#دختر بسیجی 🧕
#پارت چهلم
به همراه بابا و پرهام و آقای زند و دوتا همراه هاش سر میز بزرگ کنفرانس که توی اتاق پرهام قرار داشت نشسته بودیم و در
مورد قرار داد بحث می کردیم.
سالها بود که شرکت ما و شرکت آقای زند با هم همکاری داشتن و باهم قرداد می بستیم و دو طرف هم از این همکاری سود
می بردیم .
همانطور که از آرام خواسته بودم بعد گذشت حدود یک ربع از ورودمون به اتاق با سینی چایی توی دستش وارد اتاق شد و بعد
سلام کردن و بستن در با چهره ی شاداب و روی باز جلو ی تک تکمون چایی گذاشت و مشغول تعارف کردن شیرینی شد.
بابا متعجب و آقا ی زند با تحسین و لبخند به لب نگاهش می کردن و تنها من و پرهام بودیم که نگاهمون بهش حالت تمسخر
داشت و حتی دوتا جوون همراه آقا ی زند هم با خوشرویی نگاهش می کردن.
آرام با تموم شدن کارش از اتاق خارج شد که بلافاصله آقا ی زند رو به بابا پرسید : قبلا به جای این خانم یه مرد میانسال آبدارچی
نبود؟
بابا جواب داد:این دختر خانم از بهترین حسابدارای شرکته.
بابا رو به من ادامه داد:آراد چرا ایشون کار مش باقر رو انجام می ده؟
_مش باقر امروز مرخصیه و منم که دیدم سر ایشون از همه خلوت تره ازش خواهش کردم کار پذ یرایی رو انجام بده.
#کپی آزاد 👆🙂
#دختران _فاطمی |#پسران _علوی
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#دختر بسیجی 🧕
#پارت چهل _یک
با این جواب من دیگه کسی بحث رو سر آرام ادامه نداد و به ادامه ی بحثمون سر قرارداد پرداختیم.
*یک هفته ای از روز قرارمون با آقای زند و
تمدید قرداد که گذشت، من بنا به خواسته ی سپهر که گفته بود این دختره اصلا
محلم نمی زاره و وجودم رو نادیده میگیره و نمی تونم باهاش توی یه اتاق باشم و همچنین به خاطر خانم رفاهی که خواسته
بود اتاق او آرام یکی باشه، از پرهام خواستم تا او رو به اتاق حسابداری برگردونه.
چهار پنج روزی از این جابه جایی گذشته بود که خیلی ناگهانی بابا به شرکت اومد و خواست آرام رو ببینه.
با تعجب از کار بابا پشت میزم نشستم و با گذاشتن گوش ی رو ی گوشم از منشی خواستم تا از آرام بخواد به اتاقم بیاد.
طولی نکشید که آرام
وارد اتاق شد و با دیدن بابا که روی مبل نشسته بود با تعجب بهمون سلام کرد.
بابا به روش لبخند زد و گفت:سلام دخترم، چرا وایستادی؟ بفرما بشین.
آرام که گیج شده بود سوالی من رو نگاه کرد و رو ی مبل روبه رو ی بابا نشست.
به پشتی صندلی تکیه دادم و بهشون خیره شدم که بابا با ملایمت رو بهش گفت:خوبی دخترم؟ از خیلی وقته که دیگه ند یدمت!
#کپی آزاد 👆🙂
#دختران _فاطمی |#پسران _علوی
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#دختر بسیجی 🧕
#پارت چهل _دوم
_خوبم ممنون! لابد از کم سعادتی من بوده!
بابا: اختیار داری!از اینجا راضی هستی؟ کسی که اذیتت نمی کنه؟
آرام بدجنسانه به من نگاه کرد و گفت : کسی
نمی تونه! که بخواد اذیتم کنه.
بابا که منظور آرام رو درست متوجه نشده بود و فکر می کرد من نمی ذارم که کسی اذیتش کنه با لبخند نگاهم کرد و گفت :
خوشحالم که می بینم هوای آرام رو داری!
با ابروهای بالا پریده به صورت خندان آرام نگاه کردم که بابا رو بهش گفت : راستش من امروز به خواست کس دیگه ای به اینجا
اومدم........
آقای زند قضیه خاستگاری از تو برای پسرش رو با من مطرح کرده.
