eitaa logo
فاطمی
426 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
4.7هزار ویدیو
157 فایل
تاسیس : ۹۹/۰۳/۲۷ ارتباط با مدیر کانال 👈 @farezva
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انفجار در مسجد شیعیان قندوز افغانستان 🔺۶٠ کشته و دویست زخمی، تازه‌ترین آمار انفجار در مسجد شیعیان قندوز افغانستان 🔹 سایت شبکه روسیا الیوم امروز جمعه در خبری فوری به نقل از منابع خبری محلی افغانستان اعلام کرد که یک انفجار در داخل یک مسجد در ولایت قندوز در شمال افغانستان رخ داده است. طبق این گزارش این انفجار در جریان برپایی نماز جمعه در مسجد شیعیان رخ داده است. 🔹روسیا الیوم به جزئیات بیشتر این انفجار و تلفات آن اشاره‌ای نکرده است. در همین حال منابع محلی از ولایت قندوز در شمال افغانستان خبر می‌دهند انفجار در مسجد "سید آباد" در منطقه "خان آباد" این ولایت رخ داده است. برخی منابع از کشته شدن نزدیک به ۱۰۰ تن در این انفجار خبر می‌دهند. @fatemi_ar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👏 پلیس وظیفه‌شناس رشت مسافری که زباله‌هاش رو کف خیابون انداخته بود مجبور کرد برگرده تا زباله‌هاش را جمع کنه @fatemi_ar
نتیجه قطعی ‌های مدام برق در بخشی از اروپا، هجوم به فروشگاه‌ها و قحطیست👆 یه داستانی رو از فرهنگ اروپاییا میگفتن برامون که ‏وقتی تو اروپا مثلا کمبود پنیر و کره میشه ایرانی میره چند بسته میخره اما اروپاییه میره چنتا بسته بزاره فروشگاه که بقیه بخرن اون چی شد؟ حواسمون هم نبود بپرسیم اصلا چرا اون اروپاییه قبلا رفته چند بسته اضافه خریده 😄 خیلی از داستان‌هایی که واس برامون تعریف میکنن توهمه توهم 👌 ♻️کانال گزیده‌گویی‌های یک اقتصادخوان @fatemi_ar
‼️حکم فقهی متعلقات مسجد 🔷س ۵۶۷۲: آیا و و کتابخانه و ، از مکان هایی هستند که جنب نمی تواند بدون غسل وارد آنجا شود؟ ✅ج: متعلقات مسجد که بودن بر آن خوانده نشده، جزو مسجد محسوب نمی شود و احکام مسجد را ندارد، لذا در آن اشکال ندارد. @fatemi_ar
✍️ 💠 انگار گناه و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمی‌شد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد :«من قبلاً با ولید حرف زدم!» و او با لحنی چندش‌آور پرخاش کرد :«هر وقت این رو طلاق دادی، برگرد!» در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر می‌شد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین می‌کوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید. 💠 سعد زیر لب به ولید ناسزا می‌گفت و من نمی‌دانستم چرا در ایام آواره اینجا شده‌ایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم :«این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمی‌بری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟» صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر می‌دانست که به‌جای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد :«چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو می‌دونن!» 💠 از روز نخست می‌دانستم سعد است، او هم از من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه می‌کردیم. حالا باور نمی‌کردم وقتی برای آزادی به این کشور آمده‌ام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرت‌زده پرسیدم :«تو چرا با همچین آدم‌های احمقی کار می‌کنی؟» و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگی‌ام را به تمسخر گرفت :«ما با اینا همکاری نمی‌کنیم! ما فقط از این احمق‌ها استفاده می‌کنیم!» 💠 همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم می‌رسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز خندید و گفت :«همین احمق‌ها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!» سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد :«فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمق‌های وحشی می‌تونیم حکومت رو به زانو دربیاریم!» 