هدایت شده از اندیشهجویان استاد حسن عباسی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 تیم های سازمان دهی شده «عادی سازی کشف حجاب»
🔹 در بالا نمونه ای از عملیات واکنش سریع و فرار قانون شکنان و هنجار شکنانی را می بینید که بعد از ایجاد درگیری با ماشین بی پلاک فرار می کنند.👆
😡 اون که خودش را زده به خواب و میگوید فقط باید کار فرهنگی و ایجابی کرد، دشمن مثل تو فکر نمیکنه ها ...
دارد برای عادی سازی کشف حجاب و بی قانونی تیم سازی میکند ...
✍️ عباس احمدی
@Hasanabbasi_students
هدایت شده از اندیشهجویان استاد حسن عباسی
🔰 یک انتقاد جدی به نوع برگزاری دیدار بانوان با رهبر انقلاب
مطابق اعلام سایت رهبری، ده ها هزار تن از بانوان عرصههای مختلف، در تاریخ ۶ دی، فرصت دیدار و بیان دغدغههای خود را با امام جامعه، داشتند
زنانی عمدتاً استاد دانشگاه، دکتر، استعداد درخشان، ورزشکار و از این دست
چه کسی تصمیمگیرندهی حضور این قبیل زنان است؟
چرا در اکثر از این قبیل دیدارها یا جشنوارهها یا… زنان خانهدار راه ندارند؟
چرا عمدتاً صدای زنان خانهدار، شنیده نمیشود؟
از وقتی خبر رو شنیدیم (قبل از شروع دیدار رهبری با زنان) یقین داشتیم که زنان خانهدار را به حضور ایشان، نمیبرند
وقتی غالباً زنان خانهدار نادیده گرفته میشوند، نباید انتظار داشته باشیم اوضاع فرزندآوری و خانواده در کشورمون بهتر بشه،
نه، هیچ وقت نمیشه
و البته این روندی است که مدام تکرار شده و این تکرار، شائبه عمدی بودنش را به ذهن میآورد
چرا زن خانهداری که کل زندگیش، خانه، همسر و فرزندانش هستند، نمیشه به دیدار رهبر/ رییسجمهور و…) برود؟
البته مرور خواستهها/ صحبتهای زنانی که امروز به محضر رهبری رفتند هم در نوع خودش جالبه (و صد البته که بیانات معظمله هم در راستای پاسخگویی به این صحبتهاست):
بیان مشکلات و محدودیتهای زنان برای ورود به عرصه هنرهای نمایشی
درخواست رسیدگی بیشتر به ورزش زنان و حمایت از ورزشکاران زن
ضرورت تولید و توسعه هوش مصنوعی تخصصی زنان
آخه خداییش اینها چیه؟ چند درصد زنان کشور در عرصهی هنرهای نمایشی و ورزش هستند؟
چرا صدای من زن خانهدار نباید شنیده بشه؟
درخواست زن خانهدار، هیچ کدوم از این موارد حاشیهای فوق نیست
من زن خانهدار، اول از همه یک خانهی بزرگ میخواهم، نه اینکه توی جایی باشم که از هر طرفش میرم، بخورم به دیوار
خانهی درست و معقول رو از ما دریغ کردند، حبسمون کردند توی آپارتمانهای فسقلی که با این وضع قیمتها، میدونیم تا آخر عمرمون امکان بزرگتر شدنشون، وجود نداره
من زن خانهدار، امنیت تربیتی بچهام رو میخواهم، نه اینکه وقتی بفرستمش مدرسه، اینقدر دلشوره داشته باشم که مبادا توی اون مدرسه، معلم/ همکلاسی نااهلی بیاد و ذهن فرزندم رو از جفنگیات پر کنه
من زن خانهدار، امنیت بچهام رو توی فضای حقیقی و مجازی میخواهم، نه اینکه ببینم فرزندم با یک کلیک مجازی/ یک قدم تا سر کوچه به انواع مواد مخدر، روانگردان، مشروبات الکلی، فحشای جنسی و… به سهولت دسترسی داره
من زن خانهدار، آیندهی بچههام رو میخواهم
اینکه فرزندم بتواند با یک حداقل معقول ازدواج کنه، نه اینکه سالهای جوانیش رو به دلیل هزار و یک مشکلی که بخشی از آن را جامعه سبب شده، مجبور باشه به تجرد بگذرونه، تجردی که شاید دنبالهاش به هزار و صد گناه و فحشای جنسی برسه و مسئولان جامعه، در این شرایط، فقط نگاه کنند و عین خیالشون هم نباشه