با این حرف بابا ابروهام بالا پر ید و کنجکاوانه برای شنیدن ادامه ی ماجرا به قیافه ی مضطرب آرام دقیق شدم که بابا ادامه داد:
آقای زند به من گفت تو بهشون جواب رد دادی و از من خواست پا در میونی کنم و جواب مثبت رو ازت بگیرم.
آرام جوابی نداد و وقتی بابا دید او چیز ی
نمی گه خودش گفت: ببین دخترم، پسر آقای زند آدم خوب و تحصیل کرده ایه و من
اگه کوچکترین چیزی ازش می دیدم هیچ وقت واسطه نمی شدم تا تو رو راضی کنم، جوری که من شنیدم اون واقعا عاشق تو
شده و به این راحتی دست بردار نیست!
#کپی آزاد 👆🙂
#دختران _فاطمی |#پسران _علوی
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#دختر بسیجی 🧕
#پارت چهل _سوم
آرام که تا اون لحظه سرش پایین بود به صورت بابا خیره شد و گفت:همه ی حرفای شما درسته ونظرتون هم برام مهمه ولی با
نهایت احترامی که براتون قائلم باید بگم جواب من تغییری نکرده.
بابا:چرا دخترم؟ تو چی ازش دیدی که انقدر روی تصمیمت پافشاری می کنی؟
آرام جواب داد:من هیچ چیز بدی از ایشون ند یدم ولی....
بابا:ولی چی دخترم؟ باور کن اگه همچین خاستگاری برای دختر خودم هم بیاد من باهاش مخالفت نمی کنم، تو هم برام با
دخترم فرقی نداری و مطمعن باش من خوشبختیت رو می خوام.
آرام با صدای آروم و تؤم با خجالت گفت:راستش من به ایشون علاقه ای ندارم و هر چقدر هم با خودم کلنجار رفتم دیدم نمی تونم
دوستش داشته باشم. برا ی من علاقه ی دو طرفه خیلی مهمه!
بابا:_پس یعنی جوابت همچنان منفیه؟
_با این که دلم نمی خواد به شما نه بگم ولی توی این یه مورد واقعا معذورم.
با این حرف آرام بابا دیگه در این مورد حرفی نزد و بهش اجازه داد که بره و به کارش برسه.
#کپی آزاد 👆🙂
#دختران _فاطمی |#پسران _علوی
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#دختر بسیجی 🧕
#پارت چهل _چهارم
با رفتن آرام رو به بابا که توی فکر بود گفتم: این زند هم عجب آدم زرنگیه ها تو یه نگاه برای پسرش دختر انتخاب کرده.
_همون روز ی که دختره رو دید به من زنگ زد و در باره ی خانواده اش پرسید فهمیدم یه چیز ی زیر سر داره و بروز نمی ده تا
اینکه دیروز به کارخونه اومد و قضیه رو گفت و ازم خواست با آرام حرف بزنم و راضیش کنم.
_شما گفتی پسرش هم عاشقش شده او کجا این رو دیده؟
_باباش می گفت چند باری از شرکت تا خونه تعقیبش کرده و وقتی دیده دختر سر به راهیه و بهش بی محلی می کنه عاشقش
شده.
پسر زند رو چند باری دیده بودم. پسر خوش قیافه و تحصیل کرده ای بود و بر خلاف من کار خلاف شرعی هم انجام نمی داد و
برام عجیب بود که آرام بهش جواب رد داده بود.
بابا برای رفتن از جاش برخاست و من هم برای بدرقه اش باهاش وارد سالن شدم که خانم رفاهی که توی سالن و جلوی در اتاق
من داشت با آرام حرف می زد با دیدن بابا لبخند زد و رو بهش سلام کرد.
بابا جواب سلامش رو داد و بعد حال و احوال باهاش به آرام نگاه کرد و رو به خانم رفاهی گفت: خانم رفاهی مواظب این دختر
آروم ما باش.
#کپی ازاد 👆🙂
#دختران _فاطمی |#پسران _علوی
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
﷽
#واجب_فراموش_شده 😭
امامحسینعلیهالسلام:
همانامنبرایاصلاحامتجدم
وامربهمعروفونهیازمنکرقیامکردم.💞
تصویر باز بشه لطفا.
