✴️ سپس خطاب به پسرش به نام اسد، كرد و گفت: اين دو را ببر به دروازه عراقين به كاروان عازم مدينه ملحق كن. ولي وقتي رسيدند كاروانيان مقداري از راه را رفته بودند. اسد شبهي از دور ديد و گفت: اين سياهي كاروانيان است بشتابيد و خود را به ايشان برسانيد و خودش برگشت. بچّهها كه راه را بلد نبودند گم شدند، و به دست كوفيان افتادند و به نزد ابن زياد برده شدند. ابن زياد فرمان داد، تا آنها را زنداني كردند، زندانبان شخصي به نام👈 مشكور و از علاقه مندان به
اهل بيت (ع) بود
🔸وي پس از یکسال زندانی كودكان و اینکه ایشان خود را به او معرفی کردند سخت متأثر شد گریست و هردو را آزاد و راهنمايي كرد، ولي باز هم راه را گم كردند، و از قضا به خانه ملعونی به نام 👈 حارث رفتند
💠 از سوی دیگر به ابن زیاد خبر رسید که مشکور زندانبان، طفلان مسلم (ع) را آزاد کرده، دستور داد به او پانصد تازیانه بزنند، او را در حالی که مناجات با خدا میکرد زیر ضربات تازیانهها جان داد...
🔸ابراهیم و محمد شبانه از کوفه بیرون آمده و به سوی قادسیه حرکت کردند، ولی چون آنها راه و جادّه را نمی شناختند و شب و تاریک بود، تا صبح راه رفتند، ولی صبح خود را در اطراف کوفه دیدند، ترسیدند و به نخلستانی رفتند و به بالای درخت خرما رفته و خود را پنهان ساختند.
💠 در این میان یک کنیز حبشی، کنار آب که در آنجا بود آمد تا آب بنوشد ناگاه عکس چهرة دو کودک را در میان آب دید، بالا نگاه کرد ناگاه دو کودک را روی درخت مشاهده کرد، کودکان زیبائی که نظیر نداشتند، نسبت به آنها مهربانی کرد تا آنها از درخت به زمین آمدند، و آن کنیز آنها را به خانة خود برد، و پیدا کردن دو کودک را به خانم خود (که همسر حارث بود) خبر داد، وقتی که آن خانم آنها را دید آنها را در آغوش گرفت و بوسید و گفت: عزیزانم شما کیستید؟
🔸گفتند: ما از عترت حضرت محمد (ص) از فرزندان حضرت مسلم (ع) هستیم وقتی که آن خانم آنها را شناخت، بیشتر به آنها احترام کرد، غذا و آب برای آنها آورد، و از روی شادی کنیز خود را در آغوش گرفت، و به او گفت: «به شوهرم اطلاع نده»، زیرا میدانست که شوهرش یک فرد فاسق و درّنده خو است
💠 همسر حارث ابراهیم و محمد را به خانه اورد غذا خوردند و آب آشامیدند و به بستر رفتند و خوابیدند، وقتی که نیمههای شب شد، صاحب خانه که حارث ابن عروه بود، به خانه آمد، اما بسیار خشمگین بود، همسرش علت پرسید، گفت: کنار قصر امیر (ابن زیاد) بودم، شنیدم
منادی اعلام کرده که:
🔸مشکور زندانبان کودکان مسلم (ع) را آزاد کرده، هر کس آنها را بجوید و نزد امیر بیاورد، جایزة همیشگی دارد، و نیازهایش تأمین میگردد، من از آن هنگام تاکنون سوار بر اسبم شدهام و همة راهها و جادهها را گشتهام به طوری که شکم اسبم ترکید و از اسب به زمین افتادم، پیاده شدم و از راه دور با زحمت بسیار خود را به خانه رساندهام و ازشدت تشنگی هلاک شده ام.
✴️ همسرش گفت: وای بر تو ای مرد از خدا بترس، و بترس از روزی که محمد (ص) خصم تو باشد و خود را برای ستم رساندن به آن کودکان به زحمت نیفکن.
♦️حارث گفت: ای زن ساکت باش، اگر آنها را پیدا کنم، امیر اموال و طلا و نقره فراوان به من میبخشد، برخیز و برایم غذا و آب بیاور.
زن برخاست و غذا و آب آورد، حارث از غذا خورد و به بستر رفت و خوابید.
🔸ابراهیم و محمد در حجره جداگانه ای خوابیده بودند، ناگاه محمد که برادر بزرگتر بود بیدار شد، و به برادرش ابراهیم گفت: برخیز تا خوابی که اکنون دیدهام برای تو تعریف کنم، به گمانم بزودی کشته میشویم
♦️در خواب دیدم پیامبر (ص) و علی (ع) و فاطمه (س) و حسن و حسین (ع) در یکجا در بهشت جمع بودند و پدر ما مسلم (ع) نیز آنجا بود، رسول خدا (ص) به ما نگاه کرد و گریست، و آنگاه به پدرمان مسلم (ع) نگریست و فرمود: چطور دلت آمد کودکان خود را بین دشمنان گذاشتی؟
مسلم (ع) عرض کرد: آنها فردا نزد ما میآیند
💠 ابراهیم گفت: من نیز همین خواب را دیدم آنگاه آن دو، دست در گردن هم کردند و همدیگر را میبوئیدند.
💠 گفتگوی آنها را، حارث شنید و همان ساعت برخاست و شمع بدست خود گرفت و در حجرهها به جستجو پرداخت تا اینکه کنار محمد و ابراهیم آمد، دید دست به گردن هم افکنده اند، گفت: شما کیستید و در اینجا چه میکنید؟
💠 گفتند:نَحْنُ اَضْیافُکَ وَ مِنْ عِتْرَةِ نَبِیِّکَ وَ ابْنَی مُسْلِمٍ بْنِ عَقیلٍ:
«ما مهمان تو و از عترت پیامبر تو هستیم و فرزند مسلم (ع) میباشیم».