من زن خانهدار، دنبال اینم که حداقلهای سلامت روح و جسم رو بتوانم در محیط خانه، برای اهل خانه فراهم کنم، نه اینکه مثلاً گوشت سالم و طبیعی، روز بهروز قیمتش سر به فلک بکشه، تا برایم دستنیافتنی باشه
من زن خانهدار، امنیت شغلی همسرم رو میخواهم، نه اینکه مدام دلشورهی بیکاری مرد زندگیم رو توی این شرایط افتضاح بازار کار داشته باشم
ضمناً نمیخواهم مجبور باشیم، مدام بر همه چیز مالیات دهیم، آنقدر که دغدغهمان پرداخت این مالیات، عوارض، قبوض و… باشد
من زن خانهدار، میخواهم با همهی سختیهایی که از صبح بر سرمون هوار میشه، با آلودگی هوا، با آلودگیهای فحشا و فساد جنسی، با نابسامانیهای گوناگون اجتماعی، بتوانم آرامش رو توی خانهام فراهم کنم و اون رو به اهل خانهام هدیه کنم
آقای مسئول، چرا نمیگذارید صدای من نوعی شنیده بشه؟
چرا یکی مثل من، حق نداره به دیدار رهبری بره و حرف بزنه؟ همه باید زنان پروفسور، مقالهنویس و… باشند، تا بتوانند به حضور ایشان بروند؟
چرا زنان خانهدار، که اکثریت زنان ایرانی را تشکیل میدهند، اینقدر نادیده گرفته میشوند؟
@Hasanabbasi_students
«بسم الله الرحمن الرحیم
آیا این آخرین سفر من است یا تقدیرم چیز دیگری است که هر چه باشد در رضایش راضیام. در این سفر برای تو مینویسم تا در دلتنگیهای بدون من یادگاری برایت باشد. شاید هم حرف به درد بخوری در آن یافتی که به کارت آید.
هر بار که ســفر را آغاز میکنم احساس میکنم دیگر نمیبینمتان. بارها در طول مســیر چهرههای پر از محبتتان را یکی یکی جلوی چشمانم مجسم کردهام و بارها قطرات اشکی به یادتان ریختهام. دلتنگتان شدهام، به خدا ســپردمتان. اگرچه کمتر فرصت ابراز محبت یافتهام و نتوانستم آن عشق درونی خودم را به شما برسانم.
اما عزیزم هرگز دیدهای کسی جلوی آینه خود را ببیند و به چشمان خود بگوید دوستتان دارم، کمتر اتفاق میافتد اما چشمانش برایش باارزشترینند. شما چشمان منید. چه بر زبان بیاورم و چه نیاورم برایم عزیزید. بیش از بیست سال است که شما را همیشه نگران دارم و خداوند تقدیر کرده این جان پایان نپذیرد و شما همیشه خواب خوف ببینید.
دخترم هر چه در این عالم فکر میکنم و کردهام که بتوانم کار دیگری بکنم تا شما را کمتر نگران کنم، دیدم نمیتوانم و این به دلیل علاقه من به نظامیگری نبوده و نیست. به دلیل شغل هم نبوده و نخواهد بود. به دلیل اجبار یا اصرار کسی نبوده است و نیست. نه دخترم، من هرگز حاضر نیستم به خاطر شغل، مسئولیت، اصرار یا اجبار حتی یک لحظه شما را نگران کنم، چه برسد به حذف یا گریاندن شما.
من دیدم هرکس در این عالم راهی برای خود انتخاب کرده است؛ یکی علم میآموزد و دیگری علم میآموزاند. یکی تجارت میکند کسی دیگر زراعت میکند و میلیونها راه یا بهتر است بگویم به عدد هر انسان یک راه وجود دارد و هر کس راهی را برای خود برگزیده است.
من دیدم چه راهی را میبایست انتخاب کنم. با خود اندیشیدم و چند موضوع را مرور کردم و از خود پرسیدم اولا طول این راه چقدر است، انتهای آنها کجاست، فرصت من چقدر است و اساساً مقصد من چیست. دیدم من موقتم و همه موقت هستند. چند روزی میمانند و میروند. بعضیها چند سال برخیها ده سال اما کمتر کسی به یک صد سال میرسد. اما همه میروند و همه موقتند. دیدم تجارت بکنم عاقبت آن عبارت است از مقداری سکه براقشده و چند خانه و چند ماشین.