#ما_ملت_امام_حسینیم ✊
#محرم 🏴
#صلوات 🌷
#دختران _فاطمی |#پسران _علوی
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
﷽
🎙|…#خطبه_منا
💌امامحسینعلیهالسلاممیفرمایند
کوران،گنگانوبیمارانزمینگیردرشهرها...😔
تصویربازبشهلطفاً.📲
#ما_ملت_امام_حسینیم ✌🏻
#محرم 🏴
#صلوات ✨
#دختران _فاطمی |#پسران _علوی
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
°•﷽•°
#الی_الحبیب...
#قسمت_دوم
🔴کدام حبیب؟!
تصویربازبشهلطفاً.↻
#ما_ملت_امام_حسینیم 💪🏻
#محرم 🕯
#صلوات 🌺
#دختران _فاطمی |#پسران _علوی
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#دختر بسیجی 🧕
#پارت چهل _پنجم
خانم رفاهی نگاهی به قیافه ی آرام انداخت و گفت:شما به آرام میگی دختر آروم! گول اسمش رو نخورید این یه آتیش پاره ایه
که دومی نداره. از وقتی باهاش هم اتاق شدم برام آسایش نذاشته کلا آروم و قرار نداره
با تعجب از حرفای خانم رفاهی به صورت آرام نگاه کردم که متوجه ی نگاه خیره ام شد و سرش رو پایین انداخت و نازی که تا
اون موقع حواسش به ما بود کنار آرام وایستاد و با خنده گفت:منم شاهدم که این آرام خیلی نا آرام و شیطونه.
آرام رو به نازی چشم غره ا ی رفت که نازی بهش گفت : مگه دروغ می گم؟
بابا که مثل من در تعجب بود خند ید و گفت:پس مراقب این دختر ناآرام ما باش.
خانم رفاهی : چشم حتما.
بابا بعد خداحافظی با خانم رفاهی و کارمندایی که دورش جمع شده بودن به همراه اکبری و چند نفر دیگه برای رفتن به سمت
در ورودی شرکت رفت و من خیره به آرام نگاه کردم که با خانم رفاهی همراه شد و در حالی که باهاش حرف می زد به سمت
اتاق حسابداری رفت.
خیلی دلم می خواست بدونم رفتار آرام که جلوی ما مغرورانه و خشکه توی اتاق چطور یه که خانم رفاهی و نازی اینطوری در
موردش حرف می زنن بنابراین اولین کاری که بعد از ظهرش و موقع نبود کارمندا انجام دادم این بود که یه نفر کار بلد رو آوردم
تا تو ی اتاق حسابداری و روبه روی میز کار آرام دوربین مخفی کار بزاره.
#کپی ازاد 👆🙂
#دختران _فاطمی|#پسران _علوی
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#دختر بسیجی 🧕
#پارت چهل _ششم
فرداش طبق معمول ساعت نه ونیم به شرکت رفتم و اولین کاری که که کردم روشن کردن کامپوتر بود.
پشت کامپیوتر نشستم و مشغول دید زدن اتاق حسابداری شدم.
دختری که بدون چادر رو ی میز کار نشسته بود و همراه با تکون دادن پاهاش با خانم رفاهی حرف می زد و باعث خنده ی مبینا
(یکی از کارمندای بخش حسابداری شده بود کسی نبود جز آرام! )
آرام بود که با حالت با مزه ای براشون حرف
می زد و علاوه بر اینکه خودش کار نمی کرد اونا رو هم نمی ذاشت به کارشون
برسن.
دلم می خواست بشنوم که چی می گه ولی حیف که فقط دوربین نصب کرده بودم و شنودی در کار نبود!
به بی فکر ی خودم لعنت فرستادم و به آرام شاد و خندون توی مانیتور چشم دوختم که خانم رفاهی نایلونی حاوی چیز قهوه ای
رنگی رو به طرفش انداخت که او نایلون رو توی هوا گرفت و از داخلش چیزی شبیه لواشک رو بیرون کشید و بعد گوله کردنش
توی دهنش جاش داد و صورتش رو از ترشی لواشک به حالت بامزه ای ترش کرد و نایلون رو برای مبینا انداخت.
طرز لواشک خوردنش نه تنها من رو بلکه خانم رفاهی و مبینا رو هم به خنده انداخته بود.
پرهام که بازم بدون در زدن وارد اتاق شده بود و در حالی که ازم می پرسید به چی خیره شدم پشت سرم وایستاد و با دیدن آرام
شاد و بازیگوش گفت:به به! ما رو باش دلمون رو خوش کردیم این دو روز دووم نمیاره و می زاره و می ره ولی مثل اینکه این
خانوم داره بیشتر از ما بهش خوش می گذره.
