شدن، دور از خانواده، با حقوق دانشجویی و با فشار دکتری و همسرم چه پیش میآید. همیشه بلندبلند میگفتم که خدا خودش درست میکند. از خدا که پنهان نبود، از شما چه پنهان، توی دلم رخت میشستند. وقتی پدر میشدم که سال پنجم دکتری بودم و در نهایت یک سال دیگر فرصت داشتم کاری بکنم. اما نه. انگار موفقیت جن شده بود و ما بسمالله. به هر دری که میزدم بسته بود. اشکال کار از کجا بود؟ من فقط در تابستان ۲۰۱۳ در عرض سه ماه دو مقاله داده بودم ولی حالا...
موقع بچهدار شدن تنها بودیم. روز عید شکرگزاری علی به دنیا آمد. در اتاق عملی که پنجرهای داشت رو به رودخانه مهآلود هادسن و ساحل نیوجرسی. بچه را که به پرستاری بردند برای شستشو و آزمایشهای اولیه، از فرط خستگی روی مبل کنار تخت اتاق عمل خوابم برد. ولی روز شکرگزاری آمریکاییها انگار که عاشورای ایران باشد، هیچ رستورانی باز نبود. خدا خیر دهد یکی از دوستان ایرانی را که به ما غذا رساند. مادر، طبق قانون ایالاتی باید دو شب تحت مراقبت میماند. علی مثل خیلی دیگر از نوزادها زردی گرفته بود. ناچار بودیم بگذاریمش پرستاری. پرستار به ما گفت میتوانیم به بهانه کمتوانی مادر یک شب دیگر در زایشگاه بمانیم. در آن شرایط به این که پول قبض همین «یک شب دیگر» چقدر میشود اصلا فکر نمیکردم.
خب چه کنم! چارهای جز رضایت به وضع موجود نداشتیم. شب آخری که علی بیمارستان بود ما ترخیص شدیم. من باید هر چهار ساعت یکبار میرفتم بیمارستان و به بچه شیر میرساندم. و بعد که ترخیص شد زندگی جدیدمان شروع شد. همین شد که دو ماه اول از کار کلا افتادم و وردست همسر به بچهداری پرداختیم. هیچ هم از بچهداری نمیدانستیم. حتی اولین بار از پرستار خواستیم پوشک عوض کردن را یادمان دهد. مادربزرگ بچه شده بود یوتیوب. چگونه آروغ نوزاد را بگیریم؟ نوزاد کم میخوابد، چه کنیم؟ خستهام از بچهداری، چگونه توانم را بازیابی کنم؟ و از این سؤالها.
با همه مصائب ممنوعیت سفر ایرانیها به آمریکا، پنج ماه اول ما بودیم و خدای مهربان که الحق مهربانی کرد. هنوز نمیفهمم ما چطور آنقدر صبور شده بودیم. من هیچگاه آنقدر صبر را در خودِ کمتحملم سراغ نداشتم. همسرم صبح زود بچه را میسپرد به من و میرفت طبقه همکف ساختمان که سالن مطالعه داشت. سالن مطالعه که چه عرض کنم. با میزهای یکسره و بدقواره و صندلیهای چوبی که جز درد دست و کمر ارمغان دیگری نداشت. من هم به خواب میرفتم تا آن که معمولاً حدود ساعت یازده بچه بیدار میشد. همسرم را خبر میکردم. میآمد و رتق و فتقش میکرد. نهار بود و نماز. بعدش دوباره همان روند تا ساعت پنج یا شش عصر.
در این حیص و بیص عصرها کمی کار میکردم ولی اصل کارم از ساعت هفت عصر بود تا دو شب. عجیب آن که در همان روند با استادی دیگر که خیلی اتفاقی به پروژهٔ مشترک رسیدیم ظرف دو ماه مقاله هم دادیم. نمیدانم نامش را باید میگذاشتم برکت یا قسمت یا … نمیدانم. ولی هر چه که بود، دیگر داشت بوی الرحمن دکتری بلند میشد. قبضهای بیمارستان هم انگار به قصد کشتن ما میآمدند. چرا آخر؟ باید دنبال کارآموزی میگشتم تا هم کمکهزینهٔ حدود ۸ هزار دلار قبض بیمارستان باشد، هم کارآموزی را طبق سنت معمول اینجاییها تبدیلش کنم به شغلِ پس از دکتری.
