eitaa logo
فاطمی
424 دنبال‌کننده
9هزار عکس
4.7هزار ویدیو
168 فایل
تاسیس : ۹۹/۰۳/۲۷ ارتباط با مدیر کانال 👈 @farezva
مشاهده در ایتا
دانلود
♦️خواص جوشانده فلوس ♦️ ✅داروی کیسه صفرا بابت لجنهای صفراوی و سنگ / یبوست مزمن و مسهل بیشتر از نوع بلغمی / کاهنده فشارخون بلغمی/ ضد سیاتیک/رفع تنگی نفس (آسم) از نوع بلغمی ‍ 🥃طریقه مصرف : روزانه ی ق چایخوری در یک لیوان دم کنید و میل کنند.  ✅ این جوشانده ؛  است. یعنی در یک لیوان جوشانده مغز فلوس یک قاشق مرباخوری روغن بادام شیرین مخلوط کرده و میل شود ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌ @fatemi_ar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اعتراف وزیر خارجه سابق انگلیس درباره بدهی‌های انگلیس به ایران؛ روشن است که ما این پول را به ایران بدهکاریم و باید آن را پرداخت کنیم! 👤 جک استراو: 🔺واقعیت این است که ما این بدهکاری را از سال ۱۹۷۹ تا امروز به ایران داشته‌ایم و دو وزیر خارجه پیشین در این رابطه با من هم‌نظر هستند که این بدهی باید پرداخت شود @fatemi_ar
سئوالات مسابقه 1⃣ - هادی در زیر پوستر هایی که چاپ میکرد چه می نوشت ؟ الف – گمنام ب – جبهه فرهنگی ، علیه تهاجم فرهنگی گمنام پ – جهاد ادامه دارد ج – یازهرا (س) 2⃣ – نام مسجدی که پدر هادی در آن خادم بود چه نام داشت ؟ الف – مسجد فاطمیه ب – مسجد امام کاظم (ع) پ – مسجد موسی ابن جعفر ج – مسجد چهارده معصوم 3⃣ – علت انتخاب اسم شهید ذوالفقاری چه بود؟ الف – مادرش در دوران بارداری خواب دیده بود ب – مادر هادی نذر کرده بود که اگر فرزندش سالم به دنیا بیاید اسم او را هادی میگزارد. پ – گزینه الف و ج ج – زیرا او در روز شهادت امام محمدهادی به دنیا آمده بود 4⃣– نام فلافل فروشی که هادی در آن کار میکردچه نام داشت ؟ الف – پسرک فلافل فروش ب – جوادین پ – تند و تیز ج – بچه های محله 5⃣ – در ایام فتنه ی 1388 هادی قبل از محل کار هر روز صبح به کجا می رفت ؟ الف – طراحی پوستر های تبلیغاتی ب – مزار شهدا پ – پایگاه بسیج ج – با موتور خود در خیابان های اطراف دور میزد اگر در جایی شعاری علیه مسئولین روی دیوار می دید پاک میکرد 6⃣ – وقتی کسی از از هادی تشکر میکرد جمله معروف چه بود؟ الف – ما که کاری نکردیم ب – خرمشهر را خدا آزاد کرد پ – کار خوبه واسه خدا باشه ج – شاه سلطان محمود دیگه دیکه 7⃣ – هادی بعد از سفر کربلا راهی کجا شد؟ الف – زیارت امام رضا (علیه السلام ) ب – حوزه علمیه حاج ابوالفتح پ – در بازار آهن فروش ها مشغول کار شد ج – در کانون فرهنگس مسجد مشغول به کار شد 8⃣ – هادی ........... ماه پس از بازگشت از کربلا مقدمات سفر و اقامت در حوزه علمیه ................ را فراهم کرد الف – پنج ماه - نجف ب – یک سال - نجف پ – پنج ماه - قم ج – یک سال – مشهد 9⃣ – چرا هادی پس از بازگشت از کربلا هنگام حضور در تهران احساس راحتی نمی کرد ؟ الف – او دلش را در کربلا جا گذاشته بود و میخواست دوباره به آنجا برود ب – مخارج زندگی در تهران برایش سنگین بود پ – می گفت : از وضعیت حجاب خانم ها در تهران ناراحتم وقتی آدم توی کوچه راه میرود نمیتواند سرش را بالا بگیرد ، نگاه به نامحرم آدم را به عقب می اندازد . ج –پس از دوستی با شیخ باقر میخواست در کنار او باشد و از او کار یاد بگیرد 0⃣1⃣ – پاسخ هادی به دوستش که چرا در راهرو مسجد شب ها درس می خواند چه بود؟ الف – چون من در اینجا آرامش زیادی میگیرم و به راحتی میتوانم درس بخوانم ب – من این درس را برای خودم میخوانم از طرفی چون میدانم این لامپ ها تاصبح روشن است اینجا درس میخوانم پ – حاج باقر به من گفته میتوانم شب ها در اینجا درس بخوانم تا هرچه سریع تر دیپلمم را بگیرم ج – شرایط خانه برای من در منزل مهیا نیست برای همین من در اینجا درس می خوانم 1⃣1⃣ – هادی در آخرین حضورش در تهران با حدود هشتاد نفر از بچه های .................. به مشهد رفت . الف – بسیج مسجد ب – حوزه علمیه پ – جهادی ج –کانون مسجد 2⃣1⃣ – کتابی که هادی در مقابل سوال خواهرش که چطور اینقدر تغییر کردی به او معرفی کرد چه نام داشت؟ الف – سلام بر ابراهیم ب – نهج البلاغه پ – معراج السعاده ج –اخلاق اسلامی 3⃣1⃣- هادی به .............گفت (اگر با نامحرم زیاد و بی دلیل صحبت کنید حیاء و عفت از دست میرود گوهر یک زن به حیاء و عفت اوست ) الف – در وصیت نامه شهید خطاب به خواهران مسلمانش ب – خواهرش پ – دوستانش در مسجد ج – همسرش 4⃣1⃣ – هادی در کل سه بار به ماموریت های نظامی حشد الشعبی اعزام شد او به عنوان ................. به جمع آنها پیوسته بود. الف – رزمنده ب – تصویربردار پ – امام جماعت ج – فعال فرهنگی 5⃣1⃣ – مهم ترین کار فرهنگی شهید هادی ذوالفقاری چه بود ؟ الف – برگزاری نمایشگاه دستاورد های حشدالشعبی در اربعین ب – حضور فعال در کانون مسجد پ – برگزاری یادواره شهدا ج – طراحی پوسترهای شهدا
📣📣 📣📣 🌷به مناسبت گرامیداشت هفته بسیج برگزار میگردد 🌷 🎁 همراه با جوایزارزنده: ۲۰ کارت هدیه به ارزش ۵۰۰ هزار ریال طبق قرعه کشی به افرادی که کل سوالات را پاسخ صحیح داده باشند. 📅 مهلت ارسال: ۵ آذر ماه ۱۴۰۰ 🎈 ارسال پاسخها: به صورت یک عدد ۱۵ رقمی به ترتیب از سمت چپ به راست (بطور مثال یک عدد ۱۵ رقمی ) 🍃🌸 همراه با نام و نام خانوادگی، کد ملی و شماره همراه خود در پیام رسان ایتا به آیدی eitaa.com/goletaha1354 ♨️ سوالات و پاسخ آنها را از فایل pdf که در کانال قرار میگیرد جست و جو کنید 🎉🎉زمان قرعه کشی : متقابلا اعلام می‌شود 🎊🎊
Pasark_falafl_foros.pdf
3.86M
🇮🇷 فایل پی دی اف کتاب پسرک فلافل فروش جهت شرکت در •┈┈••••✾•🍃🌼🍃•✾•••┈┈•
⭕️ نجابت و وطن دوستی یعنی همین که خودشون انتظامات شدن و نذاشتن کوچکترین تنشی پیش بیاد! متد اعتراض کشاورزان اصفهانی الگو شد. پاره تن مردم @fatemi_ar
✍️ 💠 تازه می‌فهمیدم پیکر برادرم سپر من بوده که پیراهن سپیدم همه از خونش رنگ گُل شده بود، کمر و گردنش از جای گلوله از هم پاشیده و با آخرین نوری که به نگاهش مانده بود، دنبال من می‌گشت. اسلحه مصطفی کنارش مانده و نفسش هنوز برای می‌تپید که با نگاه نگرانش روی بدنم می‌گشت مبادا زخمی خورده باشم. 💠 گوشه پیشانی‌اش شکسته و کنار صورت و گونه‌اش پُر از شده بود. ابوالفضل از آتش اینهمه زخم در آغوشش پَرپَر می‌زند و او تنها با قطرات اشک، گونه‌های روشن و خونی‌اش را می‌بوسید. دیگر خونی به رگ‌های برادرم نمانده بود که چشمانش خمار خیال سنگین می‌شد و دوباره پلک‌هایش را می‌گشود تا صورتم را ببیند و با همان چشم‌ها مثل همیشه به رویم می‌خندید. 💠 اعجاز نجاتم مستش کرده بود که با لبخندی شیرین پیش چشمانم دلبری می‌کرد، صورتش به سپیدی ماه می‌زد و لب‌های خشکش برای حرفی می‌لرزید و آخر نشد که پیش چشمانم مثل ساقه گلی شکست و سرش روی شانه رها شد. انگار عمر چراغ چشمانم به جان برادرم بسته بود که شیشه اشکم شکست و ضجه می‌زدم فقط یکبار دیگر نگاهم کند. 