💠 او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم تمام شب‌هایی که خانه نوعروسانه‌ام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا می‌کردم و او فقط در شبکه‌های و می‌چرخید، چه خوابی برای نوروزمان می‌دیده که دیگر این بود، نه مبارزه! ترسیده بودم، از نگاه مرد که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :«بیا برگردیم سعد! من می‌ترسم!» در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانه‌ام صورتش از عرق پُر شده و نمی‌خواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمی‌شد به هوای هم که شده برمی‌گشت. از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریه‌هایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد. 💠 قدم‌هایم را دنبالش می‌کشیدم و هنوز سوالم بی‌پاسخ مانده بود که پرسیدم :«چرا نمیریم خونه خودتون؟» به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم :«خونواده من زندگی می‌کنن! من بهت دروغ گفتم چون باید می‌اومدیم !» باورم نمی‌شد مردی که بودم فریبم دهد و او نمی‌فهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :«امشب میریم مسجد می‌مونیم تا صبح!» دیگر در نگاهش ردّی از نمی‌دیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید :«من می‌خوام برگردم!» 💠 چند قدم بین‌مان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکم‌تر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد. طعم گرم را در دهانم حس می‌کردم و سردی نگاه سعد سخت‌تر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای را می‌شنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله می‌کشید و از پشت شیشه گریه می‌دیدم جمعیت به داخل کوچه می‌دوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم. 💠 سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانه‌ام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین می‌رفت و طوری شانه‌ام را شکافته بود که از شدت درد ضجه می‌زدم... ✍️نویسنده: @fatemi_ar
✍️ 💠 هیاهوی مردم در گوشم می‌کوبید، در تنگنایی از به خودم می‌پیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را می‌دیدم و دیگر نمی‌شنیدم چه می‌گوید. بازوی دیگرم را گرفته و می‌خواست در میان جمعیتی که به هر سو می‌دویدند جنازه‌ام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم. از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانه‌ام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانه‌ام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود. 💠 بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بی‌حالم تنها سقف بلند بالای سرم را می‌دید که گرمای انگشتانش را روی گونه‌ام حس کردم و لحن گرم‌ترش را شنیدم :«نازنین!» درد از روی شانه تا گردنم می‌کشید، به‌سختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پرده‌ای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم. 💠 صدای مردانی را از پشت پرده می‌شنیدم و نمی‌فهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمی‌کردم حالا به حالم گریه کند. ردّ روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی می‌زد. می‌دید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمی‌شد که با هر دو دستش صورتم را می‌کرد و زیر لب می‌گفت :«منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم می‌کشوندم اینجا!» 💠 او با همان لهجه عربی به نرمی صحبت می‌کرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به فریاد می‌زدند، سرم را پُر کرده بود که با نفس‌هایی بریده پرسیدم :«اینجا کجاس؟» با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت می‌کشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :«مجبور شدم بیارمت اینجا.» 