eitaa logo
فرنگ، بدون روتوش
2.1هزار دنبال‌کننده
924 عکس
77 ویدیو
2 فایل
به کانال فرنگ، بدون روتوش خوش آمدید. کانالی متفاوت برای معرفی و شناخت دقیق‌تر ابعاد فرهنگی اجتماعی اقتصادی غرب و شرق، توسط مشاهدات بنده و ایرانیان مقیم @Dr_Mehrabaan ..................... راه ارتباطی 🔴تبلیغات نداریم🔴
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️داستان منو و مهاجرتم 📝 زهرا آزموده[ولینگتون نیوزیلند] اوایل به هر کسی می‌گفتیم قراره به استرالیا برویم، اول کلی تبریک و تعریف می‌گفت ولی در آخر یک "اما" اضافه می‌کرد. نه دوستان ایرانی، که اطرافیان نیوزلندی و مهاجران سایر کشورها این جمله رو به طور مشترک به کار می‌بردند که در استرالیا فضای پیشرفت بازه اما اونها نژادپرستند. قلبم هُری می‌ریخت! نه یکی، نه دوتا، نه سه تا.... همه می‌گفتند باید آماده زندگی در جامعه نژادپرستها باشیم. لغت "نژادپرستی" کلمه کاملی برای انتقال این مفهوم نیست. شاید "خودبرتربینی" و مابقی رو "پَست انگاری" بیشتر حال و هوای این صفت رو معلوم کنه. برتر بودنی از نوع قوم، رنگ، جنس، دین، مال، مدرک، جناح سیاسی و یا ژن!!! نمی‌خواستم در جامعه‌ای زندگی کنم که عزت نفسم رو خدشه‌دار کنه. نمی‌خواستم بین مردمی زندگی کنم که دوستم ندارن. می‌ترسیدم بایکوت اجتماعی بشم یا مورد اهانت قرار بگیرم یا امنیت اجتماعی‌ام مختل بشه. شاید اگر از تهران یا سنگاپور مستقیم به استرالیا آمده بودیم چندان دغدغه عزت و امنیت اجتماعی نداشتم. اما زندگی در مالزی و نیوزیلند کمی مرا نازنازی کرده بود. زندگی در هیچ کشوری به اندازه‌ی مدت اول اقامت ما در مالزی، عزت نفس و امنیت روانی در من ایجاد نکرد. آنقدر این حس در من قوی شده بود که داشت تبدیل می‌شد به "خودبرتربینی" مهربانی، آرامش. خونسردی مالایی‌ها طوری بود که همیشه احساس می‌کردم حق با من است حتی اگر اشتباه از من بود. از اونجا که از نظر دینی و فرهنگی هم تا حدود زیادی مالزی و ایران شبیه هم بودند، چندان احساس متفاوت بودن از جامعه در من ایجاد نمی‌شد. دوره‌ای که مالزی بودیم مالایی‌ها، ایرانی‌ها رو خیلی تحویل می‌گرفتن. نمی‌دونم شاید یک علتش این بود که اختلاف محسوس ارزش واحد پولی بین دو کشور وجود داشت و قدرت خرید پول ما بیشتر بود و ایرانی‌ها معمولا توان مالی بیشتری نسبت به متوسط جامعه داشتن. شاید هم به خاطر مسائل سیاسی دنیای اسلام بود که به ایران توجه خاص می‌کردن. شده بود وقتی فهمیده بودن ایرانی هستم با همان انگلیسی دست و پا شکسته‌شان می‌گفتند: "ایران قوی!"، "ایران قهرمان" "ایران و پاکستان تنها کشور اسلامی با بمب هسته‌ای!" که من سعی می‌کردم تصحیح کنم: "انرژی هسته‌ای" و آنها تاکید می‌کردند: "سلاح!". نمی‌شد بحث کرد که:" آقا همینجوری الکی یک کلاغ چهل کلاغ می‌کنید که پدرِ پدر جد ما را در آوردن!😄🤦🏻‍♀" یک بار هم رستوران رفته بودیم. بعد از اینکه فروشنده متوجه شد ما ایرانی هستیم کلی ما رو تحویل گرفت دو تا ساندویچ همبرگر رایگان به ما داد و چندتا از جملات معروف ایرانی رو از حفظ برایمان تکرار کرد. بعد هم گفت تی‌شرتی دارد با عکس یکی از مسئولین ایرانی! یک خانم مالایی رو هم دیدم که وقتی فهمید ایرانی‌ام به من گفت پرچم و عکس رهبر ایران رو در خانه‌اش نصب کرده است. اما این روند ادامه پیدا نکرد ماه‌های آخری که مالزی بودیم فضا داشت برعکس می‌شد. با تبلیغات گسترده دول عربی‌ و سرسپردگی دینی مسئولین مالزی به بعضی از کشورهای عربی در اون زمان و البته رفتار و ظاهر بعضی از ما ایرانی‌ها، جَوّ طوری شده بود که به جای اینکه ایران کشور دوست و برادر محسوب شود، کشور کفار و منافقین اسلامی قلمداد می‌شد. بماند که کم کم با سقوط ارزش ریال و از طرف دیگه افزایش پناهندگان غیرقانونی ایرانی در مالزی، وضعیت طوری شد که ماه‌های آخر زندگی در مالزی احساس خفقان اجتماعی می‌کردیم. تا این حد که کارت تردد بین مالزی و سنگاپور برای خیلی از ایرانیها از جمله ما صادر نشد و مجوز اقامت قانونی ما از ۳ ماه به ۲ هفته کاهش یافت. اواخر طوری شده بود که ارتباط شیعیان مالایی با ایرانی‌ها جرم محسوب می‌شد و مجازات زندان داشت. دوستان شیعه‌ای داشتم که فقط ملاقات‌هایمان در سنگاپور صورت می‌گرفت آنهم با واسطه دوستان سنگاپوری. نه شماره تلفن از آنها داشتم و نه آدرس. تا آنجایی که حتی عکس هم با هم نمی‌انداختیم که مبادا در فیس‌بوک یا فضای اجتماعی قرار بگیرد و برایشان دردسر شود. همین ها شد که ترغیب شدیم مالزی رو ترک کنیم... ادامه دارد... ⭕️روایت‌های دست اول از تجربیات و مشاهدات ایرانیان ساکن فرنگ @Farang_Without_Retouch