اولیاش مصاحبه گوگل بود. میدانستم قرار است سوالهای سخت بپرسند که نیاز به آمادگی دارد. ولی من دیگر فرصتی برای آماده شدن نداشتم. با سلام و بسم الله مصاحبه تلفنی دادم ولی حین همان مصاحبه فهمیدم که گند زدم. مقصد بعدی بلومبرگ بود که به خاطر توصیهنامه هم آزمایشگاهی سابق و شناخت طرفینی معلوم بود قبولم میکنند. برای مایکروسافت هم از طریق یکی از دوستان چینی که در یاهو باهاش آشنا شده بودم اقدام کردم. یکی از کارمندان آنجا، مردی هندی به اسم پارتا، با من تماس گرفت و آن هم مصاحبهای ساده بود. همیشه دوست داشتم یک بار دیگر که شده زندگی در کالیفرنیا را تجربه کنم.
چه از این بهتر که مایکروسافت مسکن رایگان به کارآموزها میداد و خودروی کرایهای با نصف قیمت بازار. آن روز که خبر قبولیام از مایکرو سافت آمد، اول از همه به پیتزا فروشی ایتالیایی محله رفتم که این اتفاق را جشن بگیریم. خوشحال بودم که دارم از این هوای دلگیر و سرد نیویورک که تابستانش شرجی بود و شلوغ، به هوای آفتابی و خنک کالیفرنیا میرفتم. حساب و کتاب داشت جور میشد: میروم مایکروسافت و آنقدر خوب کار میکنم که به من پیشنهاد کار بعد از دکتری بدهند.
ادامه دارد...
⭕️روایتهای دست اول از تجربیات و مشاهدات ایرانیان ساکن فرنگ
@Farang_Without_Retouch
⭕️چرا به ایران بازگشتم؟
• قسمت اول
📝امید وحیدی[فارغ التحصیل مهندسی شیمی از دانشگاه بریتیش کلمبیا کانادا]
مدتهاست که میخواستم در مورد تجربیات خود از زندگی در خارج از ایران که به مدت ۵ سال به طول انجامید و دلایل بازگشتم به ایران، مطالبی را بنویسم تا برای دانشجویان و کسانی که به نوعی برایشان جالب است، مفید واقع شود. حال وقت آن فرا رسیده است. انگیزه اصلی نوشتنم، سوالات بسیار و مکرری است که افراد مختلف و بالاخص دانشجویان درباره علت رفتنم به خارج از کشور، شرایط زندگی در آنجا، نحوه گرفتن پذیرش از دانشگاههای خارج از ایران و از همه مهمتر، علت بازگشتم به کشور از من میپرسند.
نوشتن مطلب در این موضوع، میتواند یک مقدار بطول بیانجامد و مسئله را از جهات بسیاری میتوان مورد ارزیابی قرار داد و انشاءالله که خداوند توفیق دهد متنی را که مرضی او باشد و برای خوانندگان مفید واقع شود، بنویسم. هدف من از نوشتن، کمک به تصمیمگیری برای دانشجویانی است که تمایل به ادامه تحصیل در دانشگاههای خارج از ایران دارند. این کمک، لزوما در جهت تشویق و یا تقبیح رفتن به خارج از کشور نیست. البته نظر شخصی خود را نیز در فواصل بعدی بیان خواهم کرد که ممکن است برای خواننده محترم قابل قبول نباشد. در این سلسله نوشتار سعی دارم جنبههای مختلفی از زندگی در غرب را برای افراد مقیم ایران که اغلب تجربهای از زندگی کردن در آنجا ندارند و معمولا به این جنبهها توجه نمیکنند، روشن کنم. به عبارتی هدف، طرح موضوع برای فکر کردن به جنبههای مختلف مسئله رفتن یا نرفتن به خارج از کشور است که اغلب مغفول واقع میشود.