💠 صدای امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به عُمری آورده است و باورم نمی‌شد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :«نازنین باور کن نمی‌تونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!» سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداری‌ام داد :«اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!» 💠 و نمی‌فهمید با هر کلمه حالم را بدتر می‌کند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشی‌مان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :«تو که می‌دونی من تو عمرم یه رکعت نخوندم! ولی این مسجد فرق می‌کنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم بوده و الان نماد مخالفت با شده!» و او با دروغ مرا به این کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم :«تو که می‌دونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بی‌پاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد :«هسته اولیه انقلاب تو تشکیل شده، باید خودمون رو می‌رسوندیم اینجا!» 💠 و من از اخبار بی‌خبر نبودم و می‌دیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ می‌رود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده می‌شد، بازخواستش کردم :«این چند ماه همه شهرهای تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟» حالت تهوع طوری به سینه‌ام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم می‌دید که از جا پرید و اگر او نبود از تنهایی جان می‌دادم که به التماس افتادم :«کجا میری سعد؟» 💠 کاسه صبرم از تحمل اینهمه در نصفه روز تَرک خورده و بی‌اختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش می‌زد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت :«میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگی‌ام فرار کرد. تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزه‌ای که نمی‌دانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بی‌اجازه داخل شد. 💠 از دیدن صورت سیاهش در این بی‌کسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :«برای کی جاسوسی می‌کنی ؟»... ✍️نویسنده: @fatemi_ar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جنگ ما یک دفاع مقدس بود 📢📢 👇 ♥️ پویش رفیق شهیدم ♥️ تصویر یک شهید انتخاب کنید و درموردش از زبان خودش جمله ای بنویسید یا قسمتی از وصیتنامه اش تا بقیه هم اورا بشناسند 👁‍🗨 به سه نفر از عزیزانی که بازدید بیشتری جمع کنند ،به قید قرعه جوایزی اهدا میشود . تعداد شرکت کننده در این مسابقه ۳۲نفر کمترین بازدید ۹۸ وبالاترین بازدید۷/۲kو۵/۲kو۱k به این سه نفر بدون قرعه نفر اول وازبازدیدهای بالاتر از ۲۰۰ هم باقرعه نفر دوم وسوم انتخاب میشوند💥💥💥💥 نفردوم ..کد۹ نفر سوم کد ۲۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅نماز تعطيلى ندارد ✍استاد قرائتی: هر يك از دستورات اسلامى ممكن است به دليلى تعطيل شود. مثلًا جهاد براى بيمار و نابينا واجب نيست، روزه بر مريض واجب نيست، خمس و زكات و حج، بر طبقه محروم واجب نيست، امّا تنها عبادتى كه بر همه افراد و اقشار جامعه از مرد و زن، فقير و غنى، سالم و بيمار واجب است، نماز است كه تا لحظه مرگ حتّى يك روز قابل تعطيل شدن نيست. (گرچه براى زن ‏ها در هر ماه برنامه خاصّى وجود دارد) 📚۱۱۴نکته درباره نماز ؛ نکته ۱۴ ✅ نشر آثار استاد قرائتی @fatemi_ar