⭕️امکانات هوشمند در فرودگاه فرودگاه دالاس در ایالت تگزاس یکی از فرودگاه‌هایی‌ست که به سمت تجهیز فضا به تکنولوژی‌های روز پیش رفته. در یکی از ترمینال‌های این فرودگاه، پنجره‌های هوشمند و سنسورهای مختلفی نصب شده که به جمع‌آوری و استفاده از دیتا برای بهبود فضای محیطی می‌پردازند. در سرویس بهداشتی فرودگاه، سنسورهایی نصب شده که اشغال و خالی بودن هر یونیت رو با چراغ قرمز یا سبز همانند چراغ‌های سبز و قرمز در پارکینگ‌ خودرو نشون میده. جالب‌ اینکه در نمایشگرهای بیرون سرویس، تعداد یونیت‌های خالی و فاصله‌ی پیاده‌روی تا توالت بعدی رو درج میکنن تا اگه فضای فعلی پر باشه، مسافر بتونه با توجه به زمان موجود تا پرواز از سرویس بهداشتی بعدی استفاده کند. امری که در پروازهای داخلی آمریکا رواج داره، پروازهای متصل به همدیگره. یعنی مثلا کسی بخواد از غرب به مرکز این کشور بره، پروازش دو تکه ست و باید در یک فرودگاه اتصالی بشینه و پرواز رو عوض کنه. گاه فاصله‌ی نشستن پرواز اول تا بلند شدن دومی بسیار کوتاهه مثلا در حد ۴۰ دقیقه. یعنی اگه پرواز اول کمی تاخیر داشته باشه، دومی رو از دست خواهید داد و استرس از دست دادن پرواز و معطل شدن تا اینکه پرواز دیگری به شما اختصاص بدن همراه مسافر هست. ⭕️روایت‌های دست اول از تجربیات و مشاهدات ایرانیان ساکن فرنگ @Farang_Without_Retouch
⭕️ سفر سراب • قسمت نهم: خاطرات آمریکا و کار در فیس‌بوک 📝صادق رسولی [ایالت پنسیلوانیا] با جوئل صحبت کردم. او مرا ارجاع داد به رئیسش استیون که استاد پاره‌وقت استنفورد بود، همان دانشگاهی که برای اولین بار در مسجد بهش جدی فکر کردم. برآیند حرف این بود که با توجه به رفتن عن‌قریب استاد کنونی، می‌شود با سلام و صلوات و بدون هیچ گونه بدگویی از استاد فعلی، استاد را عوض کرد یا حتی دانشگاه را. شکرِ خدا، نتایج موفق کارآموزی و مقاله دادن به من اعتماد به نفس داد که بتوانم به دانشگاه‌های دیگر درخواست بدهم. رفتن به دانشگاهی دیگر مساوی بود با از صفر آغازیدن. ولی کاچی بهتر از هیچی بود و در نظرم یک سکوی پرش. بهانهٔ بودن در کنار همسرم در واشنگتن کافی بود که هم دانشگاه مری‌لند کالج‌پارک و هم جانز هاپکینز قبولم کنند، آن هم از استادان معتبرتر از استادم. همزمان از مایک استاد دانشکده که یک سر و گردن از بقیه بالاتر بود خواسته بودم مرا در نظر بگیرد. در دقیقهٔ‌ نود به علاوهٔ یک او گفت بله! مانده بودم بین دوراهی. زندگی راحت در اطراف واشنگتن دی‌سی وزنش خیلی سنگین‌تر از زندگی ناراحت در نیویورک بود. در نیویورک همسرم مجبور بود از راه دور کار کند یا بالعکس من در دی‌سی از راه دور کار کنم. نیویورک گران بود و هست، کثیف بود و هست، شلوغ بود و هست، ابری بود و هست ولی دی‌سی قیمتش آن‌قدری گران نبود و نیست، تمیز بود و هست خب بالأخره پایتخت است دیگر. آنقدری شلوغ نبوده و نیست، و آفتابش کمی بیشتر است از نیویورک. ولی آخرش سودای کار با یک استاد خیلی معروف بر همهٔ آلاف و الوف زندگی چربید. مایک سال‌ها استاد دانشگاه ام‌آی‌تی بود؛ همان ام‌آی‌تی که یکْ آمریکاست و یک ام‌آی‌تی، هنوز چند دانشجو وردستش کار می‌کردند و در همه جا شناخته ‌شده بود. دلم می‌خواست این فضای درجهٔ یک را تجربه کنم؛ دانشجوی کسی که حتی در خواب هم نمی‌دیدم که دانشجویش شوم. یادم هست همان موقع گیجی و گنگی دورهٔ کارشناسی ارشد، سلسله سخنرانی‌های یکی از استادهای مذهبی در مورد سبک زندگی و برنامه‌ریزی گوش می‌کردم. می‌گفت خودتان را در پنج سال بعد ترسیم کنید و بی تعارفِ این که چقدر شدنی است یا نه،‌ روی کاغذ بنویسید آن هم با قید زمان حال. می‌گفت بعد از پنج سال شگفت‌زده خواهید شد. نوشته بودم پنج سال دیگر با فلان خانم ازدواج کرده‌ام و در یکی از ۲۰ دانشگاه برتر دنیا با یکی از بهترین استادهای راهنمای دنیا در حال تحصیل در زمینهٔ‌ پردازش زبان طبیعی در پیشرفته‌ترین سطح هستم. ۳ سال از آن نوشته گذشته بود. کافی بود در جواب "علم بدون اغماض" بهتر است یا "علم با اندکی اغماض"، علم بدون اغماض را انتخاب کنم. همین کار را هم کردم. وقتی پاییز ۲۰۱۴ کار با استاد راهنمای جدید را آغاز کردم، با خودم گفتم که دیگر ورق برگشته است. استاد راهنمای قبلی کاری به جز داد زدن سر دانشجوها و تحقیر کردن و به بردگی گرفتن آن‌ها بلد نبود. زیاد هم آدم معروفی نبود. دلش خوش بود وقتی مقاله‌ای از او پذیرفته شود، یک عالمه به کارهای قبلی‌اش ارجاع بدهد تا گوگل اسکالر هی برایش افزایش تعداد ارجاعات بزند و به تکاثرش بنازد حتی زُرتُم المقابر. استاد جدید اما در کل دورهٔ دانشجویی‌اش سه یا چهار مقاله داده بود و عملا با مقاله‌هایش سرنوشت بخش بزرگی از زمینهٔ تخصصی ما را تغییر داد. بعد به بل‌لبز رفت و آنجا مقاله‌های بسیاری داد و فقط یک قلم از مقاله‌هایش سال‌ها بعد جایزهٔ «آزمون زمان» گرفت؛ یعنی مقاله‌ای که در طول دو دهه بسیار مورد استفادهٔ پژوهشگران قرار گرفته است. بعدترش استاد ام‌آی‌تی و خیلی زود استخدام دائمی شد ولی به دلایلی که تا حدی قابل حدس است شغلش را تغییر داد و از سال ۲۰۱۱ استاد دانشگاه کلمبیا شد. خوش نداشت زیاد مقاله بنویسد و دانشجو بگیرد. عملا دو سالی یک دانشجو می‌گرفت و در پذیرش دانشجو خیلی محتاط بود. معمولا کسی را می‌پذیرفت که مطمئن باشد نیازی به آموزش مبانی اولیهٔ کار پژوهشی ندارد. وقتی مدرس حل تمرین کلاس درسش شدم، فیلم‌های تدریسم را دید و از نوع تدریسم خوشش آمد. حداقل خودش این‌گونه می‌گفت؛ و العهدةُ علی الراوی. بگذریم، بصورت چشم‌گیری سطح هم‌ آزمایشگاهی‌ هایم یک‌دفعه جهش صعودی کرده بود. پروژهٔ پژوهشی‌ام بسیار آینده‌نگرانه‌تر شده بود و آزادی عملم خیلی بیشتر. دیگر کسی نبود سر یک ساعت یا دو ساعت کار بر روی یک ابزار سؤال‌پیچم کند. استاد راهنما وقتی می‌خواست چیزی از من بخواهد کلی ببخشید و خواهش می‌کنم و اگر اشکالی ندارد و این‌ها بارم می‌کرد تا با پنبه سر ببرد. در عمل هم کارها خوب پیش رفت. در همان ترم اول مقالهٔ بلندی نوشتیم با نتایج درخشان. دیگر مطمئن شده بودم همه چیز رو به روال خواهد بود... ادامه‌ دارد... ⭕️روایت‌های دست اول از تجربیات و مشاهدات ایرانیان ساکن فرنگ @Farang_Without_Retouch
