🏴 بسته ویژه آخر ماه #صفر
#شهادت_امام_رضا (ع)
#شعرکودکانه
آسمان مشهد
روشن از پرتو نور
گنبدت چون خورشید
می درخشد از دور
می زنم من هم پر
چون کبوترهایت
می شود لانه من
گنبد زیبایت
ای امام هشتم
تو چقدر خوشبویی
مادرم می گوید
ضامن آهویی
⚫️کانال تربیتی #گنجینه313
---------------------🌸
@GANJINE313
🌸---------------------
🏴 بسته ویژه آخر ماه #صفر
#شهادت_امام_رضا (ع)
#شعرکودکانه
رو به سوی آسمون
میام به پابوس تو
تو مشهد و خراسان
در حرمت میخونم
رضا، رضا، رضاجان
میام کنار ضریح
تا بکنم زیارت
دوسِت دارم آقاجون
بهقدرِ بینهایت
دستامو من میارم
رو به سوی آسمون
دعا میخونم واسه
حضرت صاحب زمون
وقتی که پیش رضام
غرق دعا و نورم
به همراه زائرا
منتظر ظهورم
👤ف . ولایی
⚫️کانال تربیتی #گنجینه313
---------------------🌸
@GANJINE313
🌸---------------------
🏴 بسته ویژه آخر ماه #صفر
#شهادت_امام_رضا (ع)
#شعرکودکانه
بچه و پیر و جوون
آب می خورن نوش جوون
چقدر شیرینه این آب
باز میاد عطر گلاب
وضو می گیریم این جا
کنار حوض طلا
می ریم من و مامان جون
خوشحال و شاد و خندون
سمت ضریح زیبا
سلام می دیم به آقا
شب و این جا می مونیم
با هم دعا می خونیم
از همه جای دنیا
مردم می یان به این جا
⚫️کانال تربیتی #گنجینه313
---------------------🌸
@GANJINE313
🌸---------------------
#داستانهای_کودکانه_درباره_امام_رضا (ع)👇
گرداوری شده در کانال تربیتی #گنجینه313
🏴 بسته ویژه آخر ماه #صفر
#شهادت_امام_رضا (ع)
@GANJINE313
#داستان_کودکانه
(داستان پناهگاه محکم از زبان کبوتر)
آیا میدانید مهمترین مسأله در دین اسلام چیست؟
همان چیزی که هر روز توی نمازها وقتی سورۀ حمد را میخوانیم به آن توجه میکنیم!
همان چیزی که در اصول دین رتبۀ اول را دارد!
همان چیزی که قرآن بارها و بارها از آن سخن گفته است!
همان چیزی که امام هشتم، در سفر تاریخی خود به مردم نیشابور گفتند.
عجب سفری بود!
به نیشابور که رسیدیم، غلغله بود. من که با دیدن آن همه جمعیت ترسیدم و پرواز کردم و روی شاخۀ درختی نشستم.
مردم نیشابور خیلی امام رضا (علیه السلام) را دوست داشتند. وقتی کاروان امام میخواست آن جا را ترک کند، هزاران نفر دور شترها را گرفته بودند، من روی سر جمعیت پرواز میکردم که یک دفعه دیدم همه ساکت شدند. تعجب کردم و روی پشت بام خانهای نشستم. معلوم شد که مردم از امام خواستهاند که برای آنها صحبت کند. @GANJINE313
حضرت نگاهی مهربان به تمام مردم کرد و گفت: «خداوند بزرگ فرمود: توحید و یکتاپرستی پناهگاه محکم من است و هرکس وارد این پناهگاه شود، از عذاب دور خواهد ماند!» خیلیها این جملۀ باارزش را یادداشت کردند.
دوباره صدای دلنشین امام در فضا پیچید که فرمود: «وارد شدن به این پناهگاه محکم شرطهایی دارد که من یکی از آن شرطها هستم!»
جمعیت تکانی خورد و همه فهمیدند که هرکس ولایت امام رضا (علیه السلام) را نداشته باشد، روز قیامت گرفتار خواهد بود!
بغ بغویی کردم و خوشحال شدم که از دوستان امام رضا (علیه السلام) هستم و ایشان را صاحب اختیار خودم میدانم
⚫️کانال تربیتی #گنجینه313
---------------------🌸
@GANJINE313
🌸---------------------
🏴 بسته ویژه آخر ماه #صفر
#شهادت_امام_رضا (ع)
#داستان_کودکانه
مهمان نوازی امام رضا (ع)
جعفر از کسانی بود که تازه مسلمان شده بود او می خواست بیشتر در مورد دین اسلام بداند تا مسلمان بهتری باشد .
