eitaa logo
『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』
547 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
311 فایل
اینجا‌خانھ #عشق است خانھ‌بۍ‌بۍ‌زهراو موݪا‌امیراݪمؤمنین{؏‌‌}♥️ آهستہ‌وذڪرگویان‌واردشو.....😌✋🏻 📡راه‌ارتباطی‌با‌ما پاسخ‌به‌ناشناس‌ها🔰 ♡➣ @nazar2 📩راه‌های‌ارتباطی⇩ ♡➣zil.ink/asheghe_shahadat.313 ♡➣zil.ink/building_designer
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』
#به_وقت_سوگ 🖤🏴 ...💔 بر تنو قامت شهر رخت عزا جام کنید بوی تابوت پر از خــون حسن می آید #تسلیت #کر
امام‌حسن(ع)... ‌از‌ولـادت‌تا‌شهادت♥️ امام‌حسن‌مجتبی‌در۱۵‌رمضان‌سال‌سوم‌هجری در‌مدینه‌چشم‌به‌جهان‌گشود.... پدر:امیر‌المؤمنین،امام‌علۍ مـادر‌:بانوی‌دوعـالم‌،‌حضرت‌زهرا : ‌از‌زمـان‌شهادت‌پدرشان‌در‌رمضان‌سال‌‌ ‌تا‌صفر‌سال هجری(۱۰سال...) : پسران:زید،حسن‌مثنۍ،قـاسم،عبدالله،طلحه‌و... دختران:‌ام‌حسن‌،ام‌حسین‌،رقیہ‌،فـاطمہ‌و... 🖤:صفر‌سال‌‌پنجاه‌هجری(۴۷سالگے) :بہ‌وسیݪہ‌ای‌‌زهرۍڪہ‌،‌جعده‌بنت‌ اشعث،‌بہ‌تحریڪ‌معـاویہ‌،‌بہ‌امام‌خورانده‌شد... | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
4_5832603778817196831.mp3
4.93M
ای ‌سلام ‌حسین‌ حسن‌ ای تمام حسین حسن ای ‌امام‌ِ‌ حسین‌ حسن 🎤 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
14.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹روضه شهادت امام حسن مجتبی(ع) 🔸وقتی نگذاشتند پسر را در خانه مادر دفن کنند! | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧕 نود _پنجم چیزی نگفتم و به ظرف سوهان خیره شدم که مش باقر از اتاق خارج شد و پرهام جاش رو گرفت. به پرهام که هنوز هم ناراحت به نظر می رسید نگاه کردم و گفتم :تو معلوم هست امروز چت شده؟ نیشخندی زد و با کنایه گفت:من که معلومه چمه از اومدن این دختره ناراحتم ولی تو معلوم نیست چته که امروز بر عکس دیروز و روز یکشنبه کبکت خروس می خونه. دست به سینه به پشتی صندلی تکیه دادم و گفتم : درست فهمیدی من امروز حالم خوبه ولی این ربطی به اون نداره. با چشم به ظرف رو ی میز اشاره کرد و گفت: چه قدرم معلومه که ربط نداره. _پرهام تو یه چیزیت می شه! کلا چند وقتیه که عوض شدی! پرهام چیزی نگفت و در عوض در سکوت پشت دیوار شیشه ای وایستاد و به بیرون خیره شد. *چند روز ی از اون روز گذشته بود و من مشغول دیدن طرح هایی بودم که برای تبلیغ محصولاتمون طراحی شده بودن و من می بایست در موردشون نظر می دادم تا اگه مشکل دارن برطرف بشه. چشمم به مانیتور بود که آرام بعد در زدن وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست. آزاد 👆🙂 ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
🧕 نود _ششم به چهره ی نگرانش خیره شدم و پرسیدم :مشکلی پیش اومده؟ با نگرانی جواب داد:نه!.. یعنی آره. _بالخره آره یا نه؟ _آره. سوالی نگاهش کردم که ادامه داد:راستش از حساب شرکت پول برداشت شده ولی این که به کدوم شماره حساب ریخته شده مشخص نیست. _یعنی چی که مشخص نیست؟ _یعنی اینکه شماره حساب مقصد از حافظه ی سیستم پاک شده. _مگه می شه؟ حالا مبلغش چقدره؟ _۱۰۰......میلیون!.....تومن..... از صبحه دارم بررسی می کنم و هر حسابی رو هم که به نظرم رسیده گشتم ولی بی فایده بود. ازاد 👆🙂 ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
🧕 نود _هفتم نفسم رو بیرون دادم و گفتم : باشه خودم بررسی میکنم ببینم چی شده تو برو به کارت برس. آرام با تردید و اضطراب از اتاق خارج شد و من با رفتنش پیش اکبری رفتم و ازش خواستم ته و توی ماجرا رو در بیاره و خبرش رو بهم می ده. اون روز پرهام به شرکت نیومده بود و خبری هم ازش نداشتم و هر چی هم که بهش زنگ می زدم بی فایده بود و گوشیش در دسترس نبود. به خیال اینکه این مشکل یه مشکل جزئی توی جابه جایی پول بوده به اتاقم برگشتم و به ادامهی کارم مشغول شدم که مدتی نگذشت که اکبری با یه کاغذ تو ی دستش وارد اتاق شد و کاغذ رو روی میز و جلوی من گذاشت. با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم: این چیه؟ _من سیستم اتاق آقای سهرابی که سیستم های اتاق حسابداری بهش متصلن رو بررسی کردم و شماره حسابی رو که پول بهش واریز شده رو در آوردم. کاغذ رو به دست گرفتم و نگاهی به شماره حساب انداختم و گفتم:خب این برای کدوم بخشه؟ _ بهتره خودتون ببینید، این یه شماره ی جدیده و برای اولین بار وارد سیستم شده. آزاد 👆🙂 ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
🧕 نود _هشتم برای اینکه بفهمم شماره حساب متعلق به کیه گوشیم رو در آوردم و از طریق همراه بانک، مبلغی رو به همون شماره پول واریز کردم که با دیدن اسم آرام محمدی به عنوان نام صاحب شماره حساب چشمام تا آخرین حد ممکن باز شد و با تعجب به اسمش خیره شدم. برای اینکه مطمعن بشم اشتباه نشده چند بار دیگر هم این کار رو تکرار کردم و با تعجب رو به اکبر ی که روبه روم وایستاده بود گفتم:این غیر ممکنه! _راستش من هم اولی که اسمش رو دیدم باورم نشد و برای همین هم فقط شماره حساب رو بهتون دادم تا خودتون ببینید . با عصبانیت میز رو دور زدم و به سمت اتاق پرهام پاتند کردم و وارد اتاقش شدم و پشت سیستم نشستم و خودم همه چی رو چک کردم. با تعجب و عصبانیت به اسم آرام تو ی مانیتور کامپیوتر رو ی میز پرهام خیره بودم و باورم نمی کردم که آرام همچین کاری رو کرده باشه. روبه اکبری که به دنبالم به اتاق پرهام اومده بود گفتم:تو مطمعنی این درسته. _من نمی دونم آقا! داد زدم:پس تو چی می دونی ؟ آزاد 👆🙂 ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
داریم به قسمت های هیجان انگیز رمان میرسیم