⭕️ زبان مشترک محبت 📝حسین فیروز [هلسینکی، فنلاند] روبروی خانه‌ای که در فرانسه اجاره کردم چند مغازه وجود داره. یک باشگاه رقص، یک فست‌فود زنجیره‌ای، یک پیتزافروشی و یک نانوایی. آن پیتزافروشی رو یک زن و شوهر اداره میکنن که بسیار خوش اخلاق‌ند. انگلیسی دست و پا شکسته صحبت می‌کنن. هر بار که ازشون خرید می‌کنم، با روی بسیار باز با من رفتار می‌کنند و تلاش می‌کنن محتویات پیتزا رو برایم شرح بدن. زیاد پیششون رفتم. پیتزای مرغ و گوشت رو سفارش نمیدادم. هی مرتب اصرار میکرد که خوشمزه‌س. گفتم چون نمیدونم حلال است یا نه! نمیتونم سفارش بدم. گفت اووه یو آر مُسلِم. چند شب بعد که از جلوی مغازه‌ش رد ‌شدم موسیو موسیو کنان صدایم زد و گفت پیتزای حلال حلال. بیشتر زوم کردم به حرفاش، تا بخاطر مشتری‌های مسلمانش و من مرغ و گوشت حلال تهیه کرده. :) دو بار هم ازشون خواستم یک خمیر معمولی رو توی تنور بذارن تا یک نان شبیه تافتون به من بدن. هر دوبار هم پول نان رو از من نگرفتن. باز هم دلم تافتون میخواد، ولی می‌دونم که پولش رو نمی‌گیرن و برای همین سفارش نمیدم. کمی‌ اون طرف‌تر، یک نانواییه که دقیق نمی‌دونم صاحبش کیست، اما همیشه یک پسر جوان یا یک دختر جوان در مغازه است. تقریبا هر روز میرم و یک نان تازه ازشون میگیرم. فرانسوی‌ها نان‌های مختلفی دارن و هر بار یک چیز جدید رو امتحان می‌کنم. یک شب که دستگاه کارت‌خوان مشکل داشت، آن پسر جوان به دو نفری که جلوی من بودن و پول نقد هم نداشتن، نانی نداد؛ اما به من که رسید و گفتم نقد ندارم به من گفت اشکالی ندارد، من تو را می‌شناسم! فردا که آمدی پولش را بده. روز بعد اما اصلا یادش نبود که من نان گرفته بودم و یادآوری خودم باعث شد ماجرا را به یاد بیاورد. چند خیابان بالاتر، یک کافی‌شاپ هست با یک برند معروف. سفارش که می‌دهی، اسم کوچکتو می‌پرسه و روی لیوانت می‌نویسه. سفارشت هم که آماده میشه، اغلب به اسم کوچک صدات میکنن نه با شماره‌ی فاکتور. طوری رفتار می‌کنن که انگار سال‌هاست میشناسنت. اما همه‌ش تکنیک‌های بازاریابی‌ه، تحقیقاتی هست که نشون میده آدم‌ها از شنیدن اسمشون حس خوبی پیدا میکنن. اسمت رو صدا می‌زنن، اما مصنوعی. تو برایشان فقط یک اسم هستی، یک اسم خالی و بی‌معنا. صاحب آن دو مغازه کوچک اسم مرا نمیدونن، اما منو بیشتر از یک مشتری و یک اسم میبینن. انگار منو می‌شناسن. مهم نیست که من را موسیو صدا کنن یا حسین، می‌دونم که دارن منو صدا می‌کنن نه هر مشتری‌ای که پول داشته باشد. چیزی که این مغازه‌های کوچک رو برام جذاب می‌کنه، دقیقا همین ارتباط انسانیه. نانوایی سر کوچه، نان‌ش کمی گران‌تر از فروشگاه‌های زنجیره‌ای و بزرگه اما من صاحبش رو می‌شناسم، او هم منو می‌شناسه. حتی زبان یکدیگه رو هم نمی‌فهمیم، اما محبت همدیگه رو چرا؛ خیلی هم خوب می‌فهمیم. انگار هر بار که میروم داخل مغازه‌اش، با زبان بی‌زبانی به من میگه خوش‌آمدی! خوشحالم که تو را دوباره می‌بینم حسین! همون همیشگی؟! زبان مشترک ما، محبتیه که نمی‌توانیم به زبان بیاوریم. ⭕️روایت‌های دست اول از تجربیات و مشاهدات ایرانیان ساکن فرنگ @Farang_Without_Retouch
⭕️سیستم آماری در آلمان 📝خاطره ابراهیمی[برلین] زیر بنای بسیاری از برنامه ریزی‌ها و طراحی سیستم‌های اجتماعی در آلمان، ثبت نام کلیه شهروندان در اداره شهرداری یا همون [Bürgeramt] هست. دولت آلمان دقیقا میدونه در هر واحد مسکونی چند نفر و با چه سن و مشخصاتی زندگی میکنن. این اطلاعات برای سیستم‌های امنیتی و پلیس، پزشکی و درمانی، شرکت‌های بیمه، و همچنین برای برنامه ریزی اجتماعی در بسیاری از حوزه‌ها از جمله آموزش و پرورش در آلمان، کاربرد بسیار داره. حالا در اینجا قراره بگم که چگونه ثبت نام شهروندان در شهرداری، زیربنای طراحی سیستم‌های اجتماعی و برنامه ریزی‌های کارآمد هست و سیستم‌های "پشتیبان" شهرداری در گرفتن اطلاعات صحیح از شهروندان چگونه عمل میکنن؟ به عبارتی، چرا شهروندان نمیتونن اطلاعات نادرست و جعلی به شهرداری بدهند؟ یکی از راه‌های اون پایش اطلاعات خانوارها از طریق مدارس هست. مثلا چند ماه پیش صندوق پستی خونه رو که باز کردم، نامه‌ای داشتیم از مدرسه‌ای که در محله ما بود. من حتی اسمشو هم نمیدونستم!. نوشته بود: "فرزند شما یک سال و پنج ماه دیگر باید به کلاس اول برود. برای انجام بعضی از تست‌ها و سنجش آمادگی او برای رفتن به مدرسه، روز و ساعت فلان، همراه کودک به مدرسه بیایید." رفتیم و بعد از یک سری سوال و جواب از پسر پنج ساله‌ام، برنامه‌هایی رو برای آماده شدنش در این یک سال و نیم باقی مونده، پیشنهاد دادن. در این جلسه یکی از مستندات عریض و طویلی که گذاشتن جلوم و با حوصله بند بند متن آلمانی اون رو برام توضیح دادن، درباره "حقوق مدرسه برای استفاده از عکس یا نظرات کودک دبستانی شما در جاهای مختلف" بود. مثلا پرسیده بود که: آیا با مصاحبه کردن سازمان‌ها، نهادها، دانشجوها یا... با فرزندم موافق هستم یا نه؟ آیا اجازه دارن از کودک من فیلم بگیرن؟ آیا روزنامه‌ها یا نشریات مختلف اجازه دارن نظرات کودک منو در مصاحبه احتمالی‌شون با او، بدون نام منتشر کنن؟ آیا می توانند از عکسی که فرزندم در آن حضور دارد استفاده کنن؟ آیا عکس فرزندم می‌تونه در وبسایت مدرسه یا شبکه‌های اجتماعی استفاده بشه یا نه...؟ تک تک شبکه‌های اجتماعی مثل فیسبوک و... رو نام برده بود و برای هر کدام جداگانه باید علامت میزدم که موافق هستم یا نه! از همون ابتدا همه چیز باید روشن و مکتوب باشه و هیچ ابهامی نباید باقی بمونه. مهمترین‌ نکته در مورد کلاس زبانی بود که چند روز در هفته در مدارس برگزار میشه. تمام کودکانی که والدینشون در خانه آلمانی صحبت نمیکنن، یک سال قبل از مدرسه، در این کلاس‌ها شرکت میکنن. البته بار اضافی بر دوش خانواده‌ها نیست. یک نفر از خود مدرسه مسئوله بچه‌ها رو از مهد به مدرسه ببره و برگردونه. ضمنا اگه کودکی دچار ناتوانی ذهنی یا حرکتی باشه، در این فاصله یک ساله، مدرسه رو برای پذیرش و ورود او آماده میکنن. برنامه ریزی آموزشی قطعا از مهمترین کاربردهای جمع آوری اطلاعات شهروندان در آلمانه. وقتی سطح کیفیت آموزش و خدمات افزایش پیدا میکنه، خانواده‌ها تعمدی بر دادن اطلاعات غلط ندارن. چون میدونن بل کوچکترین پنهان کاری و جعل واقعیت از تمامی امکانات و قابلیتها محروم خواهند شد. ⭕️روایت‌های دست اول از تجربیات و مشاهدات ایرانیان ساکن فرنگ @Farang_Without_Retouch
سلام در زمان حضور بنده شخصا ندیدم که ماموری بیاد، البته معمولا کنتورهای هوشمند خودشون میزان مصرف رو به شرکت میفرستن. مثلا شرکت برق PG&E کنتورهایی به اسم SmartMeter داره که به یک شبکه‌ی رادیویی مجهز هستن. رادیو میزان ساعتی مصرف رو بصورت تناوبی به یک اکسس پوینت محلی میفرسته و این داده‌ها بر روی یک فرکانس خاص در شبکه‌ی رادیویی به شرکت برق ارسال میشن. ولی شنیدم در برخی ایالت‌ها و شهرهای آمریکا هنوز از روش سنتی مراجعه‌ی مامور استفاده میشه. برای اطلاعات بیشتر میتونین به سایت شرکت توسعه برق در ایالات متحده مراجعه کنین.
⭕️یخ‌زدگی خودرو 📝علی فراهانی [استکهلم، سوئد] در شهرهای شمالی سوئد متوسط دما در زمستان حدود منفی ۱۴ هست. داخل محفظه‌ی کاپوت خودروها به یک هیتر برقی تجهیز شدن که برای جلوگیری از یخ زدن موتور ماشین استفاده میشه. برای همین در بیشتر پارکینگ‌های عمومی سوکت برق هست، ضمن اینکه داخل اتاق ماشین هم سوکتی قرار دادن که مالک خودرو میتونه با یک هیتر دیگه، داخل ماشین رو هم گرم نگه داره و از یخ زدن درها و شیشه‌ها جلوگیری کنه ⭕️روایت‌های دست اول از تجربیات و مشاهدات ایرانیان ساکن فرنگ @Farang_Without_Retouch
⭕️ساک‌های چرخ‌دار 📸سحر دانشجو[لندن] ایران ماشین داشتیم، برای خرید آخر هفته‌ها یا هر ماه یک فروشگاه بزرگ میرفتم و یک خرید اساسی. گاهی هم که ماشین نبود، آژانس میگرفتم یا نهایت با تاکسی. در انگلیس کلا سبک زندگی فرق داره. اینجا آژانس که توی ایران مرسوم هست وجود نداره. تاکسی‌ها اونقدر هزینه ش بالاست برای این کارها استفاده نمیشه. مردم و از جمله ما حتی تا فرودگاه هم با اتوبوس میریم. نقش کلیدی و موثر و حیاتی رو ساک‌های چرخداری بازی میکنن که در دست همه دیده میشه. چه پیر، چه جوان. اول‌ها خرید میکردم و در دو کیسه بزرگ تا خانه دست میگرفتم، اما به مرور که حسابی از حجم و سنگینی بار اذیت شدم، فهمیدم نقش این ساک‌ها در زندگی جدیه. بخصوص که اینجا برای کیسه‌های بزرگ هم باید هزینه پرداخت کنیم. خلاصه که به دور از خجالت و احساس یه جوری داشتن هربار برای خرید، ساک رو دست میگیرم و به سمت بازارهای میوه و... حرکت میکنم. ⭕️روایت‌های دست اول از تجربیات و مشاهدات ایرانیان ساکن فرنگ @Farang_Without_Retouch
⭕️فضای دانشگاهی در فرانسه 📝حسین فیروز [هلسینکی، فنلاند] رستوران‌های دانشجویی چیزی شبیه به سلف در اروپا مرسوم‌ه. فرانسه سامانه‌ای دارد با نام کُروس که ارائه دهنده خدمات دانشجویی با نرخ دولتیه. خدماتی مثل خوابگاه و رستوران و رویدادهای فرهنگی. این سامانه یکپارچه‌ست و خدمات دانشجویی همه‌ی دانشگاه‌ها زیر نظر این سرویس یکپارچه تعریف میشن. در فنلاند اما هر دانشگاه سامانه‌ای مخصوص به خودشو داشت. به طور کلی سیستم آموزش عالی، سیلابس‌ها تقریبا در تمام فرانسه یکسانه. چیزی شبیه به سیستم دانشگاه‌های ایران. لذا مثلا مهمان شدن در یک دانشگاه دیگر یا حتی جابجایی و اتمام تحصیلات در یک دانشگاه دیگر بسیار راحته. در واقع پذیرش‌های دانشگاهی سال به سال صادر میشن و یک نفر می‌تونه به راحتی سال اول کارشناسی خودشو در سوربن و سال‌های بعد رو در چند دانشگاه دیگه بگذرونه. دولت با پخش کردن بودجه و امکانات آموزشی و همچنین فراهم کردن امکان جابجایی دانشجوها بین دانشگاه‌ها، تلاش میکنه تا از ایجاد شکاف آموزشی جلوگیری کنه. چیزی که در ایران شدیدا دیده میشه و عملا ارتباط مستقیمی بین فاصله تا پایتخت و کیفیت آموزشی دانشگاه‌ها وجود داره. به همین دلیل مهمان شدن و انتقالی در ایران بسیار سخت بود زیرا دانشگاه‌های بهتر تمایلی به گرفتن دانشجو از سایر دانشگاه‌ها نداشتن. هرچند که من فقط تجربه تحصیل یک نیم‌ترم رو در یک دانشگاه خاص داشتم، اما برداشتم اینه که فاصله و اختلاف آموزشی زیادی بین دانشگاه‌های فرانسه وجود نداره. هرچند که در آخر، رتبه‌بندی بین دانشگاه‌های فرانسه هم وجود داره. این عکس غذای یکی از رستوران‌های کُروس هست. غذا برای دانشجوها ۳ € و با نرخ آزاد ۸ € هست. انتخاب من به ترتیب سمبوسه‌‌ی سبزیجات، پاستای ماهی سالمون، و یک شاخه انگور بود.