به طرف پرهام چرخیدم و گفتم:اصلا
فکر نمی کردم همچین دختری باشه! من گفتم از اون دخترای محجبه ی بداخلاقه که هیچ
کس باهاش کنار نمیاد و محلش نمی زاره.
#کپی آزاد 👆🙂
#دختران _فاطمی |#پسران_ علوی
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#دختر بسیجی 🧕
#پارت چهل _هفتم
_پس این سپهر چی می گفت اخلاق نداره و خیلی خشکه و محل نمی زاره.
_فکر کنم با جنس مخالف اینجور رفتار می کنه.
_پس کاش می ذاشتیم تو ی همون اتاق سپهر بمونه!
_حالا که نذاشتیم!.... ولی براش دارم! کاری
می کنم که تا شب حتی وقت نکنه سرش رو بخارونه چه برسه به لواشک خوردن و
جفتک انداختن.
پرهام سوالی نگاهم کرد و من از کشو ی میز پوشه ای رو بیرون آوردم و با گذاشتنش روی میز گفتم:یادته قرار بود دوباره همه ی
حسابهای شهریور ماه رو محاسبه کنیم؟
_خب که چی؟
_امروز آخر وقت م یدم بهش و ازش می خوام تاشب کارش رو تموم کنه.
نیش پرهام از حرفم باز شد و دوباره به مانیتور چشم دوخت و گفت:خودمونیم ها این دختره هم برا ی خودش مانکنیه ! عجب
هیکلی داره ناکس!
به فکرش که همیشه منحرف بود لبخند زدم و به مانیتور نگاه کردم.
آرام وسط اتاق و روبه رو ی مبینا وایستاده و پشتش به دوربین بود.
#کپی آزاد 👆🙂
#دختران _فاطمی |#پسران _علوی
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#دختر بسیجی 🧕
#پارت چهل _هشتم
پرهام راست می گفت و آرام که برای اولین بار بود بدون چادر می دیدمش واقعا خوش هیکل به نظر می رسید .
پرهام برای خارج شدن از اتاق به سمت در رفت و در همون حال رو به من گفت : کوفتت بشه که تنهایی و تو ی خلوت دختر
مردم رو دید می زنی!
به حسادتش خند یدم که از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست.
آخرای ساعت کاری بود که آرام بنا به درخواست من به اتاقم اومد و وسط اتاق منتظر دستور من وایستاد.
به دختر جدی روبه روم که یه دنیا با دختر شاد توی مانیتور فاصله داشت نگاه کردم و بدون هیچ حرفی پوشه رو به سمتش
گرفتم که جلو اومد و با دراز کردن دستش اونطرف پوشه رو گرفت ولی من پوشه رو رها نکردم و پوشه توی دست دوتامون
بلا تکلیف موند.
با تعجب به صورتم نگاه کرد ولی من از رو نرفتم و به نگاه متعجبش که به نظر می رسید مردده که پوشه رو رها کنه یا نه خیره
شدم.
خواست چیزی بگه که من با رها کردن پوشه مانعش شدم و گفتم:این لیست تمام حقوق و مزایای کارمندا و کارگرا برای شهریور
ماه که نیاز به بررسی دقیق دوباره داره و من امروز تا آخر وقت بهش نیاز دارم.
_شما از من می خواین این رو امروز بهتون تحویل بدم؟
#کپی ازاد 👆🙂
#دختران _فاطمی |#پسران _علوی
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#دختر بسیجی 🧕
#پارت چهل _نهم
_دقیقا!
_ولی الان وقت اداری تمومه....
_برای تو تموم نیست! هر زمان که این کار رو تموم کردی می تونی بر ی.
_ولی این کار تا شب طول می کشه.
_خب طول بکشه!
_مش باقرم می مونه تا من کارم.....
_نه! نمی مونه خودم هر وقت که کارت تموم شد میام و ازت کار رو تحویل می گیرم.
با قیافه ی درهم و خسته از اتاق خارج شد و چند لحظه بعد توی مانیتور کامپیوتر دیدمش که پوشه رو روی میز کارش کوبوند و
پشت میزش نشست.