بعد از خبر فوت هنرمند پیشکسوت عزت‌الله مهرآوران برخی رسانه‌ها مدعی شدن که ایشون واکسن برکت دریافت کرده و با وجود دریافت این واکسن براثر درگذشتن. اونها تصویر خبری رو منتشر کردن که از مرحوم مهرآوران به عنوان دریافت کننده واکسن برکت اسم برده شده. 🔺این ادعا درحالیه که ۹ خرداد، مهرآوران به همراه جمعی از هنرمندان پیشکسوت (بالای ۶۰ سال) و بر اساس جدول سنی وزارت بهداشت واکسن سینوفارم دریافت کرده بودن. 🔺 البته بعضی از هنرمندان جوان هم تو فاز ۳ کارآزمایی بالینی برکت شرکت کرده بودن، ولی تا ۲۴ خرداد واکسن کووایران برکت از وزارت بهداشت مجوز تزریق عمومی نداشته. ✅ تو خبری هم که امروز دست به دست میشه به وضوح مشخصه که گروهی از هنرمندان پیشکسوت تو مرکز وزارت بهداشت واکسن دریافت کردن و گروهی دیگه تو فاز بالینی برکت شرکت کردن، پس در نهایت باید گفت که در اون تاریخ به پیشکسوتان واکسن برکت تزریق نشده. @fatemi_ar
روز تاریخی کشتی ایران✌️ 🥇بعد از حرکات و فنون جذاب گرایی و قهرمانی محمد هادی ساروی، علی اکبر یوسفی برای اولین بار در تاریخ ایران مدال طلای کشتی فرنگی در سنگین وزن رو کسب کرد.👏 @fatemi_ar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 علی‎اکبر یوسفی بعد از پیروزیش گفته مدالم رو به مادرم تقدیم می‌‏کنم که الان شادترین زنِ روی زمینه😍❤️ @fatemi_ar
گوشه‌ای از خیانت‌های بنی‌صدر علیه ایران @fatemi_ar
🔴 دو نمونه از حسابرسی ✍ شیخ صدوق از امام صادق علیه السلام روایت کرده که چون روز قیامت شود، دو بندۂ مؤمن را برای حسابرسی نگه می دارند که هر دو هم در نهایت اهل بهشت هستند. یکی فقیر و دیگری ثروتمند است. فقیر می گوید: خدایا، چرا من را نگه می داری، به عزتت قسم که من در دنیا چیزی نداشتم. نه قدرت و مقامی که با آن عدالت و رزم، یا ظلم کنم و نه مال و منال زیادی که حق تو در آن بر من واجب باشد و باید خرج می کردم تا الان گیر آن باشم. بلکه به مقدار کفاف برایم مقدر کردی و بیش از آن چیزی نداشتم. خداوند می فرماید: « بنده من راست می گوید. بگذارید تا به بهشت رود.» اما شخص ثروتمند می ماند تا همچون سیل، از او عرق روان گردد و پس از مدتی طولانی وارد بهشت می گردد. آن فرد فقیر به او می گوید: چه چیزی باعث توقف تو شد؟ پاسخ می دهد: طول الحساب، پیوسته یکی یکی تقصیرها و کوتاهی های من معلوم می شد و خداوند می گذشت و می بخشید تا آنکه رحمت حق من را فرا گرفت و مرا به توبه کاران ملحق کرد. بعد این شخص ثروتمند به آن فقیر می گوید: تو کیستی که چهره ات ناشناس است؟ فقیر می گوید: من همان فقیرم که با تو در محشر بودم. شخص ثروتمند می گوید: نعمت های بهشت چقدر تو را تغییر داده که نشناختمت. بنابر این، خدا سريع الحساب است و طول حساب برای جواب دادن و در واقع برای تطهیر ماست و نوعی مجازات است. 📚 کتاب قيامت و حشر، استاد عالی @fatemi_ar
چرا هنگام ناراحتی بغض میکنیم ؟! بغضی که هنگام ترس، ناراحتی، گریه و دعوا و مشاجره در گلوی خود حس میکنید واکنش طبیعی بدن برای بازتر کردن راه‌های عبور هوا در سیستم تنفسی است که در صورت نیاز، اکسیژن بیشتری برای بدن فراهم شود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 *دخترمون زن زندگی هست؟!* 🔻 یک ویژگی برای زن زندگی بودن این است که ببینیم دختر چقدر مسئولیتهای خانه و خانواده را می‌پذیرد؟ در این زمینه افراد روشنفکر ژست فمینیستی می‌گیرند و افراد متدین به آیات و روایات استناد می‌کنند که زن وظیفه‌ای ندارد. اما باید توجه کرد وظایف یک خانم فقط وظایف حقوقی نیست. هم زن و هم مرد بخشی از وظایفشان حقوقی و بخشی از آن، تعهدات اخلاقی و فرهنگی است. مثلاً شیر دادن به فرزندان وظیفه حقوقی یک خانم نیست، اما هر زنی از نظر اخلاقی و عاطفی این را وظیفه خود می‌داند. وظایف حقوقی به درد دادگاه می‌خورد! پیامبر در تقسیم بندی وظایف، کارهای داخل خانه را به عهده حضرت زهرا و کارهای بیرون را به عهده حضرت علی گذاشتند. چنین تقسیم‌بندی در هیچ‌یک از متون فقهی وجود ندارد، چرا که این، یک تقسیم‌بندی اخلاقی است. بنابراین باید با دختری ازدواج کرد که به تعهدات اخلاقی نیز پایبند باشد و در خانه نظم و انضباط داشته باشد. البته مرد هم باید کمک کند به خصوص اگر خانم شاغل باشد. اما سخن بر سر این است که دختران ما امروزه در دانشگاه ها و مدارس و فضاهای فرهنگی در یک فضای پسرانه تربیت می‌شوند! و درست است که در بسیاری از فعالیتهای اجتماعی موفق هستند اما ممکن است زن‌زندگی نباشند! دکتر بانکی پور. دوره مدیریت خانواده و سبک زندگی