غذا در ظروف کاغذی یکبار مصرف سرو میشه، چاقو و چنگال هم یکبار مصرف و از جنس چوب هست! در مورد اجاره‌ خوابگاه دانشجویی در فرانسه هم باید بگم که گران‌تر از فنلانده، حتی در مقایسه شهر کوچکی که من هستم در مقابل هلسینکی که پایتخت بود. همچنین کارهای دانشجویی در فرانسه یا بدون حقوق هستن یا با حقوق بسیار پایین‌تر از فنلاند. حقوق شرکت‌های خصوصی هم نسبت به فنلاند پایین‌تره. لذا فنلاند در مجموع به لطف خدمات دولتی، مالیات بالا و جمعیت کمی که داره، رفاه دانشجویی فوق‌العاده‌ای رو برای دانشجوها فراهم کرده. ⭕️روایت‌های دست اول از تجربیات و مشاهدات ایرانیان ساکن فرنگ @Farang_Without_Retouch
⭕️وضعیت اتاق عمل در ژاپن 📝علی نورانی [توکیو] شخصا تجربه جراحی تو ایران و ژاپن رو داشتم و برام جالب بود که لباس اتاق عمل،تو هر دو مورد یکی بود. همون لباس مانتو مانندهایی که از پشت بند داره. اما برای بانوان وضعیت کمی متفاوت هست. همسرم نیاز به عمل جراحی داشت که همزمان با انتقالش به اتاق عمل، یه پرستار خانم کنارش راه میومد و با دست یه شال بزرگ دور کمرش گرفته بود تا پاهاش دیده نشه! از قبل عوامل اتاق عمل رو گفته بودن که صرفا خانوم باشن و تنها مردی که حاضر بود متخصص بیهوشی طرف قرارداد بیمارستان بود که اجبارا پای دستگاه بیهوشی حضور داشت، درحالی که سر تا سر همسرم رو با پارچه پوشونده بودن. جالب اینکه پزشک معالج، دانشجوی تخصصش رو معرفی کرد و گفت نوبت اینه بیاد سر عمل، منتهی چون آقاست و اجازه نداره در اتاق عمل حضور داشته باشه و شیفتش آف شده. همه اینها به لطف آن عنوان "مسلمان" در برگه پذیرش بود. منتهی یادمه در ایران هیچ گونه هماهنگی با بیمار صورت نمیگیره که هیچ، کلا عوامل آقا و خانم در رفت و آمد هستن با این عقیده‌ی توهمی که دکتر محرم بیماره. خیلی خوبه که یاد بگیریم اولا به قانون و بعد هم به عقاید مذهبی یه فرد احترام بگذاریم. ⭕️روایت‌های دست اول از تجربیات و مشاهدات ایرانیان ساکن فرنگ @Farang_Without_Retouch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️این قابلیت AR که آمازون اضافه کرده رو یه سری محصولاتش، واقعا برای من کمک‌کننده بوده تا الان :) هرچی میخوام بخرم اول نگاه میکنم ببینم این ابعادی که مینویسه چجوری میشه تو خونه. بعد حتی اگه از آمازون هم نخرم، دستم میاد که این ابعاد چقد جا میگیره تو خونه. ایده خیلی خوبیه برای استارت‌آپ‌ و شرکت‌های دانش‌بنیان داخل کشور که این تکنولوژی رو بومی سازی کنن. 📝آرمین نگهدار[نیویورک] ⭕️روایت‌های دست اول از تجربیات و مشاهدات ایرانیان ساکن فرنگ @Farang_Without_Retouch
⭕️زن در آمریکا 📝الهام بنیادی[طراح لباس، هیوستون تگزاس] می‌ترسم یادم بره بنویسم که در تمام این چند سالی که در آمریکا هستم، بزرگترین تفاوت غرب با انتظارِ قبلی‌ام رو در ظلمی که به زن میشه یافتم. مخصوصا در زمینه ازدواج. موقعیتِ شغلی‌ زن و دارایی‌اش، تقریبا تنها معیار ازدواج هست و اصلا مثلِ ایران نیست که شرع و قانون، مرد رو موظف به تأمین نیازهای زندگی بکنه. روی همین حساب، دخترها قبل از رسیدن به بلوغ، باید با تمام توان دنبالِ شغل و منبع درآمد بگردن که هم از پس خرجِ زندگی خودشون بر بیان و هم معیار اصلی ازدواج رو تأمین کنن. علاوه بر این، مثلِ ایران نیست که با از دست ‌دادن پدر و شوهر، به زن و دختران‌ِ مجردش حقوق ماهیانه[مستمری] بدن. اینجا طبق تعریف‌شون از برابریِ زن و مرد، زن با همه تفاوت‌های روحی و فیزیکی که با مرد داره، باید دقیقا هم‌پای با او برای مادیات تلاش تمام وقت انجام بده. چند روز پیش که با همکارم، جِسی، صحبت می‌کردم و از فشار کارِ گله می‌کرد، پیشنهاد دادم که ساعت‌های کاریش رو کم کنه. جواب داد اگه من ساعت‌های کاریمو کم کنم، اولیور هم [بوی فرندش که با هم زندگی می‌کنن] ساعت کاریش رو کم خواهد کرد و می‌ترسم از پس زندگی بر نیاییم. ماجرای دیگه اینکه، یک‌بار مَدِلین، شاگردِ ۱۷ ساله‌ام، گفت دنبالِ یک پِت [حیوان خانگی] می‌گرده. کمی که در مورد حیوانات مختلف صحبت کردیم، گفت حقیقتش اینه که خیلی دلش میخاد ازدواج کنه و بچه داشته باشه، ولی میدونه تا درس نخونه و شغل درست و حسابی پیدا نکنه ازدواج هم براش ممکن نخواهد شد. وقتی براش توضیح دادم که اگه در کشورم ایران بود می‌تونست بدون شغل و مدرک تحصیلی هم همسر و مادر بشه. چشماش گرد شده بود و اصلا باورش نمی‌شد. وقتی بیشتر براش گفتم که حق پرداختِ همه هزینه‌ها بر عهده مرده و زن‌ها حتی میتونن در ازای انجامِ کارهای خونه، از شوهرشان پول[اجرت المثل] بگیرن خیلی براش عجیب بود. حتی تا دمِ رفتن هم می‌گفت نمی‌دونستم در ایران خانه‌داری و بچه‌داری شغل‌ه و پول هم میدن.