خوشحال بودم از اینکه تونسته بودم
اذیتش کنم و حالش رو بگیرم و تو ی دلم به خودم احسنت می گفتم.
#کپی آزاد 👆🙂
#دختران _فاطمی |#پسران _علوی
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#دختر بسیجی 🧕
#پارت پنجاه
قبل رفتنم به خونه به مش باقر سفارش کردم براش ناهار بگیره و بعد به خونه اش بره.
با رسیدنم به خونه و خوردن ناهار به اتاقم رفتم تا یه مقدار استراحت کنم ولی همین که چشمام رو بستم چهره ی خسته ی
آرام جلوی چشمم اومد و خواب رو از چشمم گرفت و هر چقدر هم برا ی خوابیدن و فکر نکردن بهش تلاش کردم بی فایده بود.
مدتی رو با خودم کلنجار رفتم ولی خوابم نبرد و خسته تر از هر زمان به حموم پناه بردم تا با قرار گرفتن زیر دوش آب گرم از
فکرش در بیام و ازاحساس پشیمونی برای کاری که کردم خلاص بشم.
هوا کم کم رو به تاریکی می رفت که به شرکت رفتم تا کار رو ازش تحویل بگیرم و بهش اجازه بدم به خونه اش بره.
وارد سالن تاریک شرکت شدم و به دنبال کلید برق دستم رو روی دیوار کشیدم.
عجیب بود که نوری از اتاق حسابداری که درش هم باز بود به داخل سالن تاریک نیفتاده بود.
از فضای تاریک شرکت و سکوت بیش از حدش دلشوره گرفتم و با عجله خودم رو به اتاق حسابداری رسوندم و برقش رو روشن
کردم و به آرام که سرش رو روی میز گذاشته و خوابیده بود خیره شدم که توی خواب چهره اش معصوم و آروم بود، بدون ذره ای
اخم و غرور!
مدتی بالای سرش وایستادم و به چهره ی مظلومش توی خواب نگاه کردم یه جورایی از کارم احساس پشیمانی می کردم و دلم به
حالش می سوخت.
برای اینکه بیدارش کنم و نترسونمش به آرومی صداش زدم.
#کپی آزاد 👆🙂
#دختران _فاطمی |#پسران _علوی
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#دختر بسیجی 🧕
#پارت پنجاه _یکم
_خانم محمدی!
چشماش رو باز کرد و همونجور خوابالو درست سر جاش نشست.
سمت راست صورتش به خاطر قرار گرفتن روی میز قرمز شده بود و در حالی که مقنعه اش رو مرتب می کرد گفت:چه عجب که
آقای رئیس یادشون اومد یکی از کارمنداش رو اینجا نگه داشته! دیگه داشت باورم می شد که باید شب رو اینجا بمونم.
با این حرفش دیگه اثری از دلسوزی چند لحظه قبل توی وجودم باقی نگذاشت و در عوض جاش رو باز هم حس لج در آوری و
اذیت کردن پر کرد.
چادرش که روی شونه اش افتاده بود رو روی سرش مرتب کرد و بعد وایستادن روی پاش، پوشه رو به طرفم گرفت و گفت :این
همه چیزش درست بود و هیچی مشکلی نداشت.
لحنش رو کنایه آمیز کرد و ادامه داد:امیدوارم امشب به دردتون بخوره!
پوشه رو از دستش گرفتم و در حالی که از اتاق خارج می شدم گفتم:الان که به کارم نمیاد ولی خدا رو چه دیدی شا ید یه روز به
دردم خورد.
چیزی نگفت و من خوشحال از اینکه حرصش رو درآوردم به اتاقم رفتم تا پوشه رو بزارم و برگردم.
به محض اینکه وارد اتاق شدم از توی سالن با صدای بلند طوری که من بشنوم گفت :آقای رئیس! من دارم می رم خداحافظ!
#کپی ازاد 👆🙂
#دختران _فاطمی |#پسران _علوی
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#دختر بسیجی 🧕
#پارت پنجاه _دوم
از لحن آقای رئیس گفتنش حرصی و به قصد اذیت کردنش از اتاق خارج شدم ولی او خیلی سریع از شرکت خارج شده بود
خبری ازش نبود و من هم که دیگه اونجا کاری نداشتم از شرکت بیرون زدم.
