eitaa logo
『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』
551 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
311 فایل
اینجا‌خانھ #عشق است خانھ‌بۍ‌بۍ‌زهراو موݪا‌امیراݪمؤمنین{؏‌‌}♥️ آهستہ‌وذڪرگویان‌واردشو.....😌✋🏻 📡راه‌ارتباطی‌با‌ما پاسخ‌به‌ناشناس‌ها🔰 ♡➣ @nazar2 📩راه‌های‌ارتباطی⇩ ♡➣zil.ink/asheghe_shahadat.313 ♡➣zil.ink/building_designer
مشاهده در ایتا
دانلود
.↯ 🌿 ↯. . . 107 ❇️ یکی از خصوصیات ادب این هست که برخی از احساسات انسان رو پنهان میکنه. ☢️ مثلا ادب به انسان میگه اگه یه نفر رو خیلی دوست داشتی "زیاد ابراز نکن" یا اگه از یه نفر متنفر شدی "زیاد نشون نده". در حقیقت ادب به انسان میگه که حداقلی از محبت و نفرت خودت رو ابراز کن. 🔶 در واقع دین که مجموعه ای از اداب هست انسان رو طوری تربیت میکنه که بتونه احساسات خودش رو تحت کنترل خودش در بیاره. البته محبت به اهل بیت و برخی استثنائات موضوعش فرق میکنه که در آینده در موردش صحبت خواهیم کرد. . . ↯.♥️.↯ یـٰا مـَنْ عِشـقَہُ شِـفٰـاء ... 🌸 دختران_فاطمے|پسران_علوے
🌷الا ای ماه شعبان! ماه احمد را تماشا کن 🌹جمال بی‌مثال حیّ سرمد را تماشا کن 🌷در اقطاع زمین خلد مخلّد را تماشا کن 🌹محمّـد را محمّد را محمّد را تماشا کن 🌷ولادت یافت با حُسن رسول الله، زیبایی 🌹جمـال ماه لیلا را ببین با چشم زهرایی 🌸ولادت حضرت علی اکبر(ع) و روز جوان مبارک باد🌸 دختران‌فاطمی‌پسران‌علوی🌼✨
ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام را به همه بزرگواران، بویژه تمام جوانان عزیز تبریک عرض می کنم🎉✨ عکس پروفایل ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام کانال...✨ 💐 👌🏻✨ 👤|‌ دختران_فاطمے|پسران_علوے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کَسی می گفت:👤 در بیمارستان🏥 نوزاد مُرد✴️ و آن را به پدرش دادند که دفنش کند،⚰ من نیز همراه او👥 سوار ماشین شدم🚐 و به سوی قبرستان حرکت کردیم💨🚐 او نوزادش را در آغوش گرفته بود💗 و نگاهش می کرد...👀 تا اینکه در راه رفتن به قبرستان⚰ ماشین به خیابانی پیچید🌁 و نور آفتاب به داخل ماشین☀️ و روی نوزاد افتاد...✨ پدر حرکت عجیبی از خود نشان داد!!! سبحان الله، پارچه سفید روی سر⬜️ خود را در آورد و با آن نوزادش را پوشاند تا آفتاب به او نخورد!!! انگار فراموش کرده بود🧠 که فرزندش مرده است ...⚰ از عطوفت و رحمت پدر🧔 نسبت به فرزندش؛👶 بغضم ترکید و گریه کردم... و معنی این آیه را خوب فهمیدم و تکرارش می کردم💔 ﴿.. و قل رب ارحمهما کما ربیانی صغیرا ﴾ 💕بگو : «پروردگارا ! به آنان رحمت آور، همانگونه که مرا در کودکی پرورش دادند».💕 پدر و مادر می توانند همزمان ده کودکشان را دوست داشته باشند و به آنها توجه کنند اما ده پسر نمی توانند از یک پدر یا یک مادر مراقبت کنند... 