eitaa logo
جوان‌آینده.حیدریون
191 دنبال‌کننده
492 عکس
53 ویدیو
201 فایل
📩به نام خدا 🎓 #کانال‌جوان‌آینده محل ارائه و نشرگاه کنفرانسهای روزانه با موضوعات سیاسی؛مذهبی؛و... برای افرادی که برای فرصتهای کمی جهت مطالعات تخصصی دارند... 🇮🇷جبهه‌سایبری‌حیدریون #ایتا https://eitaa.com/Ftr_Youth
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام شهیدمهدی میدانم پرسیدن سوال مثل خوبی بی جاست اخرمگرمیشودکسی که به درجه رفیع شهادت رسیده ومقتدای سرور وسالارشهیدان (علیه السلام) بوده وخودراقربانی (سلام الله علیه)ودردانه شهیدبی کفن، (سلام الله علیه)کرده است کسی که ازکودکی ودربزرگی ورد زبانش بود ومثل بعضی ها تنهابه گفتن اکتفانکرد وپای حرفش ماندو کرد حالش خوب نباشد این حال من است که خوب نیست...😔😔 ای کاش توجویای حال من باشی...😔 مهدی جان نگاهی... امروزدیدم توی وصیت نامه ات نوشته بودی خیلی دوست داشتم آقایم (علیه السلام)رایک بارفقط یک بارمیدیدم وبعدازاین دنیای فانی رخت برمیبستم.... اماخوش به سعادتت که اگردراین دنیابه وصال اونرسیدی دران دنیابه وصال رسیدی... وای به حال من که نه دراین دنیابه وصال رسیدم....نه درآن دنیا... مهدی جان توخودمیدانی من همانی رامیخواهم که تومیخواستی اما...😔😔 کاش حداقل میفهمیدمت مهدی جان ارزوم اینه یا یا مثل شهیدسرجداباشم .... مهدی جان التماس دعای دارم ┄┅═══✼🌸✼═══┅┄
اینم عکس من وشهید والامقام محمدکامران بلوارقیام❤️ ┄┅═══✼🌸✼═══┅┄
پارسال عکسش را بردم برای هیئت مدرسه ی یاسین در شهرک رضویه و زدم روی دیوار. امسال داشتند دیوارها را تعمیر می کردند.عکس گرد و خاکی شده بود. برداشتمش و بردم توی کلاس 7/1 و گذاشتم روی کمد دیواری کنار تخته . آن روز یادم رفت عکس را بردارم.عکس یک هفته ماند در کلاس. چند هفته ای گذشت. یک روز نگاهم به مهدی افتاد رو به دانش آموزانم کردم و گفتم : بچه ها! می بخشید! امروز می خواهم عکس مهدی را با خودم ببرم. سکوت فضای کلاس را پر کرد. قاب عکس را برداشتم. یک دفعه صدای بغض آلود یکی از بچه های ردیف کنار پنجره بلند شد: آقا ! تو رو خدا نبریدش ما تازه با مهدی دوست شده ایم. بچه ها با چشمان اشک آلودشان حرف دوست شان را تایید می کردند. قاب را گذاشتم سر جایش . بچه ها لبخند زدند.دوباره آن بالا روی کمد کوچک دیواری ، عکسی نشست که پایین آن نوشته شده بود: (نسیم) ┄┅═══✼🌸✼═══┅┄
اولین شهید رسانه ای مدافعان حرم هستم در ماه رمضان درجبهه سوریه درمرداد سال 1392به کمین گروهک های تکفیری درشهرحلب برخورد کردم وبه عشق خودم رسیدم😍 ┄┅═══✼🌸✼═══┅┄
اینم یکمی از وصیتنامم👇 از تمام دوستان وآشنایان تقاضا دارم نگذارندرهبر انقلاب تنها ومظلوم بماند ..... مهدی تمام دغدغه اش ولایت و رهبری بود.او عاشق رهبربود .... ┄┅═══✼🌸✼═══┅┄
مردادامسال بعد از مراسم سومین سالگرد شهید در فرهنگسرای خاوران،شهید مهدی عزیزی به خواب بنده مسوول برنامه ی فوق آمدند و با ذکر دقیق نام یکی از افراد بسیج دانشجویی گفتند؛ "فلانی سرمراسم ما خرج کرده، پولشو بدیدبهش" بنده یادم بود که این فردروز مراسم از جیب خودشون خرج کردند ولی فکر میکردم مقدارش خیلی کم هست.وقتی بهشون گفتم متوجه شدم که مقدار زیادی خرج کرده بودند و روشون نشده بود بگن.که به لطف خدا و مدد این شهید بهشون برگردانده شد . (خواهر جلیلی) ┄┅═══✼🌸✼═══┅┄
