eitaa logo
『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』
557 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
311 فایل
اینجا‌خانھ #عشق است خانھ‌بۍ‌بۍ‌زهراو موݪا‌امیراݪمؤمنین{؏‌‌}♥️ آهستہ‌وذڪرگویان‌واردشو.....😌✋🏻 📡راه‌ارتباطی‌با‌ما پاسخ‌به‌ناشناس‌ها🔰 ♡➣ @nazar2 📩راه‌های‌ارتباطی⇩ ♡➣zil.ink/asheghe_shahadat.313 ♡➣zil.ink/building_designer
مشاهده در ایتا
دانلود
شرایط تبادلات😊 👇 ¹ݦحتوای کانالتون مذهبی باشه ²آمار مهم نیست ³ازساعت22:00تا9:00 👇 ¹ازساعت13ٺٵ14و19ٺٵ21 ²محتوای کانال مذهبی باشه ❌❌ ❌❌ مقصر بالا نرفتن اعضاتون ما نیستیم،بنرتون رو اصلاح کنید‼️ 👇روزای زوج ¹کانال های زیر۱۵۰دنبال ڪنندہ ²محتوامذهبی ³فقط ۲ کانال برای تبادل به این آیدی پیام بدیدۅ قبل از ساعت21:00بنرتون رو ݕبفرستید😊👇 https://eitaa.com/Hadidelha99
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
تم آوردم براتون 💎❤️↯ ♡➣@hadidelhaa
🌱❤️تبادلات : تبادلات شبانه برای امشب پر شده کسی اگه برای فردا میخاد پی ام بده روزای زوج تبادل حمایتی داریم برای کانال های زیر ۱۵۰ نفر فقط کانال های مذهبی فقط ۲ تا کانال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسیجی 🧕 پنجاه _هشتم شد و دختری با آرایش غلیظ و به دنبالش پرهام از اتاق خارج شدن و من تا ته قضیه رو خوندم و فهمیدم که آرام چی دیده! دستام رو تو ی جیب شلوارم جا دادم و با پوزخند و مغرورانه به دختره که موقع رد شدن از کنار آرام با تحقیر نگاهش کرد، نگاه کردم. با رفتن دختره و تموم شدن صدای تق تق کفشای پاشنه بلندش رو به پرهام با طعنه گفتم : نمی دونستم مهمون داری؟ پرهام که متوجه کنایه ی تو ی حرفم شده بود بدون اینکه جواب من رو بده رو به آرام با عصبانیت پرسید: کاری داشتی؟ آرام بدون اینکه نگاهش کنه به روبه روش خیره شد و با پوزخند ی گوشه ی لبش گفت : اومده بودم لیستی که برای بررسی بهتون داده بودم رو بگیرم. پرهام با کلافگی وارد اتاق شد و با یه پوشه توی دستش برگشت و پوشه رو به سمت آرام گرفت و در همون حال گفت : بهت یاد ندادن بدون اجازه وارد اتاق کسی نشی؟ آرام پوشه رو از دستش گرفت و با طعنه جوابش رو داد: _نه!... همونطور که به تو خیلی چیزا رو یاد ندادن! پرهام عصبی تر خواست چیز ی بگه که مانعش شدم و گفتم : کافیه! تمومش کنین! آزاد 👆🙂 | _علوی ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
بسیجی 🧕 پنجاه _نهم رو به من با لحن آروم تری گفت : تو با من کاری داشتی؟ من که کاری باهاش نداشتم و همینجوری و برای دیدنش از اتاقم بیرون زده بودم خواستم چیزی بگم که پرهام دوباره رو به آرام غرید : خب دیگه! کارت رو که انجام داد ی و فضولیت رو هم کردی حالا نمی خوا ی بر ی؟ آرام به من نگاه کرد و گفت : اونش به خودم ربط داره که برم یا بمونم! پرهام با صدای آرومی جوری که بقیه ی افراد تو ی سالن نشنون رو به آرام گفت : نکنه دلت می خواد جای اون دختره باشی که نمی ری؟ آرام با عصبانیت نگاهش کرد و گفت : تا حالا آدم چندش تر از تو توی عمرم ند یدم! بدون توجه به چهره ی سرخ شده از عصبانیت پرهام پوشه ی توی دستش رو به سمت من گرفت و رو به من ادامه داد : من این رو الان لازم دارم می شه لطفا برام امضاش کنین؟ نگاهم رو ازش گرفتم و به سمت اتاقم رفتم و در همون حال گفتم: بیا تا برات امضاش کنم. جلوتر از او وارد اتاق شدم و در رو برای اومدنش باز گذاشتم و او هم به دنبالم وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست. پشت میزم نشستم به پشتی صندلی تکیه دادم و به او که سمت چپم و با فاصله ازم وایستاده بود چشم دوختم. آزاد 👆🙂 | _علوی ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
بسیجی 🧕 شصتم حتی به روی خودش هم نمیآورد که تو ی اتاق پرهام چی دیده و حال پرهام رو گرفته یا اینکه از حرف پرهام اصلا ناراحت شده! عجیب دلم می خواست سر به سرش بزارم و اذیتش کنم. این دختر تا به من می رسید مغرور بود و برای من که خودم خدای غرور بودم و همه مطعیم بودن و من بهشون بی محلی می کردم، سخت بود که بهم بی محلی کنه و با غرور باهام رفتار کنه و یه جورایی هم می خواستم تلافی رفتار تندش با پرهام رو سرش در بیارم. به پوشه ی روی میز نگاه کردم و او بدون اینکه ازش توضیح بخوام شروع به توضیح دادن کرد و گفت: این لیست تمام واریزی ها و برداشت های این هفته از حساب شرکته به همراه تاریخ و اسم کسایی که.... با جدیت سرم رو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم که حرفش رو خورد و من با اخم گفتم:من ازت توضیح خواستم؟ با اینکه او کار اشتباهی نکرده بود ولی بی دلیل ازش عصبی بودم و او هم از نگاهم عصبانیتم رو خونده بود که حرفی نزد و سرش رو پایین انداخت. با لحن آروم تری گفتم:من این رو باید دقیق بررسی کنم پس همینجا می مونه. _ولی یه بار آقای سهرابی بررسیش کرده! می دونستم که بررسی این جور چیزا وظیفه ی من نیست و من فقط باید امضاش کنم ولی با این حال بهش توپیدم : ولی من می خوام خودم بررسیش کنم. در ضمن من سهرابی پرهام نیستم که هر طور دلت خواست باهام حرف بزنی! آزاد 👆🙂 | علوی ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
بسبجی 🧕 شصت _یکم چیزی نگفت و با تعجب سرش رو بالا گرفت و نگاهم کرد که من خیلی ناگهانی روی پام وایستادم و با دور زدن میز درست روبه روش قرار گرفتم. از حرکت یهوییم جا خورد و یه قدم به عقب برداشت. ولی من از رو نرفتم و همانطور که به چهره ی متعجبش خیره بودم یک قدم فاصله رو پر کردم. او باز هم چند بار عقب رفت و من هر بار فاصله ام رو باهاش پر کردم. انقدر به عقب قدم برداشت تا اینکه پاش به دیوار شیشه ای خورد و از حرکت وایستاد. با ترس به پشت سرش نگاه کرد و به وضوح دیدم که رنگش پرید و صورتش سفید شد. مغرورانه دستام رو تو ی جیب شلوارم جا دادم و لبخند به لب بهش زل زدم. همانطور که با وحشت به پشت سرش نگاه می کرد با تته پته گفت: چی.... چیکار می کنی؟ نگاهم رو ریز بینانه کردم و گفتم:از ارتفاع می ترسی؟ بهم نگاه کرد و با هم چشم توی چشم شدیم. نگاهم بین چشمای رنگی و وحشت زده اش در گردش بود و حالم لحظه به لحظه عوض می شد. آزاد 👆🙂 | علوی ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