هوا کاملا تاریک شده و بارون پاییزی هم شدید تر از هر زمان در حال باریدن بود که توی ماشینم که داخل حیاط کوچک برج
پارک کرده بودم نشستم و به سمت در خروجی حیاط حرکت کردم و در همین حال آرام رو دیدم که از شدت بارون زیر سقف
شیرونی اتاق نگهبانی وایستاده بود.
می دونستم تو ی اون هوا ماشین گیرش نمیاد و باید مدت زیادی رو به انتظار آژانس بمونه.
ناخواسته لبخند بدجنسانه ا ی گوشه ی لبم جا خوش کرد و خواستم از جلوش بگذرم ولی برخلاف خواسته ام بی اراده پام رو
روی ترمز گذاشتم و جلوش وایستادم.
شیشه ی سمت راست رو پایین دادم و با خم شدنم به طرفش گفتم : بیا بالا می رسونمت!
بدون ذره ای مخالفت و از خداخواسته در عقب ماشین رو باز کرد و توی ماشین نشست.
به بی تعارفی و پر روییش لبخند زدم و بعد
پرسیدن آدرسش به سمت خونه شون حرکت کردم.
هر دو ساکت بودیم و فضای ماشین رو آهنگ غمگینی که همیشه و بدون دلیل و هر وقت تو ی ماشین می نشستم گوش می دادم
پر کرده بود که با شنیدن صدای زنگ گوشیش و جواب دادنش به تماس، صدای آهنگ رو کم کردم تا صدای شخص پشت خط
رو بشنوه و خودم کنجکاوانه به مکالمه اش گوش دادم.
#کپی آزاد 👆🙂
#دختران _فاطمی|#پسران _علوی
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#دختر بسیجی 🧕
#پارت پنجاه _سوم
صورتش رو حتی از توی آینه هم نمی تونستم ببیننم و فقط صداش رو می شنیدم که با صدای آرومی به مخاطبش گفت:سلام
مامان! من توی راهم تا یه ربع دیگه می رسم.
............_
_نه! نگران نباش رئیسم منو می رسونه.
............_
_مامان جان چه حرفیه می زنی ؟ مطمعن باش اگه بهش اعتماد نداشتم سوار ماشینش
نمی شدم.
......_
_باشه! میام خونه باهم حرف می زنیم فعلا خداحافظ.
تماسش رو قطع کرد و رو به من گفت:می دونین مامانم فردا می خواد بیاد شرکت و شما رو به خاطر اینکه منو تا شب نگه
داشتین دعوا کنه؟
آینه رو برای اینکه بتونم چهرهاش رو ببینم روش تنظیم کردم و با نگاه کردن به چهره ی خندانش گفتم:
#کپی آزاد 👆🙂
#دختران _فاطمی |#پسران_علوی
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#دختربسیجی 🧕
#پارت پنجاه _چهارم
یعنی تو از من به مادرت شکایت کردی؟
_نه!
_پس چی؟
_خودش وقتی دید کارم طول کشیده تا ته ماجرا رو خوند.
_پس برای فردا خودم رو آماده کنم؟!
جوابی نداد و از شیشه ی کناریش به بیرون خیره شد و من دیگه حرفی نزدم.
با تصور اینکه مامانش به شرکت بیاد و من رو دعوا کنه لبخند رو ی لبم اومد و در سکوت به رانندگیم ادامه دادم.
جلوی در خونه شون ماشین رو پارک کردم و منتظر موندم تا پیاده بشه.
قبل پیاده شدنش بهم نگاه کرد و گفت:با اینکه رسوندن من در برابر بیهوده نگه داشتنم توی شرکت خیلی ناچیزه ولی بازم
ممنون که من رو رسوندین.
به طرفش برگشتم و با ابروهای بالا پریده گفتم:خیلی پررویی!
#کپی آزاد 👆🙂
#دختران _فاطمی |#پسران _علوی
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#دختر بسیجی 🧕
#پارت پنجاه _ششم
عجیب بود که من نمی خواستم آرام تو یشرکت کار کنه ولی به محض رسیدنم به اتاقم
کامپیوتر رو فقط برای دیدن او روشن
می کردم.
برای سفارش صبحانه گوشی رو روی گوشم گذاشتم و به آرامِ تو ی مانیتور که بر خلاف دیروز آروم پشت میز کارش نشسته بود
چشم دوختم.