اما آنها هیچ تأثیری بر سرنوشت من در این مسیر ندارد. فکر کردم برای شــما زندگی کنم دیدم برایم خیلی مهماید و ارزشمندید به طوری که اگر به شما درد برسد همه وجودم را درد فرا میگیرد. اگر بر شما مشکلی وارد شود من خودم را در میان شــعلههای آتش میبینم. اگر شما روزی ترکم کنید بند بند وجودم فرو میریزد. اما دیدم چگونه میتوانم حلال این خوف و نگرانیهایم باشم. دیدم من باید به کسی متصل شوم که این مهم مرا علاج کند و او جز خدا نیست. این ارزش و گنجی که شما گلهای وجودم هســتید با ثروت و قدرت قابل حفظ کردن نیست.
وگرنه باید ثروتمندان و قدرتمندان از مــردن خود جلوگیــری کنند و یا ثروت و قدرتشــان مانع مرضهای صعبالعلاجشان شود و از در بستر افتادگی جلوگیری نماید. من خدا را انتخاب کردهام و راه او را.
اولین بار است که به این جمله اعتراف میکنــم؛ هرگز نمیخواســتم نظامی شــوم، هرگز از مدرج شــدن خوشــم نمیآمد. من کلمه زیبای قاسم را که از دهان پاک آن بسیجی پاسدار شهید برمیخاست بر [هر] منصبی ترجیح میدهم. دوست داشتم و دارم قاسم بدون پسوند یا پیشوند باشم. لذا وصیت کردم روی قبرم فقط بنویسید سرباز قاسم، آن هم نه قاسم سلیمانی که گندهگویی است و بار خورجین را سنگین میکند.
عزیزم از خدا خواستم همه شریانهای وجودم را و همه مویرگهایم را مملو از عشق به خودش کند. وجودم را لبریز از عشق خودش کند. این راه را انتخاب نکردم که آدم بکشم، تو میدانی من قادر به دیدن بریدن سر مرغی هم نیستم. من اگر سلاح به دست گرفتهام برای ایستادن در مقابل آدمکشان است نه برای آدم کشتن. خود را سرباز در خانه هر مسلمانی میبینم که در معرض خطر است و دوست دارم خداوند این قدرت را به من بدهد که بتوانم از تمام مظلومان عالم دفاع کنم.
نه برای اسلام عزیز جان بدهم که جانم قابل آن را ندارد، نه برای شیعه مظلوم که ناقابلتر از آنم، نه نه... بلکه برای آن طفل وحشتزده بیپناهی که هیچ ملجئی برایش نیست، برای آن زن بچه به سینه چسبانده هراسان و برای آن آواره در حال فرار و تعقیب، که خطی خون پشت سر خود بر جای گذاشته است میجنگم.
عزیزم من متعلق به آن سپاهی هستم که نمیخوابد و نباید بخوابد. تا دیگران در آرامش بخوابند. بگذار آرامش من فدای آرامش آنان بشود و بخوابند. دختر عزیزم، شما در خانه من در امان و با عزت و افتخار زندگی میکنید. چه کنم برای آن دختر بیپناهی که هیچ فریادرسی ندارد و آن طفل گریان که هیچ چیز... که هیچ چیز ندارد و همه چیز خود را از دست داده است. پس شما مرا نذر خود کنید و به او واگذار نمایید. بگذارید بروم، بروم و بروم.
چگونه میتوانم بمانم در حالی که همه قافله من رفته است و من جا ماندهام.
دخترم خیلی خستهام. سی سال است نخوابیدهام اما دیگر نمیخواهم بخوابم. من در چشمان خود نمک میریزم که پلکهایم جرأت بر هم آمدن نداشته باشــد تا نکند در غفلت من آن طفل بیپناه را سر ببرند. وقتی فکر میکنم آن دختر هراسان تویی، نرجس اســت، زینب است و آن نوجوان و جوان در مسلخ خوابانده که در حال سر بریده شدن است حسینم و رضایم است از من چه توقعی دارید؟ نظارهگر باشم؟ بیخیال باشم؟ تاجر باشم؟ نه من نمیتوانم اینگونه زندگی بکنم.
والسلام علیکم و رحمتالله»
متن نامه شهید حاج قاسم سلیمانی به فرزندش