قلب، مهمانخانه نيست که آدم‌ ها بيايند دو سه ساعت يا دو سه روز توي آن بمانند و بعد بروند قلب، لانه‌ ي گنجشک نيست که در بهار ساخته بشود و در پاييز باد آن را با خودش ببرد قلب؟ راستش نمي دانم چيست، اما اين را مي دانم که فقط جاي آدم هاي خيلي خوب است! نادر ابراهیمی🥀 ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
لطفا توی نظرسنجی شرکت کنین و بگین نظرتون راجب سوال چالش هامون چیه ؟ EitaaBot.ir/poll/ecxq0?eitaafly تا ساعت ۱۲ شب میتونین به گزینه ی موردنظرتون رای بدین😉
انتخاب سختیه بین اینکه بخوام پیرغلامت بشم یا جوون مرگت...🙃💔 ... 💎❤️ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
تا الان نتایج این بوده که سوالات چالش از پست هامون باشه تا ۱۲ شب وقت دارید نظر بدید
نظرات تا الان راجب کتاب ۳ دقیقه در قیامت تا ۱۲ شب وقت دارید نظر بدید
نظراتتون تا الان راجب چالشمون تا فردا ۹ صبح وقت دارید نظر بدید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. . دعای_فرج📜 ٻِسمِ_اللہِ_الرَّحمَڽِ_الڔَّحِیم... 🌺الهى عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ 🌸وانْكَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ ♥️وضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ 🌺واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيْكَ 🌸الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى ♥️الشِّدَّةِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى 🌺محَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِى الاْمْرِ 🌸الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ♥️وعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ 🌺عنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَريباً 🌸كلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا ♥️محَمَّدُ يا عَلِىُّ يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ 🌺اكْفِيانى فَاِنَّكُما كافِيانِ وَانْصُرانى 🌸 فاِنَّكُما ناصِرانِ يا مَوْلانا يا صاحِبَ ♥️الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْنى 🌺ادْرِكْنى اَدرِکنی 🌸الساعه الساعه الساعه ♥️العجل العجل العجل یاارحمن راحمین بحق محمد وآله طاهرین (خواندن دعای فرج به نیت سلامتی و ~♡ ~ تعجیـل در فرج مولامـون) . . 🌸🌱 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa ‌‎‌‌‌‎‌
✨🌸 😉💕 🔰ذکر روز چهارشنبه🤲🏻📿 🧡یا حی القیوم 🧡 0️⃣0️⃣1️⃣مرتبه👌🏻 🌹
ببخشید من امروز دانشگاه رفتم نتونستم رمان بزارم عصر میزارم
خیلی ها می پرسن : کی گفته محجبه ها فرشته اند ؟؟! امیرالمومنین علی (ع) می فرمایند : همانا عفیف و پاکدامن فرشته ای از فرشته ها است . حکمت 476 نهج البلاغه ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧕 پارت شصت _دوم من قصد اذیت کردنش رو داشتم ولی این خودم بودم که داشتم اذیت می شدم و قلبم بی قرار به قفسه ی سینه ام می کوبید . حسی که من داشتم شهوت نبود! من با دخترای زیادی بودم و حس شهوت رو خوب تشخیص می دادم. حس من احساس ی بود که تا اون لحظه هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم، حسی که عجیب برام غریبه بود. از احساسی که ناگهانی تو ی وجودم به وجود اومده بود و حال خرابم، عصبی شدم و نگاهم رو از نگاه وحشت زده اش گرفتم و به سمت در اتاق پا