[فک کرده بود که خانه و بچه‌داری به عنوان یک مقوله کسب درآمد در ایران به حساب میاد :))))] و یا اینکه ژاکلین، از همکارانی که تقریبا نزدیک هستیم، بارها برایم گفته دغدغه ازدواج داره و چون با شرایط فعلی‌اش هنوز نتونسته هیچ رابطه‌ای رو به ازدواج منتهی کنه، دنبالِ اینه که یک مدرکِ تحصیلی دیگه بگیره و شغلِ بهتری پیدا کنه تا شاید میزان درآمدش وسوسه‌کننده‌تر بشه. روی هم رفته اینکه، در غرب دو سرنوشت برای زن بیشتر متصور نیست، یا اینکه به طریقی در همان دوران جوانی و اوج زیبایی بخت با او یار باشه و بتونه با تمام عرض اندام‌ها و دلبری‌ها یک شوهر خوب پیدا کنه و طعمِ همسری و مادری رو تجربه کنه و یا اینکه پا به پای مردان تمام‌وقت کار کنه و زیرِ بار فشار و استرسِ کار بره تا بلکه موقعیت شغلی و اجتماعی‌اش اونو به همسری و مادری نزدیک کنه ⭕️روایت‌های دست اول از تجربیات و مشاهدات ایرانیان ساکن فرنگ @Farang_Without_Retouch
⭕️داستان منو و مهاجرتم 📝 زهرا آزموده[ولینگتون نیوزیلند] جامعه‌ی سنگاپور به اندازه مالزی برایم دلپذیر نبود. هر چند که حس می‌کردم در بین چشم ‌بادامی‌های سنگاپور خود کمتر بینی خفیفی وجود دارد. حتی گویی در ناخود آگاهشان به چشم گشادترها مخصوصا چشم رنگی‌ها و پوست سفیدترها، نظر ویژه داشتن ولی با این حال خشک بودن مثل یک ربات. لبخند نمی‌زدن، سلام نمی‌کردن و چندان گرم نمی‌گرفتن. قوانین امنیتی زیاد و سختگیرانه‌شون هم برایم آرامش ایجاد نمی‌کرد. زمانی که به خاطر حضور داعش در منطقه، مراقبت و نظارت پلیس بیشتر شده بود، در بازرسی‌های رندوم، کیف و وسایل امثال ما بیشتر مورد بازدید قرار می‌گرفت. اما بعد از سرد شدن تب و تاب عملیات تروریستی فضا مثل سابق شد. تضاد طبقاتی در سنگاپور هم طوری چشم‌گیر بود که در دید مردم تاثیر گذاشته بود. افراد ثروتمند احترام بیشتری دریافت می‌کردن. قشر معمولی هم هر چقدر کار می‌کردن، نمیتونستن از حد خاصی بیشتر رشد کنن. در کل من چندان احساس نمی‌کردم که در یک جامعه مهربان زندگی می‌کنم هرچند که آنجا هم هیچوقت بی‌احترامی ندیدم. بدون هیچ علاقه و اشتیاقی وارد نیوزلند شدم. پلیس که مُهر ورود زد گفت: به خانه خوش آمدید! بعد افسر گمرک اجازه گرفت بارمو بگرده و فقط همون کیفی رو گشت که گفته بودم خوراکی داره. به حرفم اعتماد کرد و دیگه چمدان‌‌ها رو بررسی نکرد. همین دو برخورد اول دریچه‌ی آرامش و امنیت رو در دلم باز کرد. نیوزلند در نگاه من یک روستای بزرگه به وسعت یک کشور با مردمانی به خونگرمی روستایی‌ها! مردمی که هنوز صنعت فرصت نکرده طبیعت روحشان رو ماشینی کنه. لبخند و احوالپرسی رویه‌ی ثابت‌شونه و راحت میشه دوستشون شد. اونقدر زیادی اعتماد دارن که انگار هیچ وقت از کسی دروغ نشنیدن. برام اتفاق افتاده بود که بدون مدرک و سند، ادعا و حرفم رو پذیرفته بودن. وجود مهاجرهای دیگر کشورها هم باعث شده بود که شهروندان خارجی برای پر کردن خلأ خانواده، بیشتر به هم توجه کنن. تبلیغات زیاد برای احترام به عقائد مختلف و از طرف دیگه قوانین و مجازات‌های سخت برای رفتارهای توهین‌ تبعیض‌ آمیز باعث شده بود، نگاه نژادپرستانه کمرنگ‌تر بشه. هرچند شاید هنوز افرادی در جامعه بودن که در قلبشون دچار خود برتر بینی بود ولی حتی در جمع‌های خودمانی هم چندان مطلوبیت و فضای ابراز نظر نداشتن. در نیوزلند هر چند که جز اقلیت جامعه بودم ولی بیشتر وجه "عضو جامعه بودن" برایم پر رنگ بود و احساس تمایز نداشتم. حتی در همان مدت کوتاه کمی حس وطن ‌دوستی، در من ایجاد شده بود. من در نیوزلند بیشتر از همه جا مراقب رفتارم بودم. فقط به این دلیل که مبادا غفلتی کنم، هنجاری بشکنه و دیواره‌ی اعتماد این مردم خراش برداره. ادامه دارد... ⭕️روایت‌های دست اول از تجربیات و مشاهدات ایرانیان ساکن فرنگ @Farang_Without_Retouch
⭕️زمستان‌های سوئد 📝علی فراهانی [استکهلم، سوئد] وقتی میگیم زمستون‌های سوئد تاریکه یعنی اینطوری! این عکس‌ها زمان حدود ساعت ۱۲ و نیم ظهره، طلوع آفتاب ساعت ۹ و نیم، غروب ساعت ۱ و نیم، و اون ۴ ساعت روشنایی هم معمولا در این حده در مدار قطبی، کمی بالاتر از شهری که من هستم، از اواسط ماه نوامبر تا اواسط ماه فوریه، خورشید طلوع نمیکنه. سوئدی‌ها با مصرف قرص ویتامین دی، ماهی، ورزش منظم و روشن کردن شمع، جسم و روح‌شون رو در این تاریکی سرپا نگه میدارن! هرچند که جای نور خورشید رو نمیتونه بگیره ⭕️روایت‌های دست اول از تجربیات و مشاهدات ایرانیان ساکن فرنگ @Farang_Without_Retouch
⭕️داروی حلال 📝آزاده محبیان، [پزشک اطفال فارغ التحصیل دانشگاه علوم پزشکی تهران؛ ساکن آمریکا] نسخه رو تحویل دخترِ داروساز دادم. پرسید: «به چیزی حساسیت دارید؟» گفتم «بله، به ژلاتین. البته حساسیت که نه ولی نباید مصرف کنم[بخاطر مباحث شرعی]». سرش رو به علامت تأیید تکان داد و مشغول جستجوی چیزی توی کامپیوترش شد. بعد از چند لحظه اومد بالا و گفت: «این‌طور که اینجا می‌بینم، داروتون از محصولات حیوانی تشکیل نشده و می‌تونید با خیال راحت مصرف کنید». هزینه دارو رو پرداخت کردم و قرار شد فردا مجددا مراجعه کنم و تحویل‌ش بگیرم. چون دارو در آمریکا یه مقدار به سختی پیدا میشه و از لحاظ هزینه قیمت‌ها بالاست. هنوز به خانه نرسیده بودم که موبایلم زنگ ‌خورد. دخترِ داروساز بود. شمرده شمرده حرف میزد و گفت: تازه متوجه شدم که از نوعی ماهی در تهیه داروتون استفاده شده خواستم اطلاع بدم که اگه مشکلی باشه مجددا پیگیری کنم». نوع ماهی رو پرسیدم بعد که متوجه شدم مشکلی نداره گفتم نه، مشکلی نیست. خیلی ممنونم که این همه اهمیت دادید و پیگیری کردید. واقعا از این همه اهمیتی که به دغدغه‌ام داد، لذت ‌بردم. فردا شد و دارو رو تحویل گرفتم. در صفحه توضیحات نوشته شده بود «Halal certified یعنی دارای گواهینامه حلال بوده.😄🤦🏻‍♀ ⭕️روایت‌های دست اول از تجربیات و مشاهدات ایرانیان ساکن فرنگ @Farang_Without_Retouch
