هدایت شده از 『چِشْـمٓهـآیَـشٖ』
گاهی وقتا حس میکنم زمین دیگه جای خوبی واسه زندگی نیست.
به قول آقای پناهی: خدایا آسمانت متری چند؟ :)
#رماݩدختربسیجی
#پارٺ 19
شیشهی سمت راست رو پایین دادم و با خم شدنم به طرفش گفتم:"بیا بالا! میرسونمت..."
مخالفت کرد و گفت:" نع،ممنون. آژانس میگیرم..."
-من تا این موقع نگهت داشتم تو شرکت، پس الان میتونم در حقت لطف کنم و برسونمت...
با دودلی نگام کرد.
خندیدمو گفتم:"باور کن تاکسیها این موقع شب از ماشین من خطرناک ترن!"
بالاخره در عقب ماشین رو باز کرد و توی ماشین نشست.
بعد پرسیدن آدرسش به سمت خونهشون حرکت کردم...
هر دو ساکت بودیم و فضای ماشین رو آهنگ غمگینی که همیشه و بدون دلیل و هر وقت توی ماشین مینشستم گوش میدادم پر کرده بود که با شنیدن صدای زنگ گوشیش و جواب دادنش به تماس، صدای آهنگ رو کم کردم تا صدای شخص پشت خط رو بشنوه و خودم کنجکاوانه به مکالمهاش گوش دادم...
صورتش رو حتی از توی آینه هم نمیتونستم ببینم و فقط صداش رو میشنیدم که با صدای آرومی به مخاطبش گفت:"سلام مامان... من توی راهم... تا یه ربع دیگه میرسم..."
□...
+ نه نگران نباش رئیسم منو میرسونه...
□...
+ مامان جان این چه حرفیه میزنی؟...مطمئن باش اگه بهش اعتماد نداشتم سوار ماشینش نمیشدم...
□...
+ باشه، میام خونه باهم حرف می زنیم...فعلا خداحافظ...
تماسش رو قطع کرد و رو به من گفت:" مامانم فردا میخوان بیان شرکت و با شما به خاطر اینکه منو تا این موقع شب نگه داشتین صحبت کنن."
آینه رو برای اینکه بتونم چهرهاش رو ببینم روش تنظیم کردم و با نگاه کردن به چهرهش که لبخند ملایمی داشت، گفتم:" یعنی تو از من به مادرت شکایت کردی؟؟!"
+ نه.
- پس چی؟؟
+ خودش وقتی دید کارم طول کشیده تا ته ماجرا رو خوند...
- پس باید برای فردا خودم رو آماده کنم...؟
جوابی نداد و از شیشهی کناریش به بیرون خیره شد و من دیگه حرفی نزدم.
با تصور اینکه مامانش به شرکت بیاد و من رو دعوا کنه لبخند روی لبم اومد و در سکوت به رانندگیم ادامه دادم...
جلوی در خونهشون ماشین رو پارک کردم و منتظر موندم تا پیاده بشه.
قبل پیاده شدنش بهم نگاه کرد و گفت:" با اینکه رسوندن من در برابر بیهوده نگه داشتنم توی شرکت خیلی ناچیزه ولی بازم ممنون که من رو رسوندین."
به طرفش برگشتم و با ابروهای بالا پریده گفتم:" خیلی پررویی!!..."
در مقابل نگاه متعجب و حرصی من با گفتن شب بخیر از ماشین پیاده شد و به سمت خونهشون رفت.
نگاهم رو از دختر چادریای که این چند روزه حسابی حرصم رو در آورده بود، گرفتم و به سرعت به سمت خونه روندم.......
✍🏻میم.الف
🇵🇸 علی قلیچ | Ali Ghelich
آااااخ! پسبگوچرا مایہمدټ بایدتوضح میدادیم ڪھ چرا اینقد عاشقشونیم😐🤦🏼♂ چشمحتماًشفافسازيمیشھ :)
[…~•°🎼•°~…]
دوستاݩعزیزیڪھ دچآر سووووء تفاهمشدݩ،،،
بدانیدوآگاهباشید (!) ڪه اسم ڪانآݪپیامهای ناشناس یکتیکہ از یکی از شعرهای آقای قلیڇ هست و مخاطبش هم فقط وفقط ارباݕتشنہلب میباشد :)🌿
والسلآم!
هدایت شده از یـٰارا '
عه؟!
خوشاومدینعاقایقاضي!😏
خیرجناب! ماازجایيکپےنمیکنیم. منظورمون هم حرام بودݩِکپی، کپی در کانآݪهایایتاس،، وگرنھ توی سایر اپلیکیشنا ڪھ پُره!😐
دلیلحرام بودنشم کاملا واضحه!...
1. ماوقتمیذاریمدانلودمیکنیم؛
2. وقتمیذاریمآپلودمیکنیم؛
3. بہدلیلحجمبالاشوݩ باید قیمهقیمهشوݩکنیم تا ایتاپشتیبانیکنھ 😐😂😐 واینم خودش دنیادنیا زماݩمیبرہ😐💔
4. اگھ از حجم اینترنتیڪهصرف این کار میکنیم بگذریم،،، از وقتيڪه ازموݩمیگیرهنمیگذریم! و راضی نیستیم ڪھ یکی از راه بیاد و خودشو از هفتدولت آزاد ڪنہ! -_-
تامام!
❌ پ.ن: کساییڪھ باخوندݩاینحرفا بہکارشوݩادامہمیدن و توجهی بہ رضایت ما نمیکنن،،،...
اوݩدُنیامیبینمتوݩ! 😏🔥