『دخترانفاطمی|پسرانعلوی』
#به_وقت_سوگ 🖤🏴 ...💔 بر تنو قامت شهر رخت عزا جام کنید بوی تابوت پر از خــون حسن می آید #تسلیت #کر
امامحسن(ع)...
ازولـادتتاشهادت♥️
#ولـادت
امامحسنمجتبیدر۱۵رمضانسالسومهجری
درمدینهچشمبهجهانگشود....
#پدرومـادر
پدر:امیرالمؤمنین،امامعلۍ
مـادر:بانویدوعـالم،حضرتزهرا
#امامت:
اززمـانشهادتپدرشاندررمضانسال #چهلم
تاصفرسال #پنجاه هجری(۱۰سال...)
#فرزندان:
پسران:زید،حسنمثنۍ،قـاسم،عبدالله،طلحهو...
دختران:امحسن،امحسین،رقیہ،فـاطمہو...
#تاریخشهادت🖤:صفرسالپنجاههجری(۴۷سالگے)
#علتشهادت:بہوسیݪہایزهرۍڪہ،جعدهبنت
اشعث،بہتحریڪمعـاویہ،بہامامخوراندهشد...
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
4_5832603778817196831.mp3
4.93M
ای سلام حسین حسن
ای تمام حسین حسن
ای امامِ حسین حسن
🎤#محمودکریمی
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
『دخترانفاطمی|پسرانعلوی』
بی کفن بود حسین وَرنه وصیت میکرد تا به روی ڪفنش نام حسن بنویسند... #دختران_فاطمے|#پسران_علوے ⓙⓞⓘⓝ↯
دو آرزو به دل مادرش ماند
کفن براے حسین(ع) و حرم براے حسن(ع)...
14.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_تصویری
#غریب_مدینه
🔹روضه شهادت امام حسن مجتبی(ع)
🔸وقتی نگذاشتند پسر را در خانه مادر دفن کنند!
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#دختربسیجی 🧕
#پارت نود _پنجم
چیزی نگفتم و به ظرف سوهان خیره شدم که مش باقر از اتاق خارج شد و پرهام جاش رو گرفت.
به پرهام که هنوز هم ناراحت به نظر می رسید نگاه کردم و گفتم :تو معلوم هست امروز چت شده؟
نیشخندی زد و با کنایه گفت:من که معلومه چمه از اومدن این دختره ناراحتم ولی تو معلوم نیست چته که امروز بر عکس دیروز
و روز یکشنبه کبکت خروس می خونه.
دست به سینه به پشتی صندلی تکیه دادم و گفتم : درست فهمیدی من امروز حالم خوبه ولی این ربطی به اون نداره.
با چشم به ظرف رو ی میز اشاره کرد و گفت: چه قدرم معلومه که ربط نداره.
_پرهام تو یه چیزیت می شه! کلا چند وقتیه که عوض شدی!
پرهام چیزی نگفت و در عوض در سکوت پشت دیوار شیشه ای وایستاد و به بیرون خیره شد.
*چند روز ی از اون روز گذشته بود و من مشغول دیدن طرح هایی بودم که برای تبلیغ محصولاتمون طراحی شده بودن و من
می بایست در موردشون نظر می دادم تا اگه مشکل دارن برطرف بشه.
چشمم به مانیتور بود که آرام بعد در زدن وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست.
#کپی آزاد 👆🙂
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#دختربسیجی 🧕
#پارت نود _ششم
به چهره ی نگرانش خیره شدم و
پرسیدم :مشکلی پیش اومده؟
با نگرانی جواب داد:نه!.. یعنی آره.
_بالخره آره یا نه؟
_آره.
سوالی نگاهش کردم که ادامه داد:راستش از حساب شرکت پول برداشت شده ولی این که به کدوم شماره حساب ریخته شده
مشخص نیست.
_یعنی چی که مشخص نیست؟
_یعنی اینکه شماره حساب مقصد از حافظه ی سیستم پاک شده.
_مگه می شه؟ حالا مبلغش چقدره؟
_۱۰۰......میلیون!.....تومن.....
از صبحه دارم بررسی می کنم و هر حسابی رو هم که به نظرم رسیده گشتم ولی بی فایده بود.
#کپی ازاد 👆🙂
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#دختربسیجی 🧕
#پارت نود _هفتم
نفسم رو بیرون دادم و گفتم : باشه خودم
بررسی میکنم ببینم چی شده تو برو به کارت برس.
آرام با تردید و اضطراب از اتاق خارج شد و من با رفتنش پیش اکبری رفتم و ازش خواستم ته و توی ماجرا رو در بیاره و خبرش
رو بهم می ده.
اون روز پرهام به شرکت نیومده بود و خبری هم ازش نداشتم و هر چی هم که بهش زنگ می زدم بی فایده بود و گوشیش در
دسترس نبود.
به خیال اینکه این مشکل یه مشکل جزئی توی جابه جایی پول بوده به اتاقم برگشتم و به
ادامهی کارم مشغول شدم که مدتی
نگذشت که اکبری با یه کاغذ تو ی دستش وارد اتاق شد و کاغذ رو روی میز و جلوی من گذاشت.
با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم: این چیه؟
_من سیستم اتاق آقای سهرابی که سیستم های اتاق حسابداری بهش متصلن رو بررسی کردم و شماره حسابی رو که پول بهش
واریز شده رو در آوردم.
کاغذ رو به دست گرفتم و نگاهی به شماره حساب انداختم و گفتم:خب این برای کدوم بخشه؟
_ بهتره خودتون ببینید، این یه شماره ی جدیده و برای اولین بار وارد سیستم شده.
#کپی آزاد 👆🙂
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#دختربسیجی 🧕
#پارت نود _هشتم
برای اینکه بفهمم شماره حساب متعلق به کیه گوشیم رو در آوردم و از طریق همراه بانک،
مبلغی رو به همون شماره پول واریز
کردم که با دیدن اسم آرام محمدی به عنوان نام صاحب شماره حساب چشمام تا آخرین حد ممکن باز شد و با تعجب به اسمش
خیره شدم.
برای اینکه مطمعن بشم اشتباه نشده چند بار دیگر هم این کار رو تکرار کردم و با تعجب رو به اکبر ی که روبه روم وایستاده بود
گفتم:این غیر ممکنه!
_راستش من هم اولی که اسمش رو دیدم باورم نشد و برای همین هم فقط شماره حساب رو بهتون دادم تا خودتون ببینید .
با عصبانیت میز رو دور زدم و به سمت اتاق پرهام پاتند کردم و وارد اتاقش شدم و پشت
سیستم نشستم و خودم همه چی رو
چک کردم.
با تعجب و عصبانیت به اسم آرام تو ی مانیتور کامپیوتر رو ی میز پرهام خیره بودم و باورم
نمی کردم که آرام همچین کاری رو
کرده باشه.
روبه اکبری که به دنبالم به اتاق پرهام اومده بود گفتم:تو مطمعنی این درسته.
_من نمی دونم آقا!
داد زدم:پس تو چی می دونی ؟
#کپی آزاد 👆🙂
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa