eitaa logo
『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』
547 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
311 فایل
اینجا‌خانھ #عشق است خانھ‌بۍ‌بۍ‌زهراو موݪا‌امیراݪمؤمنین{؏‌‌}♥️ آهستہ‌وذڪرگویان‌واردشو.....😌✋🏻 📡راه‌ارتباطی‌با‌ما پاسخ‌به‌ناشناس‌ها🔰 ♡➣ @nazar2 📩راه‌های‌ارتباطی⇩ ♡➣zil.ink/asheghe_shahadat.313 ♡➣zil.ink/building_designer
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 هرچه ته دلم را نگاه میکنم غیراز یڪ چیزے نمیخواهد ╭─┅🍃🌸🍃┅─╮ @dokhtarayehalavi ╰─┅🍃🌸🍃┅─╯
💛✨ من را، از ياد گرفتم همان لحظه كه گفت: صدبار اگر شكستي بازآ... :) 🌱 ♥️☺️ ╭─┅🍃🌸🍃┅─╮ @dokhtarayehalavi ╰─┅🍃🌸🍃┅─╯
📿🍂 •|❀گُل هٰای عـٰالَم را مُعَطَّر کَـرده بویَـت|•یٰا زَهرٰا ╭─┅🍃🌸🍃┅─╮ @dokhtarayehalavi ╰─┅🍃🌸🍃┅─╯
خب از امروز ساعت۱۶:۰۰براتون رمان میزارم😍 هرروز دو پارت🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👇👇👇👇👇👇
🍃 ⃣ آخر هفته قرار بود بیان واسه خواستگاری زیاد برام مهم نبود که قراره چه اتفاقی بیوفته حتی اسمشم نمیدونستم ، مامانم همین طور گفته بود یکی می خواد بیاد.... فقط بخاطر مامان قبول کردم که بیان برای آشنایی .... ترجیح میدادم بهش فکر نکنم _ عادت داشتم پنج شنبه ها برم بهشت زهرا پیش“ شهید گمنام ” شهیدی که شده بود محرم رازا و دردام رفیقی که همیشه وقتی یه مشکلی برام پیش میومد کمکم میکرد ... ”فرزند روح الله“ این هفته بر عکس همیشه چهارشنبه بعد از دانشگاه رفتم بهشت زهرا چند شاخه گل گرفتم کلی با شهید جانم حرف زدم احساس آرامش خاصی داشتم پیشش _ بهش گفتم شهید جان فردا قراره برام خواستگار بیاد..... از حرفم خندم گرفت ههههه خوب که چی االان این چی بود من گفتم .... من که نمیخوام قبول کنم فقط بخاطر مامان... احساس کردم یه نفر داره میاد به این سمت ، پاشدم دیر شده بود سریع برگشتم خونه تا رسیدم مامان صدااااام کرد - اسمااااااااء _ )ای وای خدا ( سلام مامان جانم _ جانت بی بال فردا چی میخوای بپوشی _ فردا!! _ اره دیگه خواستگارات میخوان بیاناااااا اها..... یه روسری و یه چادر مگه چه خبره یه آشنایی سادست دیگه عروسی که نیست.... اینو گفتم و رفتم تو اتاقم یه حس خاصی داشتم نکنه بخاطر فردا بود وای خدا فردا رو بخیر کنه با این مامان جان من... همینطوری که داشتم فکر میکردم خوابم برد.... چیزی نمونده بود که از راه برسن من هنوز آماده نبودم مامان صداش در اومد _ اسمااااااء پاشو حاضر شو دیگه االان که از راه برسن!! اِنقد منو حرص نده یکم بزرگ شو _ وای مامان جان چرا انقدر حرص میخوری االان.....)یدفعه زنگ رو زدن...... ....⏱ -^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^ ⬇⬇ 💚@shohaadaae_80📚 ╭─┅🍃🌸🍃┅─╮ @dokhtarayehalavi ╰─┅🍃🌸🍃┅─╯
🍃 ⃣ دیگه چیزی نگفتم پریدم تو اتاق تا از اصابت ترکشای مامان در امان باشم سریع حاضر شدم نگاهم افتاد به آینه قیافم عوض شده بود یه روسری آبی آسمانی سرم کرده بودم با یه چادر سفید با گلهای آبی سن رو یکم برده بود بالا با صدای مامان از اتاق پریدم بیرون عصبانیت تو چهره ی مامان به وضوح دیده میشد گفت:راست میگفتی اسماء هنوز برات زوده خندیدم، گونشو، بوسیدم و رفتم آشپز خونه اونجا رو به پذیرایی دید نداشت صدای بابامو میشنیدم که مجلس رو دست گرفته بود و از اوضاع اقتصادی مملکت حرف میزد انگار ۲۰ساله مهمونا رو میشناسه همیشه همینطور بود روابط عمومی بالایی داره بر عکس من چای و ریختم مامان صدام کرد _ اسماء جان چایی و بیار خندم گرفت مثل این فیلما چادرمو مرتب کردم. وارد پذیرایی شدم سرم پایین بود