⭕️برخورد با اینفلوئنسر تیک‌تاکی خبری منتشر شده که یک دختر اینفلوئنسر در تیک‌تاک، از بالای صخره‌ی پارک‌ ملی گرند کنیون آمریکا توپ گلف به پایین پرت کرده و فیلمش رو گذاشته روی تیک‌تاک. حالا نه تنها پستش حذف شده بلکه تحت چند عنوان اتهامی قراره در دادگاه حاضر بشه. این اتفاق برای ما عجیب و غریب به نظر میرسه و شاید باعث بشه بگیم اینا هم آزادی ندارن اما اگه جزئیات خبر رو ببینیم، به این نتیجه خواهیم رسید که برخورد با این خانم کاملا منطقی و طبیعیه. پرت کردن اشیاء از لبه‌ی دره در آمریکا نه تنها غیر قانونیه بلکه می‌تونه موجب بروز خطر برای حیات وحش و همینطور در خطر قرار دادن کوه‌نوردهایی بشه که در حال طی مسیر دره هستن. اکانت رسمی گرند کنیون نوشته واقعا لازمه بگیم که نباید توپ گلف بندازید توی دره؟! کسی که چنین کاری کرده به تخطی از قانون متهم شده که احتمالا منجر به مجازات زندان نمیشه اما در حد چند هزار دلار جریمه براش آب میخوره. ⭕️روایت‌های دست اول از تجربیات و مشاهدات ایرانیان ساکن فرنگ @Farang_Without_Retouch
⭕️معرفی کتابِ خواندنی 📝ویدا درخشان[لیون فرانسه] ایران که بودم یکی از کتب ثابتی که خریداری و مطالعه میکردم کتب "مرکز اسناد" وابسته به واجا بود. بخصوص آن کتب سایز کوچک که مفید برای راه و سفر بود. آوردن بسیاری از کتابهایم به دلیل وزن زیاد، ممکن نبود، اما این کتب به دلیل حجم و وزن کم، گزینه‌های مناسبی بودن. یکی از این کتب که فقط خریداری کردم اما هیچ شناختی نسبت به آن نداشتم "در گوادلوپ چه گذشت" بود. وقتی این اواخر نوبت این کتاب شد و شروع به مطالعه کردم برایم خیلی جالب بود که مرتبط به فرانسه بود. گفتم بخشی از این کتاب رو با دوستانی که علاقه مند به تاریخ خوانی مستند هستند به اشتراک بذارم. "گوادلوپ نام جزیره‌ای در غرب اقیانوس اطلس و در قسمت شرق دریای کارائیب‌ه و به دولت فرانسه تعلق داره. کنفرانس مهمی در سال ۵۷ ه‍.ش در این جزیره برگزار شد که به مناسبت نام جزیره، کنفرانس گوادلوپ نام گرفت و به سبب ارتباط موضوع آن با انقلاب اسلامی، با بسیاری از کتب تاریخی و سیاسی ما همراه شده است. ماجرا از آنجا آغاز میشه که والری ژیسکاردستن، رئیس جمهور وقت فرانسه، برای هر یک از سران دولت‌های آمریکا، انگلستان و آلمان دعوت نامه‌ای فرستاد و از آن‌ها خواست تا به گوادلوپ سفر کنند تا به طور غیر رسمی درباره مسائل بین المللی، خصوصا اوضاع ایران گفت و گو کنن. در نتیجه‌ی این جلسه، غرب از ادامه‌ی سلطنت محمدرضا نا امید شد..." آنچه در این کتاب می‌آید مطالب بسیار جالبی هست که از زبان شرکت کنندگان و سفیر فرانسه ترجمه و منتشر شده. ⭕️روایت‌های دست اول از تجربیات و مشاهدات ایرانیان ساکن فرنگ @Farang_Without_Retouch
⭕️پوشش دختران در هلند 📸📝 پریسا محمودی[لاهه، هلند] این نوع پوششِ دخترانِ تازه مسلمان، در هلند رو زیاد می‌بینم. مثلا دیروز در فروشگاه H&M این دختر خانم حدودا ۲۵ ساله در حال انتخاب کفش بود. بررسی دلایلی که به این نتیجه می‌رسند تا این حد خودشون رو بپوشونن، و کاملا با اعتماد به نفس، در محیطی که اکثریت شبیهش نیستن، به امورات زندگی خود هم برسن، میتونه یک پروژه مهم تحقیقاتی، پایه محتوایی ده‌ها فیلم سینمایی و هزاران مستند زنده بشه. پ.ن: مصاحبه‌های متنوعی با این افراد انجام شده که چرا این پوشش رو انتخاب کردن. برخی رو به زودی در کانال منتشر خواهم کرد. ⭕️روایت‌های دست اول از تجربیات و مشاهدات ایرانیان ساکن فرنگ @Farang_Without_Retouch
⭕️معاینه سلامت کارمندان 📝علی نورانی[توکیو، ژاپن] از جمله الزامات امضای قرارداد کاری در ژاپن، انجام معاینات پزشکی هست. تستهای مختلف مانند آزمایش خون و ادرار، اکوی قلب، اسکن قفسه سینه، تست فیزیکی شامل قد، وزن، فشارخون و شنوایی و بینایی سنجی و در نهایت معاینه توسط پزشک . نکته قابل توجه اختصاص کلینیک جدا برای خانم‌ها و آقایان از طرف کارفرماست. تمامی هزینه‌ها نیز از طرف کارفرما پرداخت میشه. از این‌ها مهمتر، تست‌های سلامت سالانه و اجباری برای کارکنان هست که با توجه به اصل پیشگیری و تشخیص به موقع ، در دراز مدت مانع صرف بودجه قابل توجهی در بخش درمان میشه. معاینه پزشکی سالانه  برای دانشجویان هم بصورت اجباری انجام میشه و برای هر فعالیت دانشجو مانند دستیار استاد و..ارایه برگه سلامت پزشکی ضروریه. تمام موارد بالا نشان دهنده اهمیت این موضوع پیشگیری و شعار پیشگیری بهتر از درمان هست. ⭕️روایت‌های دست اول از تجربیات و مشاهدات ایرانیان ساکن فرنگ @Farang_Without_Retouch