این غلفت معمولا باعث ایجاد اشتباهات محاسباتی در تصمیمگیری به مهاجرت موقت یا دائم به غرب میشود و من سعی کردهام با بیان بسیاری از مطالب و پاسخ به سوالات موجود، جنبههای مختلف مسئله را بازگو کنم تا تصمیم گیری در مورد رفتن یا ماندن، واقعبینانه تر و با اطلاعات بهتر انجام شود. با توجه به اینکه زندگی کردن در غرب که دارای محیطی کاملا متفاوت با ایران است ریزهکاریهای بسیاری دارد و تا شخص در آنجا زندگی نکرده باشد، نمیتواند اشراف خوبی به بسیاری از مسائل داشته باشد.
چون اکثر افرادی که میخواهند به خارج از کشور بروند، در غرب زندگی نکردهاند و آنجا را ندیدهاند، آگاهی محدودی نسبت به زندگی در آنجا دارند و این آگاهی معمولا محدود است به شنیدهها از اطرافیان و بالأخص آنچه در رسانهها مشاهده کردهاند. این افراد بصورت طبیعی بسیاری از مسائل را به درستی و دقیق نمیدانند و تصورات آنها اغلب خام و ناپخته است. همچنین، مسائل متعددی هم وجود دارد که اصلا در مورد آنها هیچ چیز نه شنیدهاند و نه میدانند و بنابراین هیچ تصوری نسبت به آنها ندارند. این مسئله در مورد دانشجویان که معمولا در سنین جوانی بسر میبرند بسیار جدیتر میباشد. هدف من روشن کردن این مسائل برای آنهاست.
در این سلسله نوشتار نهایت سعیم را در ایجاد فصلها و زیر فصلهای مناسب با یک روند منطقی کردهام تا دنبال کردن مطالب مختلف برای خواننده آسانتر باشد و در وقت عزیزانی که تمایل ندارند همه متن را بخوانند، صرفهجویی شود. اما در هر حال توصیه میکنم تمامی فصلهای آن خوانده شود چرا که اکثر مطالب به همدیگر پیوستگی دارند.
ادامه دارد...
⭕️روایتهای دست اول از تجربیات و مشاهدات ایرانیان ساکن فرنگ
@Farang_Without_Retouch
⭕️زن بودن سخت است
یادم هست این عکس را از یک خِنزر پِنزرفروشی در Hot Springs آرکانزاس گرفتم. تلفظ آرکانزاس که فرانسویِ آرکِنسا ست خودش قصهای دارد که خودشان هم نمیدانند بالاخره چجوری تلفظ میشه. نوشتهی روی تابلو درد عجیبی در خود دارد. از داستان زنانی که در آمریکا، با پایان جنگ جهانی اول حق رای پیدا میکنند. همزمان با سلطنت احمد شاه قاجار در ایران. چهار سال بعد از اعطای حق رای، زنی در تگزاس به فرمانداری ایالت میرسد و دو سالی ایالت را میچرخاند. بعد دوباره به فرمانداری میرسد بین سالهای ۱۹۳۰ تا ۱۹۳۲ میلادی. با یک وقفهی تقریبا ۶۰ ساله و قبل از فرماندار شدن جورج بوش پسر، باز یک زن فرماندار میشود.
بله، زن بودن در آمریکا سخت است، به اقرار کسانی که در آنجا متولد شدهاند هنوز این شعار درون تابلو بینشان رایج است. شما باید مثل یک مرد فکر کنید، مثل یک خانم رفتار کنید، مثل یک دختر جوان به نظر برسید و مانند یک اسب کار کنید.
⭕️روایتهای دست اول از تجربیات و مشاهدات ایرانیان ساکن فرنگ
@Farang_Without_Retouch