بعد اینکه از مش باقر خواستم برام چایی و بیسکوئیت بیاره گوشی رو روی تلفن گذاشتم و خیلی غیر ارادی و ناخواسته روی
تصویر آرام که به نظر می رسید لپش قلمبه شده کنجکاوانه زوم کردم.
درست دیده بودم!چوب آب نبات چوبی از دهن آرام بیرون زده بود و با ولع آب نبات توی دهنش که لپش رو قلمبه کرده بود رو
می مکید و سرش تو ی کامپیوتر روی میزش بود.
به پشتی صندلی تکیه دادم و بدون اینکه چشم از مانیتور بردارم جواب سلام مش باقر رو دادم و مشغول خوردن چایی ای شدم
که مش باقر روی میز گذاشته بود.
به آرام نگاه کردم که حالا رو به روی مبینا که وسط اتاق وا یستاده بود وایستاد و با شیطنتی که توی چهره اش پیدا بود یه چیزی
به مبینا گفت و با خنده ای که نمی تونست کنترلش کنه بهش پشت کرد.
مبینا که معلوم بود از حرفی که شنیده حرصش در اومده به طرفش حمله کرد و با چنگ زدن به مقنعه ی آرام مقنعه رو از سرش
در آورد.
آرام برای گرفتن مقنعه اش به طرف مبینا چرخید و پشت به دوربین قرار گرفت و من از دیدن موهای بلند دم اسبی بسته شده
اش چشمام چهارتا شد و با دقت بیشتری به او که با تقلا کردن موهاش رو توی هوا تکون می داد نگاه کردم.
#کپی آزاد 👆🙂
#دختران _فاطمی |#پسران _علوی
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#دختربسیجی 🧕
#پارت پنجاه _هفتم
نمی دونم چی بینشون گذشت که آرام دیگه تقلایی برای گرفتن مقنعه اش نکرد و در عوض روی میز کار مبینا نشست و مبینا به
بافتن موهاش مشغول شد.
در همین حال که محو تماشای آرام بودم تلفن زنگ خورد و من با لعنت کردن کسی که بی موقع مزاحمم شده بود تلفن رو
جواب دادم و صدای نازک منشی تو ی گوشم پیچید که گفت آقای حمتی مهندس کارخونه، پشت خطه! و من مجبور شدم نیم
ساعتی رو با مهندس حمتی در مورد اضافه کاری و تعطیلی کارگرا برای وسط هفته که به مناسبت میلا امام رضاع تعطیلی بود
صحبت کنم.
با قطع کردن تلفن دوباره به مانیتور کامپیوتر چشم دوختم ولی خبری از آرام نبود.
کالافه از جام برخاستم و برا ی رفتن به اتاق پرهام از اتاق خارج شدم و آرام رو دیدم که او هم به سمت اتاق پرهام می رفت.
با رسیدنش به در اتاق بدون توجه به ناز ی که پرسیده بود چیزی لازم دارم، به سمتش رفتم و او که متوجه من نبود ضربه ای به
در زد و در اتاق رو باز کرد ولی خیلی زود و ناگهانی در رو بست و با چشمای بسته به طرف من که حالا بهش رسیده بودم
چرخید .
با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم :چیزی شده؟
او که تازه متوجه من شده بود چشماش رو باز کرد و با دیدن من دستش رو از رو ی دستگیره ی در برداشت و بدون اینکه جوابم
رو بده از در فاصله گرفت که در همین حال در اتاق باز
#کپی آزاد 👆🙂
#دختران _فاطمی |#پسران _علوی
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
『دخترانفاطمی|پسرانعلوی』
•﷽
کسی که دیدار پروردگارش را تمنامی کند ،عمل صالح بجای بیاورد و در عبادت پروردگارش هیچ کس را شریک قرار ندهد .⚠️✨
🥀کهف آیه ۱۱۰✨
----------------------------------------
#رهنمود_های_قرآنی🔖
#دختران _فاطمی |#پسران _علوی
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
『دخترانفاطمی|پسرانعلوی』
#سلام_بہ_رفقای_هیئتے✋ طاعات وعباداتتون موردقبول درگاه الہی🍃 رفقا دوست دارید امشب محفل داشٺہ باشیم؟!🙂
دوتا موضوع براے#محفل امشب دارم
کدوم رو دوست دارید؟!