شبی به خانه ی امام رضا (ع) رفت تا سئوالات زیادی را که داشت از امام بپرسد .
سوال ها شروع شد و امام با صبر و شکیبایی به سوالاتش جواب می دادند .
جعفر گفت : آقا جان آمده ام تا از دین اسلام برایم صحبت کنید .
امام فرمود : دین ما دین کاملی است . هر سوالی داری بپرس . آن ها مشغول صحبت شدند و امام با حوصله جواب می داد .
در بین این سوال و جواب ها بودند که ناگهان چراغی که در مقابل آن ها بود خاموش شد .
جعفر آن را برداشت و کنار پنجره رفت در نور کمی که از بیرون می تابید نگاهش کرد :
-چراغ خراب شده است . من الان آن را درست می کنم ...
امام چراغ را از او گرفت و گفت : ای جعفر من آن را خودم درست می کنم .
آقایم ! من دیگر مسلمان شده ام و از یاران شما هستم . چرا اجازه نمی دهید به شما کمک کنم ؟
امام دستی بر شانه جعفر گذاشت و گفت : -ای جعفر ! ما خانواده ای مهمان نواز هستیم و به مهمان خود احترام می گذاریم و کارهایمان را به آن ها واگذار نمی کنیم
⚫️کانال تربیتی #گنجینه313
---------------------🌸
@GANJINE313
🌸---------------------
🏴 بسته ویژه آخر ماه #صفر
#شهادت_امام_رضا (ع)
#داستان_کودکانه
باز هم مرا بطلب
نزدیک اذان مغرب بود. خادم ها فرش های تمیز را پهن کرده بودند . زائران آقا علی بن موسی الرضا دسته دسته می آمدند و روی فرش ها می نشستند. یک پیرمرد داشت لب حوض صحن، در حالی که زیر لب ذکر می گفت وضو می گرفت. بچه ای سرش را روی پای مادرش گذاشته بود و خوابش برده بود. خادمی با مهربانی ویلچر یک پیرمرد را آورد و به خانواده اش در پیاده کردن او کمک کرد. کبوتری از روی یکی از رواق ها پرواز کرد و به سمت آسمان رفت، زن و شوهر جوانی کنار هم رو به قبله ایستاده بودند و زیارتنامه می خواندند. خانمی بسته ای شکلات به زائران آقا تعارف می کرد. خادمی با چوب پر رنگی که در دستش بود، کودکی را با مهربانی قلقلک می داد و کودک غش غش می خندید. یک مرد سیاه پوست، دست دو پسرش را گرفته بود و رو به حرم خم شده بودند و به آقا ادای احترام می کردند.
علی کنار پدرش در صف نماز نشسته بود و چشم از صحن، زائران و خادم های مهربان برنمی داشت. ناگهان صدای نقاره ها بلند شد. علی عاشق این صدا بود. این چند روز که در مشهد بودند هم صبح و هم غروب منتظر بود نقاره زن ها بزنند.
در تمام مدت که آنها نقاره می زدند زل می زد به آنها و در دلش شکوه و عظمت آقا علی بن موسی الرضا را بیشتر حس می کرد. مطمئن بود که وقتی از مشهد برود دلش برای صدای نقاره تنگ می شود. دلش برای خادمان آقا تنگ می شود. دلش برای کبوترهای صحن تنگ می شود. دلش برای حوض داخل صحن تنگ می شود. دلش برای این همه صفا و مهربانی تنگ می شود. دلش برای زائرانی که از همه شهرها و حتی بعضی کشورها آمده اند تنگ می شود. دلش برای آینه های داخل حرم تنگ می شود و از همه بیشتر دلش برای خود امام رضا (ع) تنگ می شود. توی دلش همان طور که رو به قبله نشسته بود گفت: آقا! ما فردا از مشهد می رویم. دلم برایتان تنگ می شود. باز هم مرا به اینجا دعوت کن. بعد جمله ای را که از پدرش یاد گرفته بود زمزمه کرد: آقاجان! باز هم مرا بطلب...
👤طیبه شادمانی
⚫️کانال تربیتی #گنجینه313
---------------------🌸
@GANJINE313
🌸---------------------
🏴 بسته ویژه آخر ماه #صفر
#شهادت_امام_رضا (ع)
@GANJINE313
#داستان_کودکانه
کلاه خادم کوچولو
بابابزرگ خواب بود. سینا کلاه بابا بزرگ را برداشت و سرش گذاشت و رفت توی حیاط مشغول بازی شد. جاروی کنار حیاط را برداشت و حیاط را جارو زد. در خیال خودش توی حرم بود و صحن بزرگ حرم را جارو می زد. در خیالش خادم شده بود و با لباس سیاه و کلاه قشنگش به همه لبخند می زد.
سینا مشغول بازی بود که مامان بزرگ توی حیاط آمد. با دیدن کلاه بابابزرگ روی سر او خنده اش گرفت و گفت: خادم کوچولو چه کلاه قشنگی داری؟ سینا خوشحال شد و جاروکنان به مامان بزرگ گفت: من هم دلم می خواهد مثل بابابزرگ خادم حرم باشم. از این کلاه ها سرم بگذارم و صحن را جارو کنم. مامان بزرگ با مهربانی گفت: وقتی بزرگتر شدی می توانی خادم حرم شوی اما حالا بیا کلاه بابابزرگ را سرجایش بگذار تا کثیف نشود. سینا با عجله کلاه را آورد و دست مامان بزرگ داد و گفت: می شود امروز به بابابزرگ بگویید مرا هم با خودش به حرم ببرد. اگر شما بگویید قبول می کند. بعد همان جور که لبخند می زد گفت: قول می دهم بچه ی خوبی باشم.
مامان بزرگ با مهربانی دست سینا را گرفت و گفت: ببینم چه کار می توانم بکنم و دوتایی با هم توی اتاق رفتند تا بابابزرگ را برای رفتن به حرم بیدار کنند.
مامان بزرگ همان جور که بابابزرگ را بیدار و لباس قشنگ مشکی اش را مرتب می کرد تا بپوشد گفت: راستی آقا امروز یک خادم کوچولو توی حرم لازم ندارید که کمکتان کند. بابابزرگ همان جور که بلند شد صورتش را بشوید لبخندزنان گفت: فکر بدی نیست. به شرطی که شیطنت نکند. بعد نگاهی به سینا انداخت و گفت: خادم کوچولو زود باش لباس بپوش که برویم. سینا با خوشحالی بابابزرگ را بوسید و همراه بابابزرگ به سمت حرم به راه افتاد. به حرم که رسیدند سینا کنار بابابزرگ ایستاد. کلاه او را روی سرش گذاشت و صحن را جارو کرد و به توصیه های بابابزرگ عمل کرد. کلاه کمی برایش بزرگ بود اما سینا خوشحال بود. خوشحال بود و می خندید. او خادم حرم شده بود یک خادم کوچولو با یک کلاه قشنگ..
⚫️کانال تربیتی #گنجینه313
---------------------🌸
@GANJINE313
🌸---------------------
🏴 بسته ویژه آخر ماه #صفر
#شهادت_امام_رضا (ع)
#داستان_کودکانه
🍎سیب کوچولو قل خورد و روی زمین افتاد.
دل سیب پر از غصه و غم شد،غصه اش ان قدر زیاد بود که توی دلش جا نمی شد، برای همین یک قطره اشک ازگوشه چشمش چیلیک افتاد روی زمین.
دلش برای مادرش درخت هم تنگ شده بود یک قطره دیگر چیلیک افتاد .
سیب از وقتی شکوفه زیبایی روی شاخه درخت بود منتظر بود، که زود بزرگ و رسیده شود،دلش میخواست وقتی سیب بزرگی می شود کسی او را گاز بزند و تا ته بخورد،بعدهم هسته اش را توی خاک بکارد، تا مثل مادرش درخت شود.
اما امروز کسی سیب را از مادرش درخت جدا کرده بود ،نصفه گاز زده و روی زمین انداخته بود.
وقتی سیب یادش آمد چه بلایی سرش آمده باز دلش پر از غصه شد.
یک قطره دیگر چیلیک افتاد،نزدیک بود یک قطره دیگر هم بیفتد که سیب به آسمان رفت.
انگار روی دست مادرش درخت بود،سیب به جای گریه خندید.....