تند کردم. در رو باز کردم و قبل اینکه از اتاق خارج بشم دیدمش که دستش رو تکیه گاهش کرد و رو ی زمین نشست. معنی این احساس سرکش رو نمی فهمیدم وبرام عجیب بود که دلم می خواست دختر ی رو بغل کنم که تا چند لحظه پیش به خونش تشنه بودم. بدون توجه به نگاه معنی دار منشی و کارمندای د یگه و پرهام که ازم می پرسید چم شده و کجا می رم از شرکت بیرون زدم. حتی موقعی که تو ی آسانسور وایستاده بودم هم می دیدمش که مقابلم وایستاده و با وحشت نگاهم می کنه و چشمای رنگی نگران و نگاه ترسیده اش یک لحظه هم از جلوی چشمم کنار نمی رفت. با حال خراب مدتی رو توی شهر چرخیدم و وقت ی حالم کمی بهتر شد به پرهام که به خاطر زنگ زدن بی وقفه اش مجبور شده بودم گوشیم رو روی سایلنت بزارم زنگ زدم که با اولین بوق جواب داد و گفت: هیچ معلومه تو چت بود؟ کجا گذاشتی رفتی آزاد 👆🙂 | _علوی ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
🧕 شصت _سوم _چیزیم نبود طبق معمول خواستم حال دختره رو بگیرم که او حال من رو گرفت. _ولی این دختر بیچاره که حال نداشت راه بره! لحنش رو بد جنسانه کرد و ادامه داد: آراد راستش رو بگو چه بلایی سر بیچاره آوردی؟ _خفه بابا! من حتی بهش دستم نزدم. ببین پرهام من نمی تونم ببینم این دختره تو شرکت راه می ره و برای خودش جولون میده خودت یه جوری بیرونش کن. _باشه داداش به وقتش کاری می کنم با گریه بزاره و بره تو فقط صبر کن و ببین! من از تو بیشتر دلم می خواد اینجا نباشه! _هر کار که می خوای بکنی، بکن فقط زودتر! _باشه حالا کجا هستی؟ نمی خوای برگرد ی؟ _نه! دیگه نمیام شرکت. _راستی! امشب دور همی خونه ی منه، میای؟ _حتما میام. آزاد 👆🙂 | _علوی ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
🧕 پارت شصت _چهارم _پس می بینمت فعلا خداحافظ. بدون اینکه خداحافظی کنم تماس رو قطع کردم و گوشی رو روی داشبورد انداختم. دستام رو پشت گردنم قالب کردم و همراه با تکیه دادن به پشتی صندلی ماشین چشمام رو بستم. توی اون اوضاع و احوال، مهمونی تنها چیزی بود که آرومم می کرد. با یه اس ام اس خبر مهمونی رو به سایه دادم و ازش خواستم حتما خودش رو به مهمونی برسونه. *لیوان پر از مایع بی رنگ رو از روی میز برداشتم و رو ی مبل لم دادم. من اولین کسی بودم که خودم رو به خونه ی پرهام رسونده بودم و تنها دلیلش هم فرار از فکر آرام و چشمای نگرانش بود. پرهام روبه روم نشست و با کنایه گفت:هنوز مهمونی شروع نشده تو شروع کرد ی؟ مثل اینکه این آرام بد جور ناآرامت کرده. یه مقدار از مایع لیوان توی دستم رو خوردم و از مزه ی تند و گسش اخمام رو توی هم کشیدم و گفتم: انقدر چرت و پرت نگو اصلا حوصله ندارم. پرهام دیگه حرفی نزد وبا لبخندِ معنی دارِ جا خوش کرده گوشه ی لبش از جاش برخواست و به پیشواز دختر و پسرایی که تازه وارد خونه شده بودن رفت. آزاد 👆🙂 | _علوی ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
۳ پارت تقدیم نگاهتون ببخشید دیر کردم دانشگاه بودم الانم اومدم جایی عصر میرم خونه هر وقت رسیدم ۴ پارت رو میزارم
یک خبر هم بدم امشب چالش داریم طبق نظراتتون هر شب چالش میزارم اما جایزه هاتون روکم میکنم ساعت ۲۰:۳۰ شروع میکنیم چالش رو