🔸خداوندا به ما توفیق بده که به پدر و مادر خود نیکی کنیم و ما را ببخش به خاطر کوتاهی و خطایمان در حق شان دختران‌فاطمی‌پسران‌علوی🌼✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خبࢪ ࢪسیدھ ڪہ آقایمان پدࢪ شدھ است پسࢪ ࢪسیده؛پدࢪصاحبِ‌سپࢪشدھ است♥️ جوانِ خوش قد و بالاۍ خانۂ لیلا🌸 بࢪاے سید و سالاࢪماݩ ثمࢪ شدھ است💚 خَصایِصَش شُدھ تَلفیقی از نبے و علے♥️ چهاࢪقل بہ لبِ هࢪ ڪہ با خبࢪ شدھ است (ع)💚 دختران‌فاطمی‌پسران‌علوی🌼✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 : نزدیکِ ما (فریاد "الله اکبر" با لهجه عربی و فرانسوی درهم آمیخته شده بود. مردان سیاه پوش که کنار رفتند، چهره رنگ پریده ی یک پسر نوجوان پیدا شد. کسی که موهای پسرک را در چنگ هایش گرفته بود،  پرسید: آرزوت چیه؟ پسر آب دهانش را از حنجره ظریفش پایین فرستاد و آهسته پاسخ داد: منو با گلوله بزنید. ناگاه از میان صدای خنده های شیطانی یکی شان گفت: چاقو رو بیار...) محمد با شنیدن صدای بالااوردن حلما، گوشی را زمین گذاشت. نگران برگشت و رو به حلما پرسید: +چی شد؟ -این کلیپ چی بود می دیدی؟ +تکفیریا ریختن تو خونه مردم و... حلما به طرف روشویی دوید. محمد دنبالش رفت و کمکش کرد تا صورتش را بشوید بعد آهسته پرسید: +تو چرا نگاه کردی؟ من اصلا نفهمیدم کی اومدی پشت سرم... -میخواستم.... ببینم.... این.... کلیپه ....چیه که اینقدر ....با ناراحتی محو... +خیلی خب نمیخواد چیزی بگی بیا بشین برات یه شربتی چیزی بیارم فشارت افتاده حتما -صبرکن...محمد +جانم -اگه...داعش سوریه رو بگیره و بعد بیاد ایران... +ان شاالله که هیچ وقت این اتفاق نمی افته -می ترسم +ترس برا اونیه که از خدا دور باشه، همین الان که من و تو با امنیت تو خونه نشستیم پاسدارا و بسیجیایی هستن که دارن تو سوریه با تروریستای داعشی میجنگن...میخوام یه چیزو بدونی... همان موقع صدای زنگ تلفن بلند شد. محمد حرفش را در عمق نگاهش به چشم های مضطرب حلما گفت. صدای زنگ  پیاپی تلفن قطع نمی شد. محمد با آوای آرام یاعلی(ع) بلند شد و رفت تلفن را جواب داد. بعد از دقایقی آمد در چهار چوب در، نگاهش محو حلما بود، حلما که متوجه نگاه همسرش شد، لبخندی زد و پرسید: -کی بود؟ +عمو عباس بود. گفت از بیمارستان تماس گرفتن اجازه دادن بابا رو ببینیم -خدا رو شکر، الان... +نه، تو بمون خونه -چرا؟ +حالت خوب نیست نمیخوام فضای بیمارستان باعث بشه دوباره حالت... -محمد...چند وقته میخوام چیزی بهت بگم ولی... +بگو عزیز دلم -این روزای بابات...ببخش که میگم ولی همش منو یاد بابام قبل از شهادتش میندازه...همش میترسم باباحسین هم مثل بابای خودم... محمد کنار حلما نشست. اشک هایش را پاک کرد و گفت: +بابا خوب میشه میاد خونمون اتاق بچه ها رو می بینه...اسماشونو می پرسه...اصلا اسم انتخاب نکردیم هنوز، بگو ببین، دلت میخواد اسم شونو چی بذاریم؟ -تو این وضعیت حالا.... +بگو دیگه ، نگو که اصلا بهش فکر نکردی! -خب چرا... +میخوای تو اسم یکی رو بذار من اسم اون یکی رو، خوبه؟ -با...شه +خب اسم اولین گل دخترِ بابا چیه؟ -من، اسم سارا رو دوست دارم +قشنگه، حالا من بگم؟ -بگو + دوست دارم اسم یکی از دخترامون زینب باشه، به عشق عمه سادات -خیلی قشنگه! ✍🏻 الهدی دختران فاطمی پسران علوی