ادامه داستان در👇
⚫️کانال تربیتی #گنجینه313
---------------------🌸
@GANJINE313
🌸---------------------
🏴 بسته ویژه آخر ماه #صفر
#شهادت_امام_رضا (ع)
#داستان_کودکانه
سیب توی دست کسی بود،آدم مهربانی که میگفت:باید سیب را تا آخر بخورند و اسراف نکنند.
آدم مهربان حرفهای قشنگی میزد سیب خوشحال بود و دیگر توی دلش غصه نداشت.
مرد مهربان امام رضا (ع) بود.
سیب مرد مهربان را خیلی دوست داشت.
⚫️کانال تربیتی #گنجینه313
---------------------🌸
@GANJINE313
🌸---------------------
🏴 بسته ویژه آخر ماه #صفر
#شهادت_امام_رضا (ع)
@GANJINE313
#داستان_کودکانه
خادم کوچولو
من یک آرزوی بزرگ دارم. دلم میخواهد وقتی بزرگ شدم، خادم حرم امامرضا(علیه السلام) بشوم و لباس مخصوص بپوشم و به زائرها کمک کنم: کفشها را از زائرها بگیرم، جفتشان کنم و توی جاکفشی بگذارم یا مثلاً موقع نماز صفها را مرتب کنم و اگر بچهای گم شد ، کمکش کنم تا پدر و مادرش را پیدا کند.
بعد از اینکه مامان زیارتنامهاش را خواند، آرزویم را به او گفتم. مامان گفت: «چه آرزوی خوبی! از امامرضا(علیه السلام) بخواه تا کمکت کنه که به این آرزو برسی.»
مامان کمی فکر کرد؛ بعد گفت: «البته از حالا هم میتونی خادم امامرضا(علیه السلام) باشی، از همین حالا که توی حرم نشستیم!»
تعجب کردم. پرسیدم:« چهجوری؟»
مامان گفت:« کاری نداره: یککم به اطرافت دقت کن.»
کمی اینطرفوآنطرف را نگاه کردم. چند تا مُهر گوشهای افتاده بود. بلند شدم. مُهرها را برداشتم و توی جامُهری گذاشتم؛ بعد چند تا زیارتنامه را دیدم که روی زمین افتاده بود. تندی رفتم و آنها را هم برداشتم و گذاشتم توی قفسۀ مخصوصشان. یک پسرکوچولو را دیدم که داشت با یک زیارتنامه بازی می کرد و نزدیک بود برگههایش را پاره کند. یک شکلات به پسرکوچولو دادم و گفتم: «میشود مواظب زیارتنامه باشی و پاره یا کثیفش نکنی؟» پسرکوچولو شکلات را گرفت و زیارتنامه را به من داد.
وقتی از حرم برگشتیم، خیلی خوشحال بودم؛ چون توی حرم، چند تا کار کوچولوی خوب انجام داده بودم
⚫️کانال تربیتی #گنجینه313
---------------------🌸
@GANJINE313
🌸---------------------
🏴 بسته ویژه آخر ماه #صفر
#شهادت_امام_رضا (ع)
#داستان_کودکانه
هدیه به امام رضا علیه السلام
عقربه های ساعت آهسته آهسته جلو می رفت . شور عجیبی تمام وجودش را فرا گرفته بود . دلش می خواست هر چه زودتر صبح بشه و به آرزوی دلش برسه . علی خوابش نمی برد . تا صبح چند بار بیدار شد . صبح شد مامان به اتاق علی آمد . تعجب کرد ! کنار تختش نشست و اونو صدا کرد . گفت : علی جان بیدار شو عزیزم . می خوایم بریم . علی از جاش پرید . با نگرانی گفت : صبح شده ، خواب موندیم ؟ مامان گفت : نه عزیزم دیر نشده بعد از خوردن صبحانه راه می افتیم . بگو ببینم چرا با لباس های مهمونیت خوابیدی ؟ علی گفت : ترسیدم دیر بشه مامان جون . زود باشین . مامان گفت : چرا این قدر عجله داری ؟ علی گفت : دیر می شه
من دوست دارم زودتر ازهمه برم زیارت آقا . ممکنه شلوغ بشه ، تازه می خوام بهشون هدیه بدم . اونم چه هدیه ای ؟ مامان لبخند زد و علی رو زود در آغوش گرفت و بوسید...
ادامه داستان در👇
⚫️کانال تربیتی #گنجینه313
---------------------🌸
@GANJINE313
🌸---------------------