قایق‌های موشک انداز پرنده ایران، محافظان تنگه هرمز 🔺یک نشریه آمریکایی نوشت: 🔹 قایق‌های پرنده «باور-۲» ایران در کنار ناوگان قایق‌های تندروی این کشور قادر به دفاع از حریم دریایی ایران در تنگه هرمز هستند. @fatemi_ar
✋ 🔴 قهرمانی روسیه و نایب قهرمانی ایران قطعی شد! با توجه به نفرات راه یافته به دیدارهای رده بندی و فینال سه وزن باقی مانده، قبل از مبارزه های روز پایانی قهرمانی روسیه قطعی شده و شاگردان محمد بنا هم توانستند عنوان نایب قهرمانی را با توجه به داشتن دو فینالیست در مسابقات فردا، کسب کنند. روسیه فردا یک فینالیست و یک کشتی‌گیر در شانس مجدد دارد و حداقل 20 امتیاز کسب می‌کند. ایران نیز دو فینالیست دارد که در صورت قهرمانی هر دو کشتی‌گیر مجموعا 50 امتیاز دیگر به دست می‌آورد. 🔴 امیرعبداللهیان با بشار اسد دیدار کرد وزیر خارجه ایران: به‌زودی به مذاکرات وین بازمی‌گردیم و موضوع راستی‌آزمایی و دریافت ضمانت‌های لازم برای اجرای تعهدات را مدنظر داریم. رئیس‌جمهور سوریه: همه مناطق تحت اشغال باید به آغوش سوریه بازگردد. 🔴 گل‌محمدی با پرسپولیس ۲ ساله تمدید کرد باشگاه پرسپولیس قرارداد یحیی گل‌محمدی سرمربی تیم فوتبال این باشگاه را برای دو فصل دیگر تمدید کرد. 🔴 بازداشت ۱۰۰ اوباش مجازی با ۱۱ میلیون فالوئر رئیس پلیس فتا تهران: بیش از ۱۰۰ نفر از افرادی که در فضای مجازی فرهنگ اوباش‌گری را اشاعه می‌دهند، در سال جاری بازداشت کرده و در اختیار قانون قرار دادیم. مجموع دنبال‌کنندگان این افراد بالغ بر ۱۱ میلیون نفر بود. 🔴 یامین‌پور معاون امور جوانان وزارت ورزش شد وزیر ورزش در حکمی «وحید یامین‌پور» را به عنوان معاون امور جوانان وزارت ورزش و جوانان منصوب کرد. 🔴 اعتراض تیم‌های انگلیس به‌فروش نیوکاسل به سعودی‌ها نشریه گاردین: باشگاه‌های لیگ‌برتر انگلیس از انتقال مالکیت باشگاه نیوکاسل به خانواده سلطنتی عربستان سعودی ناراضی هستند. به همین دلیل سازمان لیگ برتر انگلیس را برای تشکیل یک جلسه اضطراری در هفته جاری تحت فشار گذاشته‌اند. 🔴 پیام رهبر انقلاب درپی حادثه انفجار در مسجد قندوز رهبر معظم انقلاب: حادثه‌ی تلخ و مصیبت‌بار انفجار در مسجد منطقه خان‌آباد استان قندوز که به جان‌باختن جمع زیادی از مؤمنان نمازگزار انجامید، ما را داغدار کرد. از مسئولان کشور همسایه و برادر افغانستان جداً انتظار می‌رود که عاملان خونخوار این جنایت بزرگ را به مجازات برسانند و با تدابیر لازم از تکرار چنین فجایعی جلوگیری کنند. از خداوند متعال رحمت و علوّ درجه برای شهیدان این حادثه و شفای عاجل برای آسیب‌دیدگان و صبر و سکینه برای کسان و بازماندگان آنها مسألت می‌کنم. 🔴 جلسه سران قوا به‌میزبانی رئیس‌جمهور برگزار شد در این جلسه روسای قوای مجریه، مقننه و قضائیه درباره مهمترین موضوعات کشور ازجمله مسائل اقتصادی گفت‌وگو و مشورت کردند. 🔴 زالی: روند نزولی کرونا در تهران شکننده است فرمانده ستاد مقابله با کرونا در تهران: روند نزولی آمارهای کرونا در تهران شکننده است. از دورهمی‌ها، تجمعات و سفر‌های غیرضروری پرهیز شود. 🔴 ميركاظمی: سناريوهای گذشته روش كار ما نيست رئيس سازمان برنامه و بودجه: بخشنامه بودجه سال ۱۴۰۱ نهایی و آماده ارسال به دفتر رئیس جمهور است؛ ما متولی همه مردم هستیم. سناریوهای گذشته روش کار ما نیست چرا که آثار و تبعات مخرب آن در کشور مشهود است .چرخه منفی و معیوب در بودجه‌ریزی باید متوقف شود؛ دولت هزینه‌ها را مدیریت کند فاطمی @fatemi_ar
