『دخترانفاطمی|پسرانعلوی』
#چاݪش💠🌙 ڪسانے کہ دوست دارند توے چالش شرڪت کنند بہ این سؤاݪ پاسخ بدهند🌱👇🏻 مذهبےبودنیعنۍ.... نظر
#شرکتڪننده1
مذهبی بودن یعنی افتخاری که کسی به راحتی به دست نمیاره تا تو چشش خدا باشه
『دخترانفاطمی|پسرانعلوی』
#چاݪش💠🌙 ڪسانے کہ دوست دارند توے چالش شرڪت کنند بہ این سؤاݪ پاسخ بدهند🌱👇🏻 مذهبےبودنیعنۍ.... نظر
#شرکتڪننده2
مذهبی بودن یعنی....
باخدا باشی واز ته دل خدارا بپرستی..
آرزوت شهادت باشه..
راه شهدا روبری...
مذهب شیعه باشی...
دلت خدایی باشه
زندگیت حاج قاسمی باشه🙂♥️🌱
『دخترانفاطمی|پسرانعلوی』
#چاݪش💠🌙 ڪسانے کہ دوست دارند توے چالش شرڪت کنند بہ این سؤاݪ پاسخ بدهند🌱👇🏻 مذهبےبودنیعنۍ.... نظر
#شرکتڪننده3
مذهبی بودن ، یعنی کسی که دین مدار باشد.
دین مدار یعنی کسی که اَفعالش حول محور و مدار دین باشد.
پس آدم مذهبی، کسیه که اَفعالش حول محور دین باشه.
در ادامه ، چادر به سر کردن ، ریش جا گذاشتن و انگشتر عقیق دست کردن فقط معنی مذهبی بودن نیست.
من و تویی هم که فکر میکنیم مذهبی هستیم،ببینیم که آیا اَفعالمون واقعا مذهبیه یا ظاهرمون فقط مذهبیه؟؟
#رمان_مدافع_عشق_قسمت4
#هوالعشـــــق:
ڪار نشریه به خوبـےتمام شدودوستےمن با فاطمه سادات خواهرتو شروع شد...
انقدر مهربان، صبور و ارام بود
ڪه به راحتـےمیشداو را دوست داشت.
حرفهایش راجچ #تومراهر روزڪنجڪاوترمیڪرد.
همین حرفها به رفت و مدهایم سمت حوزه مهر
پایان زد.
اها تماس تلفنـےداشتیم و بعضـےوقتها هم بیرون میرفتیم تا بشود سوژه جدیدعڪسهای من...
#چادرش جلوه خاصی داشت درڪادر تصاویر.
ڪم ڪم متوجه شدم خانواده نسبتا پرجمعیتـےهستید.
علـےاکبر،سجاد،علـےاصغر،فاطمه و زینب با مادر و پدر عزیزی ڪه در چندبرخورد ڪوتاه توانسته بودم از نزدیڪ ببینمشان.
#توبرادر بزر گتری و مابقی طبق نامشان از توڪوچڪتر....
نام پدرت حسین و مادرت زهرا
حتـےاین چینش اسمها برایم عجیب بود.
تورادیگرندیدم و فقط چند جمله ای بود ڪه فاطمه گاهی بین حرفهایش از تو میگـفت.
دوستـےما روز به روز محڪم ترمیشدودر این فاصله خبر اردوی#راهیان_نورت به گوشم رسید...
_ فاطمه سادات؟
_ جانم؟..
_ توهم میری؟...
_ ڪجا؟
_ اممم...باداداشت... راهیان نور؟...
_ اره! ما چند ساله ڪه میریم.
ڪمےِ با من و ِمن میگویم: بادودلـے
_ میشه منم بیام؟
چشمانش برق میزند...
_ دوستداری بیای؟
_ عاوره... خیلـے...
_چراڪه نشه!.. فقط...
گوشه چادرش را میڪشم...
_ فقط چی؟
نگاه معناداری به سرتا پایم میڪند...
_ باید چادر سرڪنـے.
سرڪج میڪنم،ابرو بالا میندازم..
_ مگه حجابم بده؟؟؟
_ نه!ڪے گفته بده؟!...اما جایـےڪه ما میریم حرمت خاصـےداره!در اصل رفتن اونها بخاطرهمین سیاهـےبوده...حفظ این ...
وڪناری از چادرش را بادست سمتم میگیرد
دوست داشتم هرطور شده همراهشان شوم. حال وهوایشان رادوست داشتم.
زند گےشان بوی غریب و اشنایـےاز
محبت میداد...
محبتـےڪه من در زند گـےام دنبالش میگشم؛حالا اینجاست... دربین همین افراد.
قرار شد در این سفر بشوم عڪاس اختصاصـےخواهر و برادریڪ همراهشان عجیب به دلم نشسته بود.
تصمیمم راگرفتم...
#حجاب_میڪنم_قربه_الی_الله
#سربازگمنام
دخترانفاطمیپسرانعلوی🌼✨
#رمان_مدافع_عشق_قسمت5
#هوالعشـــــق:
نگاهت مےڪنم پیرهن سـفیدبا چاپ چهره شـهیدهمت،زنجیرو پالڪ، سـربندیازهرا و یڪ تسـبیح سـبز شفاف پیچیده شده بهدور
مچ دستت. چقدر ساده ای و من به تاز ےساد ـےرادوست دارم...
قرار بود به منزل شما بیایم تا سه تایـےبه محل حرڪت ڪاروان برویم.
فاطمه سادات میگـفت: ممڪن است راه را بلدنباشم.
و حاالاینجا ایستاده ام ڪنار بـےحیاط ڪوچڪتان و
حوض توپشت بمن ایستاده ای.