⭕️تفاوت‌های زن در غرب 📝آزاده محبیان، [پزشک اطفال فارغ التحصیل دانشگاه علوم پزشکی تهران؛ ساکن آمریکا] جهان غرب تازه متوجه شده که نقشِ زن کجاست. مقایسه‌ی در تصویر بسیار با واقعیتی که من در آمریکا دیدم مطابقت داره. 🔹زنِ آزاد: • به خاطر اعتماد به نفسِ پایین‌اش خیلی آرایش می‌کند تا توجه‌ها رو به خودش جلب کنه. • وقتی ۱۷ ‌سالش بود، نقشِ یک گُل مسخره روی بازویش خالکوبی کرد. • اینجا و آنجا می‌خوابد تا اعتماد به‌ نفسش رو بیشتر کنه در حالی که حالش بدتر میشه • از خوردن فست‌ فود و غذاهای مایکروفری چاق شده • فرزندش رو پارسال سقط کرد • موهایش به خاطر رنگ ‌کردن‌های زیاد آسیب دیده • لباس‌های تنگی میپوشه که اندازه تن‌اش نیست. 🔹زنِ‌ معمولی[سنتی]: • چهره‌ی طبیعی‌اش رو دوست داره و ملایم آرایش می‌کنه • فقط همسرش کار می‌کنه تا او و فرزندانش رو در خانه حمایت کند • بیست و چندساله‌ است، ازدواج کرده و چند فرزند داره • موهای طبیعی داره که به خاطر نور آفتاب روشن‌تر شده • لباس‌های مناسب و زنانه میپوشه • به خاطر خوردن غذاهای خانه‌پز و سبک ‌زندگی فعال، اندام مناسبی داره ⭕️روایت‌های دست اول از تجربیات و مشاهدات ایرانیان ساکن فرنگ @Farang_Without_Retouch
⭕️داستان منو و مهاجرتم 📝 زهرا آزموده[ولینگتون نیوزیلند] "راهی نیست! استرالیا خانه‌ی شما نخواهد شد!" این جمله با خط قرمز در ذهن من نقش بسته بود. مالزی که بودیم هر بار که ویدئویی در یوتیوب نگاه می‌کردم، یک آگهی وسط فیلم ظاهر می‌شد. مردی با لباس نظامی و ظاهری جدی هشدار می‌داد اگر به صورت قاچاقی و با قایق به استرالیا بیایید هیچ راهی وجود نخواهد داشت که ما به شما پناهندگی قانونی بدهیم. زمانی که ویدئوهای فارسی در یوتیوب می‌دیدم این آگهی به زبان فارسی پخش می‌شد. مدام فیلمی فارسی به نام "سفر" در کنار صفحه پیشنهاد می‌شد که با همکاری دولت استرالیا ساخته شده بود. داستان اصلی فیلم درباره سفر غیرقانونی یک خانواده ایرانی به استرالیا و مرگ اعضای خانواده در پایان قصه بود. آن زمان بود که من متوجه شدم، مالزی و اندونزی پاتوق قاچاقچی‌هایی است که افراد را با قایق به استرالیا می‌برند تا پناهندگی بگیرند! سفری که در واقع قمار زندگی‌ست. آنقدر تبلیغات،گفتگو و بحثهای سیاسی-انتخاباتی درباره این مهاجرین زیاده که یک نفرت عمومی نسبت به خارجی‌ها در مردم بومی ایجاد شده‌ و هر خارجی را یک قایقی فراری می‌بینند. اما آیا واقعا این دلیلی ست که به استرالیایی‌ها صفت نژادپرست نسبت می‌دهند؟ بعید بدونم! چون خیلی از افراد جامعه با اشخاصی در ارتباطند که می‌دانند چندین نسل در استرالیا ساکنن ولی فقط به خاطر رنگ پوست و نژادشان به آنها با نظر تحقیر نگاه می‌کنند. مثل هندی‌های استرالیا یا مهاجران قدیمی چین و شرق آسیا. حتی رابطه‌ی اوزی‌ها [ساکنان دوم استرالیا] با اَب اوریجینالها [صاحبان اصلی سرزمین استرالیا] یا پسِفیک‌آیلندرها [ساکنان جزایر کوچک اقیانوس آرام] چندان تعریفی ندارد. بماند که مذهبی‌تر بودن استرالیایی‌ها به نسبت مردم نیوزلند باعث شده بود چندان روابط دوستانه‌ای با مسلمانان و فرقه‌های نوظهور به خصوص همجنس‌گرایان نداشته باشند. هرچند می‌دونستم قانون به هیچ شهروند و مقیمی اجازه‌ی توهین و تبعیض نژادی نمی‌دهد و از نظر حقوق مدنی با مشکلی مواجه نخواهم شد ولی با خودم فکر می‌کردم در این جامعه که ما رو دوست ندارن چطور زندگی ‌کنیم؟ چنین دغدغه‌ای چندان برای همسرم مطرح نبود. چون بیشتر روز رو در دانشگاه سپری می‌کرد. دانشگاهی که اکثر اساتید و دانشجویانش غیراسترالیایی هستند و به گفته خودش، جز در بخش علوم انسانی در هیچ دانشکده‌ای استاد اوزی تدریس نمی‌کند. بماند که آنها هم که اصالتا استرالیایی بودند آنقدر سواد و اطلاعات داشتند که نگاه درستی نسبت به دیگر ملیت‌ها و مذاهب داشته باشند. اما من و تسنیم بودیم که هر روز با عامه‌ی جامعه ارتباط داشتیم. هر روز مدرسه و پارک و کتابخانه و... می‌رفتیم و با هر سطحی از جامعه تعامل داشتیم. مثلا دو ماه بود که هر صبح و عصر والدین همکلاسی‌های تسنیم رو می‌دیدم ولی نتونستم با هیچ کدام ارتباط بگیرم و شماره‌ای رد و بدل کنم. لبخند می‌زدم نگاهشونو می‌دزدیدنو گاهی سلام دادنم رو نمی‌شنیدن. اگر سوالی می‌پرسیدم سریع جواب می‌دادند و دور می‌شدند. وقتی تسنیم می‌گفت امروز فلانی با من بازی نکرد در دلم می‌گفتم حتما مادرش سپرده با تسنیم دوست نشه. یک روز متوجه گفتگوی چند مادر شدم که در مورد حادثه تروریستی مسجد کرایستچرچ صحبت می‌کردند. یکی از خانم‌ها گفت: خواهرزاده من گان‌مَن‌ه [چی ترجمه کنم؟ تفنگدار!] می‌گفت این یارو بی عرضه بوده اگه من بودم بیشتر می‌کشتم!" فکر کنم خودش متوجه تغییر حالت من شد که با صدای بلند اضافه کرد: "البته اون دیوونه ست. فقط می‌خواد تیراندازی کنه. فرقی هم نمی‌کنه به کی!" پر از نفرت و ناامیدی شده بودم. به خودم دلداری می‌دادم به دَرَک دوستم نداشته باشند. فقط کافی‌ست یک مدت تحمل کنم. چند وقت دیگر از این مملکت هم می‌رویم. پ.ن: این نوشته قابل تعمیم به کل استرالیا نیست. ما در منطقه‌ای زندگی می‌کنیم که جمعیت بومی‌ها بیشتره و خارجی‌ها حضور کمتری دارند. شاید کسانی که در شهرهای بزرگ و مهاجرپذیر زندگی می‌کنند تجربه‌ی متفاوتی داشته باشند. ادامه دارد... ⭕️روایت‌های دست اول از تجربیات و مشاهدات ایرانیان ساکن فرنگ @Farang_Without_Retouch