سلامی کردم و چای هارو تعارف کردم به جناب خواستگار که رسیدم کم بود از تعجب شاخام بزنه بیرون ، آقای سجادی این جا چیکار میکنه یعنی این اومده خواستگاری من وای خدا باورم نمیشه چهرم رنگش عوض شده بود اما سعی کردم خودمو کنترل کنم مادرش از بابا اجازه گرفت که برای آشنایی بریم تو اتاق دوست داشتم بابا اجازه نده اما اینطور نشد حالم خیلی بد بود اما چاره ای نبود باید میرفتم ..... سر جام نشسته بودم و تکون نمیخوردم سجادی وایساده بود منتظر من که راهو بهش نشون بدم اما من هنوز نشسته بودم باورم نمیشد سجادی دانشجویی که همیشه سر سنگین و سر به زیر بود اومده باشه خواستگاری من من دانشجوی عمران بودم اونم دانشجوی برق چند تا از کلاس هامون با هم بود همیشه فکر میکردم از من بدش میاد. تو راهرو دانشگاه تا منو میدید راهشو کج میکرد. منم ازش خوشم نمیومد خیلی خودشو میگرفت..... چند سری هم اتفاقی صندلی هامون کنار هم افتاد که تا متوجه شد جاشو عوض کرد. این کاراش حرصم میداد. فکر میکرد کیه البته ناگفته نماند یکمی هم ازش میترسیدم جذبه ی خاصی داشت. تو بسیج دانشگاه مسئول کارای فرهنگی بود. چند بار عصبانیتشو دیده بودم غرق در افکار خودم بودم که با صدای مامان به خودم اومدم اسمااااااء جان آقای سجادی منتظر شما هستن از جام بلند شدم به هر زحمتی بود سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم مامان با تعجب نگام میکرد رفتم سمت اتاق بدون اینکه تعارفش کنم و بگم از کدوم سمت باید بیاد اونم که خدا خیرش بده از جاش تکون نخورد. سرشو انداخته بود پایین دیگه از اون جذبه ی همیشگی خبری نبود. حتما داشت نقش بازی میکرد جلوی خانوادم حرصم گرفته بودم هم تو دانشگاه باید از دستش حرص میخوردم هم اینجا حسابی آبروم رفت پیش خانوادش برگشتم و با صدایی که یکم حرص هم قاطیش بود گفتم...... .... ⏱ -^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^ ⬇⬇ 💚@shohaadaae_80📚 ╭─┅🍃🌸🍃┅─╮ @dokhtarayehalavi ╰─┅🍃🌸🍃┅─╯
خب اینم از دو پارت امروزمون👆🌺
♦️بسمه تعالی ♦️ 💓 گفت : راستی جبهه چطور بود؟😏 گفتـم : تا منظورت چی باشه 🙃 گـفـت:مثل رقابت بود؟🙄 گفتم : آری 😊 گفت : چی میخوردید؟😀 گفتم : تیر و ترکش 💣 گفت : پنهان کاری بود؟😜 گفتم : آری😌 گفت : در چه ؟ گفتم : نصف شب واکس زدن کفش بچه ها 👞 گفت :دعوا سر پستم بود ؟👊🏻 گفتم : آری 😉 گفت : چه پستی ؟؟😯 گفتم : پست نگهبانی سنگر کمین 💪🏻 گفت :آوازم می خوندید ؟🎤 گفتم :آری 😍 گفت : چه آوازی ؟ گفتم : شبهای جمعه دعای کمیل گفت : اهل دود و دم هم بودید ؟؟ 😳 گفتم : آری 😇 گفت : صنعتی یا سنتی ؟؟ گفتم : صنعتی ,خردل , تاول زا , اعصاب 🤕 گفت : استخر هم میرفتید ؟ گفتم:آری...😊 گفت :کجا ؟😮 گفتم :اروند , کانال ماهی , مجنون🌊 گفت : سونا خشک هم داشتید ؟😏 گفتم: آری 🙂 گفت: کجا؟🤔 گفتم :تابستون سنگرهای کمین, شلمچه,فکه , طلائیه .🔥 گفت زیر ابرو هم بر میداشتید ؟ 😂 گفتم : آری 😅 گفت :کی براتون بر میداشت ؟😠 گفتم : تک تیرانداز دشمن با تیر قناصه 💥 گفت :پس بفرمایید رژ لبم میزدید؟؟ گفتم :آری 🙃 گفت : با چی؟😐 گفتم: هنگام بوسه بر پیشونی خونین دوستان شهیدمان😔 سکوت کرد و چیزی نگفت....... 🌹ٱلڵهم صل عڶى مځمڋ ۈ آل مځمڊ .ۉ عڄڷ ؋ړڄۿم 🌹 ╭─┅🍃🌸🍃┅─╮ @dokhtarayehalavi ╰─┅🍃🌸🍃┅─╯
نظرات و پیشنهاداتتون رو درباره کانال بهم بگید..😉😉 -------------🌺❤️---------------- @zkhalaji_85 --------------🌺❤️---------------
‍❌ |🔥|°شیطان خیاط خوبیه ...🌱 برای‌ حق لباس‌ باطل‌ میدوزه و برایِ‌ باطل، لباسِ‌ حَق شش‌ دُنگ‌ حواستو جمع‌ کن آدمارو بحق‌ بشناس ╭─┅🍃🌸🍃┅─╮ @dokhtarayehalavi ╰─┅🍃🌸🍃┅─╯