به تصویرلرزان خودم نگاه میڪنم
#چادر بمن میاید این رادیشب پدرم وقتےفهمید چه تصمیمے گرفته ام بمن ـگفت.
صدای فاطمه رشته افڪارم را پاره میڪند.
_ ریحانه؟... ریحان؟.... الو
نگاهش میڪنم.
_ ڪجایـے؟...
_ همینجا....چه خوشتیپ ڪردی تڪ خور؟! ) و به چفیه و سربندش اشاره میڪنم)
میخندد...
_ خب چفیه تو ومیاوردی مینداختـےدور گردنت
به حالت دلخور لبهایم راڪج میڪنم...
_ ای بدجنس نداشتم!!... دیگه چفیه ندارید؟
مڪث میڪند..
_ اممم نه!...همین یدونس!تا میایم دوباره غربزنم صدای قدم هایت را پشت سرم میشنوم...
_ فاطمه سادات؟؟
_ جونم داداش؟؟!!..
_ بیا اینجا....
فاطمه ببخشیدڪوتاهےمیگویدو سمت تو با چندقدم بلندتقریبا میدود.
توبخاطرقدبلندت مجبور میشوی سرخم ڪنـــــے،درگوش خواهرت چیزی میگویـ ـ ـ ـ ـےو بالفاصله چفیه ات را از ساڪ دستےات بیرون
میڪشےودستش میدهے...
فاطمه لبخندی از رضایت میزندو
سمتم میاید
_ بیا....!! ) و چفیه رادور گردنم میندازد،متعجب نگاهش میڪنم)
_ این چیه؟؟
_ شلواره! معلوم نیس؟؟
_ هرهرهر!.... جدی پرسیدم! مگه برای
اقا علےنیست!؟
_ چرا!... اما میگه فعلا نمیخوادبندازه.
یڪ چیزدردلم فرو میریزد،زیر چشمےنگاهت میڪنم،مشغول چڪ کردن وسایل هستی.
_ ازشون خیلـےتشڪرڪن!
_ باعشه خانوم تعارفـے.) و بعدبا صدای بلند میگوید(... علـےاڪبر!!...ریحانه میگه خیلـےبا حالـے!!
و تولبخندمیزنـےمیدانـےاین حرف من نیست. با این حال سرڪج میڪنےو جواب میدهی:
خواهش میڪنم!
***
احساس
ارامش میڪنم درست روی شانههایم...
نمیدانم از چیست!
از#چفیه_ات یا#تو...
#سربازگمنام
دخترانفاطمیپسرانعلوی🌼✨
#رمان_مدافع_عشق_قسمت6
#هوالعشـــــق:
دشت عباس اعلام میشود ڪه میتوانیم ڪمـےاستراحت ڪنیم.
نگاهم را به زیرمیگیرم و از تابش مستقیم نور خورشیدفرار میڪنم.
ڪالفه چادر خاڪےام را از زیرپا جمع میڪنم و نگاهےبه فاطمه میندازم...
_ بطری ابو بده خفه شدم از گرما...
لازمشدارم
_ ا .
_ بابا دارم میپزم
_ خب بپز!
_ میخواااامش...
_ چیڪارشداری؟؟؟
لبخند میزند،بـےهیچ جوابـے
توازدوستانت جدا میشوی وسمت مامیایی ...
فاطمه سادات؟
_ جانم داداش؟
ب رو
_ ا میدی؟
بطری را میدهدو تومقابل چشـمان من وشـه ای مینشـینے، سـتین هایترا
ا بالا میز نےوهمانطورڪه زیرلب ذڪرمیگویـــــے،وضـو
میگیری...
نگاهت میچرخدودرست روی من مےایستد،خون به زیرپوس تصورتم میدودو گرمیگیرم
_ ریحانه؟؟...داداش چفیه اش رو برای چنددقیقه الازم داره...
پس به چفیه ات نگاه ڪردی نه من! چفیه رادستش میدهم و او هم به دست تو!
ان را روی خاڪ میندازی،
مهر و همان تســبیح ســبز شــفاف را رویش میگذاری،اقامه میبندی و دو ڪلمه میگویــــــے ڪه قلچ مرا در
دست میگیرد و از جا میڪند....
#اللـــــــــــه_اڪبـــــــــــر
بےاراده مقابلت به تماشا مینشینم. گرما و تشنگـےاز یادممیرود. ن چیزی ڪه مرا
ا اینقدر جذب میڪند چیست?
نمازت ڪه تمام میشود، سجده میڪنـــــےڪمـــــےطولانےو بعداز ان پیشانےات
مهر را رها میڪندبا نگاهت فاطمه را صدا
میز نے. اوهم دست مرا میڪشد،ڪنار تودرست در یڪ قدمی ات مینشینیم
ڪتابچه ڪوچڪےرا برمیداری و باحالـےعجیب شروع میڪنـےبه خواندن...
#السلام_علیک_یااباعبدالله
... زیارت عاشورا...
و چقدر صوتت دلنشین است
درهمان حال اشڪ از گوشه چشمانت می غلتد...
فاطمه بعداز ان گـفت: همیشه بعداز نمازت صداش میڪنےتا زیارت عاشورا بخونـے...
چقدر حالت را،این حس خوبت را دوست دارم.
چقدر عجیب..
ڪه هرڪارت #بوی_خدا میدهد... حتـے #لبخندت..
#سربازگمنام
دخترانفاطمیپسرانعلوی🌼✨
#ڪربلا
شب جمعہ است اقا هوایت نکݩم میمیࢪم
بطلب ماࢪا
#اللّٰھـُــمالࢪزقنا ڪࢪبݪــا با مولا🌹
#سربازگمنام