✍️ 💠 دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندان‌هایم زیر انگشتان درشتش خرد می‌شد و با چشمان وحشتزده‌ام دیدم را به سمت صورتم می‌آورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلی‌ام را صدا می‌زند :«زینب!» احساس می‌کردم فرشته به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمی‌دانست و نمی‌دانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد :«زینب!» 💠 قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این تنها نگاه‌مان می‌کرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این سنگدل را با یک دست قفل کرد. دستان همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید :«این رافضی واسه جاسوسی می‌کنه!» 💠 با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید :«کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟» و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه می‌شدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس می‌کردم. یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربی‌اش چنگ زد و دیگر نمی‌دیدم چطور او را با قدرت می‌کشد تا از من دورش کند که از هجوم بین من و مرگ فاصله‌ای نبود و می‌شنیدم همچنان نعره می‌زند که خون این حلال است. 💠 از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را می‌شنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش می‌کرد :«هنوز این شهر انقدر بی‌صاحب نشده که تو بدی!» سایه دستش را دیدم که به شانه‌اش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باور نمی‌کردم زنده مانده‌ام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد. چشمان روشنش شبیه لحظات آفتاب به طلایی می‌زد و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ می‌درخشید و نمی‌دانستم اسمم را از کجا می‌داند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس می‌لرزیدم و او حیرت‌زده نگاهم می‌کرد. تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم می‌تپید و می‌ترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که به نرمی می‌لرزید، سوال کرد :«شما هستید؟» 💠 زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش می‌کردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی دلم را قرص کرد :«من اینجام، نترسید!» هنوز نمی‌فهمید این دختر غریبه در این معرکه چه می‌کند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمی‌توانستم کلامی بگویم که سعد آمد. با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید :«چی می‌خوای؟» در برابر چشمان سعد که از شعله می‌کشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد بی‌رحمانه پرخاش کرد :«چه غلطی می‌کنی اینجا؟» 💠 پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینه‌اش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن فریاد کشید :«بی‌پدر اینجا چه غلطی می‌کنی؟» نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او می‌دانست چه بلایی دورم پرسه می‌زند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که می‌خواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند :« دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!» 💠 سعد نمی‌فهمید او چه می‌گوید و من میان گریه ضجه زدم :«همونی که عصر رفتیم در خونه‌اش، اینجا بود! می‌خواست سرم رو ببُره...» و او می‌دید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیده‌ام رو به سعد هشدار داد :«باید از اینجا برید، تا رو نریزن آروم نمی‌گیرن!» دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش می‌لرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد :«من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟» و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش داد :«من اهل اینجا نیستم، اهل . هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزاده‌ام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. می‌برمتون خونه برادرم!»... ✍️نویسنده: @fatemi_ar