چند ماه بعداز شهادت مهدی به منطقه شام عزیمت کردم .اتفاقا به همان منطقه ی محل شهادت مهدی!روزی بایکی از بومیان منطقه مواجه شدم که ساعت مچی مهدی را به مچ خود بسته بود!تعجب کردم که ساعت مهدی دست او چه کار می کند؟ازاو سوال کردم که این ساعت را از کجا آورده؟آن جوان بومی گفت که مهدی به او هدیه داده.اصرار کردم که حاضرم از او این ساعت را خریداری کنم اما او درجواب به من گفت اگر همه ی دنیا را به من بدهید این ساعت را نخواهم داد!از او پرسیدم قضیه هدیه دادن ساعت چیست؟ جوان گفت :صبح روز شهادت ،مهدی به محل اقامت ما آمد ونماز را همان جا اقامه کرد .من در اتاق نشسته بودم و محو تماشای نماز خواندنش بودم.اما بعداز نماز ونیایش آن شهید عزیز به سمت من برگشت،بعد از سلام واحوالپرسی،ساعت مچی خود را درآورده وبه من هدیه داد .خیلی خوشحال شدم واز او تشکر کردم .. ┄┅═══✼🌸✼═══┅┄
7.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حضورم در مراسم محرم ┄┅═══✼🌸✼═══┅┄
😍 خيلي برايم عجيب بود. بزرگ تر كه شد، مي گفت مامان، اين دنيا با همه قشنگي هايش تمام مي شود. بستگي به ما دارد كه چطور انتخاب كنيم. مامان شهدا زنده اند. سر نمازهايش به مدت طولاني دستش بالا بود و گردنش كج! من هم به خدا مي گفتم: خدايا! من كه نمي دانم چه مي خواهد هر چي مي خواهد به او بده. مي دانستم دنبال شهادت بود. هيچ گاه هم زير بار ازدواج نرفت. مهدي همه زندگي ام بود. شب هاي جمعه مي رفت بهشت زهرا. صبح هاي جمعه دعاي ندبه اش در بهشت زهرا ترك نمي شد. مي گفتم خسته ميشي بخواب. مي گفت مامان آدم با شهدا صفا مي كند. به ما هم مي گفت: هر چه مي خواهيد از شهدا بگيريد. من مريض بودم، دستانش را بالا مي گرفت و مي گفت: خدايا شفاي مامان را بده! من جبران مي كنم. آخر هم جبران كرد. هميشه كه از در خانه داخل مي آمد صدا مي زد سلام سردار.... سلام مولا! بار آخر به من گفت مامان يك سؤال دارم از ته دلت جوابم را بده. اگر زمان امام حسين علیه السلام بود و من مي خواستم بروم به سپاه امام حسين علیه السلام ! تو چه مي گفتي؟! من هم گفتم: صد تا جون تو فداي امام حسين علیه السلام گفت: من خودم راهم را انتخاب كردم، فردا نكند ناراضي شوي كه اين كار شيطان است.بعد شهادتم دلخوري نكن كار شيطان است... و رفت... . من هم به او افتخار مي كنم. ┄┅═══✼🌸✼═══┅┄
عباس آقا خادم مسجدامام رضا(علیه السلام )تعریف می کرد: یک روز نشسته بودم توی حیاط مسجد. مهدی آمد کنار من نشست . یک دفعه چشمش افتاد به عکس شهدا که بالای دیوارهای مسجد نصب شده بود.روبه من کرد و با حسرت گفت: یعنی می شه یک روز هم عکس ما را هم بزنند آن بالا پیش شهدا؟گفتم: آنها برای زمان خودشان بودند. تو باید بروی زمان خودت را پیدا کنی. حال عباس آقا داشت دنبال عکس مهدی می گشت تا بزند آن بالا پیش شهدا. ┄┅═══✼🌸✼═══┅┄
شب بود.مهدی آمده بود به روستای میاندره برای یاری پدرش در بیل زدن باغ ها.یک شب رو به من کرد و گفت: بیا بریم سد.من گفتم الان شبه. مهدی رو به من کرد و گفت: جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم کربلا منتظر ماست بیا تا برویم راه افتادیم توی جاده که می رفتیم،صدای قورباغه ها و جیرجیرک ها همه جا را پر کرده بود.مهدی یک لحظه رو به من کرد و گفت: می دونی اینا چی می گن؟ گفتم: نمی دونم.مهدی گفت : دارند ذکر خدارو می گن. راوی: فرهاد عزیزی؛پسر عمه شهید مهدی عزیزی ┄┅═══✼🌸✼═══┅┄