#وجود_خدا_در_زندگیمون🕋
#دختران🧕
نظرتون رو یا به ناشناس یا پی ویم بفرستید😊
✅#خودسازی 2
🔶آیت الله بهجت در جواب سؤالی که پرسیده شده: تصمیم به سیر و سلوک دارم، چه کنم؟ می گوید: ترک معصیت برای تمام عمر کافی و وافی است، اگرچه هزارسال باشد. پس در این مرحله باید واجبات الهی را به اندازه ای که علم داریم، انجام داده و محرمات الهی را نیز به اندازه علممان ترک کنیم. این مسئله باعث می شود خداوند علم های جدیدی به ما عطا کند و به این وسیله، در سیر و سلوک خود رشد پیدا کنیم. ما هر چه می دانیم عمل می کنیم و خداوند علم به ندانسته ها را به ما عنایت می کند و تا وقتی که ما به وظیفۀ خود عمل کنیم، این چرخه ادامه دارد. پیامبر (صلی الله علیه واله) فرموده اند: هر کس آن چه را می داند انجام دهد، خداوند علم مجهولات را به او می فهماند. این روایت، مطابق با آیه قرآنی است که
می فرماید: "کسانی که در راه ما تلاش کنند، راه های خود را به آنان نشان داده و هدایت شان می کنیم”. علاوه بر این، باید دانست انسان تا زنده است، هیچ گاه ساکن نیست؛ یا به سوی نور (هدایت) در حرکت است و یا به سوی ظلمت (گمراهی)، و مطلب مهم، رهبری این حرکت به سوی نور است .
ادامه دارد .....
#دختران فاطمی /#پسران_علوے
#خادم_الشهدا🌷
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#خواستگارے💍
🔺 این #سوالات می تواند به شما در #شناخت_بیشتر طرف مقابل کمک کند.
▪️#علاقه ها و #تفریحات شما چیست؟
به نظر می رسد که این یک سوال اساسی است ولی پاسخ هایی که از آن دریافت می کنید می تواند بسیار #راهگشا باشد. زندگی کردن با کسی که #علایق و #تفریحاتی کاملا #متضاد با شما دارد می تواند دشوار باشد. برای مثال شما ممکن است فردی درون گرا باشید که از خلوت خود و نهایتا خانواده نزدیک خود #لذت ببرید ولی فرد مقابل شما فردی اجتماعی باشد!
▪️#انتظارات شما از #شریک #زندگیتان چیست؟
دانستن #انتظارات شریک احتمالی شما و ایجاد انتظارات شما در سطح ابتدایی، همیشه خوب است زیرا به شما کمک خواهد کرد که برای #آینده آماده شوید. علاوه بر این، این موضوع ممکن است شما را با بعضی از انتظارات غیر واقعی که ممکن است #شریک احتمالی شما داشته باشد آشنا کند.
◾️ #اهداف و #برنامه های آینده شما چیست؟
برای یک مرد مهم است که برنامه های آینده #همسر آینده اش را بداند، همان طور که برای یک خانم هم مهم است که بداند که #شوهر آینده اش چه برنامه هایی در سر دارد. برای مثال خانمی که مشغول به کار حرفه ای است، قطعا نمی خواهد پس از #ازدواج کار خود را قربانی کند برای همین لازم است که از برنامه های #همسر خود اطلاع داشته باشد.
▪️چقدر حاضر هستید که نسبت به هردو خانواده #مسئولیت_پذیر باشید؟
معمولا انتظار می رود که #دختران نسبت به خانواده جدید خود مسئولیت پذیر باشند. اما آیا این در مورد پسر هم #صادق است؟ چون برخی از مردان #اعتقاد دارند که دختر باید با پدر و مادر همسرش همانند پدر و مادر خود رفتار کند ولی چنین مسئولیتی را #داماد نسبت به خانواده #همسر ندارد. این سوال می تواند آمادگی طرف مقابل را در قبال برخورد با خانواده شما #روشن کند.
▪️رابطه خود با #شریک_زندگیتان را چطور تصور می کرده اید؟
لازم است که چشم انداز فرد مقابل خود را برای روابط #زناشویی بدانید. اگر چه این بیشتر یک تصویر #آرمان گرایانه به نظر می رسد، اما پاسخ آن می تواند به شما در مورد شناخت دیدگاه طرف مقابل کمک کند.
👤|#خــــــــــادم_الحـســـــــــــــــیـن
#عاشقانہ_مذهبے😍
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa⃟♥️