⚜
پارت اول⚜
#پارت_دوم
....مطمئن بودم که روزی این بلا دامنگیرمان میشود اما گمان نمیکردم به این زودی رخ دهد.
او با آرامشی که در صدای خود داشت ناخوداگاه لرز و ترس را از دل مردم میزدود. اگرچه در ظاهر پیرمرد لباسهایی قدیمی و ساده بر تن داشت تمیزی لباسهایش به گونه ای ابهت و جذابیت به او داده بود که گویی از دل افسانه ها بیرون آمده تا گره از مشکل مردم بگشاید. راست قامت ایستاده بود و کتابی در دست راست خود داشت. کتابی که مشخص بود قدیمی است و اسرار زیادی در آن وجود دارد.
پیرمرد به آرامی کتاب را گشود و به سخنانش ادامه داد:
در میان دوستانش لوسیفر خوانده میشد، موجودی که امکان نداشت کسی از او بتواند کوچکترین بدی نام ببرد. او مظهر خوبی تلقی میشد. سالها قبل، آن هنگام که نه ما در این دنیا پا نهاده بودیم و نه
پدرانمان او بهترین بود، اما از آن زمان که بنا بر آمدن ما به این جهان شد ورق به گونه ای دیگر برگشت و لوسیفر شد خدای تمام تاریکیها.
مگر چه شد؟ چه اتفاقی افتاد که او اینگونه شد؟ ما چه کرده ایم که او اینچنین به نوشیدن خونمان تشنه است؟
اینها سوالاتی بود که مردم شروع به پرسیدن از پیرمرد کردند .
پیرمرد با بالا بردن دستش تلاش کرد همهمه را بخواباند و مردم را آرام کند. سپس ادامه داد:
روزی لوسیفر به جایی دعوت شده بود که تاریخ از آنجا رقم خورد و ویرانی های امروز ریشه در آن تاریخ دارد.
+ ِهی لوسیفر تو اینجایی؟
-آره چطور؟
+خدای روشنایی موجودی عجیب خلق کرده که بسیار به او میبالد، از همه هم دعوت کرده تا به دیدن آن موجود بروند. تو چطور بی خبر مانده ای؟
-این چه موجودی است که خدای روشنایی به آن میبالد؟ منکه تا بحال ندیده ام خدای روشنایی پس از
خلق یک موجود چنین کند.
+من هم ندیده بودم اما بهتر است در زمان مقرر برای بازدید به آنجا برویم و خود ببینیم. از همه مهمتر اینکه خدای روشنایی ادعا کرده است این موجود علت جدایی برخی از ما از خدای روشنایی خواهد شد....
#ادامه_دارد...
پارت بعدی