💠 شانه‌های مصطفی از گریه می‌لرزید و داغ دل من با گریه خنک نمی‌شد که با هر دو دستم پیراهن ابوالفضل را گرفته بودم و تشنه چشمانش، صورتش را می‌بوسیدم و هر چه می‌بوسیدم عطشم بیشتر می‌شد که لب‌هایم روی صورتش ماند و نفسم از گریه رفت. مصطفی تقلّا می‌کرد دستانم را از ابوالفضل جدا کند و من دل رها کردن برادرم را نداشتم که هر چه بیشتر شانه‌ام را می‌کشید، بیشتر در آغوش ابوالفضل فرو می‌رفتم. 💠 جسد ابوجعده و بقیه دور اتاق افتاده و چند نفر از رزمندگان مقابل در صف کشیده بودند تا زودتر از خانه خارج‌مان کنند. مصطفی سر ابوالفضل را روی زمین گذاشت، با هر دو دست بازویم را گرفته و با گریه تمنا می‌کرد تا آخر از پیکر برادرم دل کندم و به‌خدا قلبم روی سینه‌اش جا ماند که دیگر در سینه‌ام تپشی حس نمی‌کردم. 💠 در حفاظ نیروهای مردمی از خانه خارج شدیم و تازه دیدم کنار کوچه جسم بی‌جان مادر مصطفی را میان پتویی پیچیده‌اند. نمی‌دانم مصطفی با چه دلی اینهمه غم را تحمل می‌کرد که خودش سر پتو را گرفت، رزمنده دیگری پایین پتو را بلند کرد و به راه افتادیم. 💠 دو نفر از رزمندگان بدن ابوالفضل را روی برانکاردی قرار داده و دنبال ما برادرم را می‌کشیدند. جسد چند در کوچه افتاده و هنوز صدای تیراندازی از خیابان‌های اطراف شنیده می‌شد. یک دست مصطفی به پتوی مادرش چسبیده و با دست دیگرش دست لرزانم را گرفته بود که به قدم‌هایم رمقی نمانده و او مرا دنبال خودش می‌کشید. 💠 سرخی غروب همه جا را گرفته و شاید از مظلومیت خون شهدای در و دیوار کوچه‌ها رنگ خون شده بود که در انتهای کوچه مهتاب پیدا شد و چلچراغ اشک‌مان را در هم شکست. تا رسیدن به آغوش (علیهاالسلام) هزار بار جان کندیم و با آخرین نفس‌مان تقریباً می‌دویدیم تا پیش از رسیدن تکفیری‌ها در حرم پنهان شویم. گوشه و کنار صحن عده‌ای پناه آورده و اینجا دیگر آخرین پناهگاه مردم زینبیه از هجوم تکفیری‌ها بود. 💠 گوشه صحن زیر یکی از کنگره‌ها کِز کرده بودم، پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی کنارمان بود و مصطفی نه فقط چشمانش که تمام قامتش از اینهمه مصیبت در هم شکسته بود. در تاریک و روشن آسمان مغرب صورتش از ستاره‌های اشک می‌درخشید و حس می‌کردم هنوز روی پیراهن خونی‌ام دنبال زخمی می‌گردد که گلویم از گریه گرفت و ناله زدم :«من سالمم، اینا همه خون ابوالفضله!» 💠 نگاهش تا پیکر ابوالفضل رفت و مثل اینکه آن لحظات دوباره پیش چشمانش جان گرفته باشد، شرمنده زمزمه کرد :«پشت در که رسیدیم، بچه‌ها آماده حمله بودن. من و ابوالفضل نگران تو بودیم، قرار شد ما تو رو بکشیم بیرون و بقیه برن سراغ اونا.» و همینجا در برابر ابوالفضل به من کم آورده بود که مقابل چشمانم از خجالت به گریه افتاد :«وقتی با اولین شلیک افتادی رو زمین، من و ابوالفضل با هم اومدیم سمتت، ولی اون زودتر تونست خودش رو بندازه روت.» 💠 من تکان‌های قفسه سینه و فرو رفتن هر گلوله به تنش را حس کرده بودم که از داغ دلتنگی‌اش جگرم آتش گرفت و او همچنان نجوا می‌کرد :«قبل از اینکه بیایم تو خونه، وسط کوچه مامانم رو دیدم.» چشمانش از گریه رنگ شده بود و اینهمه غم در دلش جا نمی‌شد که از کنارم بلند شد، قدمی به سمت پیکر ابوالفضل و مادرش رفت و تاب دیدن آن‌ها را هم نداشت که آشفته دور خودش می‌چرخید... ✍️نویسنده: @fatemi_ar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا