eitaa logo
🇵🇸 علی قلیچ | Ali Ghelich
3.4هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
14 فایل
﷽ 𝟑.𝟔𝐤⇢𝟑.𝟕𝐤 ┊كانال‌اطلا؏رسانی‌طرفدارانِ🤍 𒀭𝘼𝙡𝙞 𝘼𝙠𝙗𝙖𝙧 𝙂𝙝𝙚𝙡𝙞𝙘𝙝🌿 ⌗خوانندہ‌ی‌ارزشی!🕊️ ⌗شاعر،موزیسین‌ومداح‌اهل‌بیت!🌱 ⌗وفرزندشهیدسهراب‌قلیچ‌پور☁️• ⌗ کانال پاسخگویی‌به‌ناشناس↶ @alighelichpv ⌗ و خدماتمون↶ @GHELICH_IR_info
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از یـٰارا '
از بین عڪساش اینو خیلي دوس دارم:)))🌿🍋 راستي یه مدتي پروفایلم بود، قابل توجھ اونی ک گف پروفامو بذارم:)💛
۝۝ سلام✋🏻🌱 طبق‌توهین‌به‌ساحٺ‌پیامبراکرمۖ ، و پویش #نه_به_گوگل درصدد واردکردن خسارت میلیونی به شرکت‌های خارجی منافق ، شما میتوانید با استفاده از سرچ "یاهو" در این #پویش شرڪت کنید :)🌿✌️🏻 ۞⇦ برای این ڪار: 1. به تنظیماٺ‌کروم‌بروید. 2.سرچ‌رواز‌ "گوگل" به ⇦ "یاهو" تغییربدید. #نه_به_گوگل #ما_محمد_را_دوست_داریم 🎧 °.• j๑ïท ツ ➺ https://eitaa.com/joinchat/1723203633C5c2b295451
28 صبح فرداش دیرتر از همیشه به شرکت رفتم و اگه مجبور نمی‌بودم اصلا نمی‌رفتم. چند دقیقه‌ای می‌شد که وارد شرکت شده بودم و چیزی از نشستنم پشت میز کارم نگذشته بود که در اتاق با شدت باز شد و من با تعجب به سایه نگاه کردم که وارد اتاق شد. نفسم رو کلافه بیرون دادم و با پرت کردن خودکار توی دستم روی میز به پشتی صندلی تکیه دادم و گفتم:" اینجا چی می‌خوای؟!" نزدیک‌تر اومد و جواب داد:" حقم رو!" -چه حقی؟! +حق اینکه تو حق نداری هر کار که دلت خواست باهام بکنی و بعدش هم منو رها کنی به امان خدا...! -اینجا یه همچین حقی وجود نداره! +داره+ یعنی من می‌خوام که وجود داشته باشه! پاشدم و جلوش وایستادم و گفتم:"سایه من اصلا حوصله ندارم!" +حوصله چی رو نداری؟! تو می‌دونی با من چیکار...؟ با عصبانیت وسط حرفش پریدم و غریدم:"من با تو کاری نکردم!!" +آراد من عاشق تو شدم و تو به من این جوری میگی؟ این خیلی نامردیه!! -اصلا من نامردم و تو هم اشتباه کردی که عاشق یه نامرد شدی! +دنیا همینجوری نمی‌مونه آقا آراد! من این نامردیت رو تلافی می‌کنم!... به حرفش پوزخند زدم که عصبی شد و در حالی که به سمت در اتاق می‌رفت گفت:" فقط صبر کن و ببین چی به روزت میارم!...کاری می‌کنم که بهم التماس کنی و بخوای ببخشمت...!" برای اینکه بیشتر حرصش رو در بیارم قهقهه‌ای سر دادم که با عصبانیت بیرون رفت و در رو محکم به هم زد. کلافه خودم رو روی مبل انداختم و با کف دو دستم به صورتم دست کشیدم. سایه با اومدنش به شرکت به حالم گند زده بود و حال خرابم رو خراب‌تر کرده بود... برای همین قرار ملاقاتم رو با مدیر یکی از شرکت‌های طرف قرارداد کنسل کردم و به قصد رفتن به خونه از شرکت بیرون زدم.... ۝۝ با ورودم به خونه، مرسانا ، دختر سه ساله و خوش سرزبون آیدا، خودش رو توی بغلم انداخت و غافلگیرم کرد. توی اون اوضاع، بودن مرسانا و بازی کردن باهاش بهترین چیزی بود که حالم رو عوض می‌کرد... مرسانا رو بغل کردم و روی مبل راحتی وسط حال لم دادم و اون رو با دو دستم بالا بردم و شکمش رو به صورتم مالیدم که با صدای بلند قهقهه زد و من برای اینکه بیشتر بخنده و کیف کنم بیشتر سرو صدا به راه انداختم و باهاش بازی کردم که آیدا با سینی چای توی دستش بهمون ملحق شد و بعد سلام کردن روی مبل کناریم نشست. دست از سر به سر گذاشتن مرسانا برداشتم و به آیدا که با لبخند بهمون نگاه می‌کرد نگاه کردم. به چشمای قرمز و پف کرده‌اش خیره شدم و گفتم:" چیزی شده؟..." لبخند بی‌جونی زد و گفت:"نه داداش، چطور؟" -آخه به نظر میاد گریه کردی. +چیزی نیست... مامان که تا اون لحظه توی آشپزخونه بود به طرفمون اومد و گفت:" چی چی رو چیزی نیست؟! خانم باز هم با شوهرش دعواش شده!..." چاییم رو از روی میز برداشتم و بی‌خیال گفتم:" خب دعوا که کار زن و شوهراس...." مامان کنارم نشست و گفت:" یعنی تو برات مهم نیست که شوهر خواهرت با خواهرت چجور رفتاری داره و همه‌اش دعواش می‌کنه؟؟!" یه مقدار از چاییم رو خوردم و جواب دادم:" تا جایی که من می‌دونم سعید آدم بدی نیست و اخلاقش خیلی هم خوبه ولی چشم سر فرصت باهاش حرف می‌زنم.." آیدا با گریه گفت:" دستت درد نکنه داداش! پس یعنی من بدم و مشکل از منه؟!..." -نمی‌دونم خودت چی فکر می‌کنی؟ آیدا که انتظار نداشت این حرف رو بهش بزنم و طرف سعید رو بگیرم عصبانی شد و به قصد اتاقی که حتی بعد ازدواج کردنش هنوز هم مال خودش بود از پله‌ها بالا رفت... مامان سرم غر زد:" واقعا که! تو به جای اینکه از خواهرت طرفداری کنی طرف سعید رو می‌گیری؟!" -من از سعید طرفداری نکردم، فقط گفتم آیدا یه ذره بیشتر به رفتارش با سعید دقت کنه شما هم به جای اینکه ازش حمایت کنی یه ذره شوهر داری یادش بده!... +شوهر داریش خیلی هم خوبه!... این سعید که زن داری رو بلد نیست! آیدا هم از نظر قیافه و هم از همه نظردیگه از اون سرتره پس اونه که باید حد خودش رو بدونه و پاش رو از گلیمش درازتر نکنه!... من که می‌دونستم بحث کردن با مامان بی‌فایده است دیگه چیزی نگفتم و خودم رو با بازی کردن با مرسانا که روی مبل راه می‌رفت مشغول کردم... اون شب رو آیدا خونه‌ی ما موند و به خونه‌اش نرفت. وقتی هم که بابا پرسید چرا شب به خونه‌اش نرفته مامان به دروغ گفت:" سعید برای کارش به شهرستان رفته و خونه نیست و آیدا هم چون تنها بوده پیش ما اومده." مامان چون می‌دونست بابا هم مثل من ممکنه حق رو به سعید بده و با موندن آیدا مخالفت کنه، واقعیت رو جور دیگه‌ای گفت تا بابا چیزی نفهمه... ✍🏻میم.الف
⌜🍋,💛⌟ 🍯🐣 ⋮❥|@GHELICH_IR•🌥✨•
[☀️ོ🌥] این‌هواداری‌مایه‌افتخاره 🍯🌻 ⇝🧡 ⃟ @GHELICH_IR🍊⃟⇜
🇵🇸 علی قلیچ | Ali Ghelich
parsijoo.apk
3.95M
این‌مرورگرایرانی‌ هست🌻 میتونید‌کلاًبه‌جای‌گوگل‌ازاین‌موتور جستجوی‌ایرانی‌استفاده‌کنید😉☺️💛 @GHELICH_IR🖇🚜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💛🌿 ↫حُسِیــ♡ـــن↬ ⇠"عَلَیہ‌ِالسَلامـ"⇢ 【ٺــاࢪیخ‌روتحــت‌تأثیࢪ‌قرارࢪدادھ!】 . . . بخشے‌ازسخنان دࢪبرنامہ‌ڪوڪ‌عاشقے🖇❤️ ⋮❥|@GHELICH_IR•🌥✨•
:))))💛🎤🌱 🎼 @GHELICH_IR
🇵🇸 علی قلیچ | Ali Ghelich
#رماݩدختربسیجی #پارٺ 28 صبح فرداش دیرتر از همیشه به شرکت رفتم و اگه مجبور نمی‌بودم اصلا نمی‌رفتم.
29 صبح روز چهارشنبه زودتر از هر روز از خواب بیدار شدم و به شرکت رفتم. اون روز برعکس روز قبل سرحال بودم و با اینکه علتش برام مجهول بود اما من این سرحالی رو دوست داشتم و برام خوشایند بود. حال هوای شرکت هم اون روز عوض شده بود و خانم رفاهی رو هم برعکس روز قبل که کسل و بی‌حوصله به نظر می‌رسید اون روز توی سالن سر حال دیدمش که بهم سلام کرد. تنها این پرهام بود که با اخمای توی هم جلوی در اتاقش وایستاده بود و من رو نگاه می‌کرد و وقتی دید من متوجه‌اش شدم پوزخندی زد و به اتاقش رفت. بدون توجه به پرهام مقابل میز منشی وایستادم و رو به نازی گفتم:" امروز خودم به دیدن مهندس ترابی میرم پس باهاش تماس بگیر و ببین کی وقت داره همو ببینیم." +چشم همین الان تماس می‌گیرم. از میز منشی فاصله گرفتم که با شنیدن سر وصدایی که از اتاق حسابداری نشأت می‌گرفت به اون‌طرف نگاه کردم و گفتم:" توی اون اتاق خبریه؟" لبخند گنده‌ای روی لب نازی نشست و گفت:" آرام امروز اومده و باز دخترا دورش جمع شدن که ازش سوغاتی بگیرن." ناخوداگاه اخمام توی هم رفت و بدون هیچ حرفی به اتاقم رفتم. نمی‌خواستم باور کنم حال خوب اون‌روزم به خاطر وجود آرام توی شرکت بوده ولی این واقعیت داشت که من به خاطر وجود کسی خوشحال بودم که دل خوشی ازش نداشتم و دنبال راهی بودم که از شرکت بیرونش کنم. از رفتارای ضد نقیض خودم عصبی بودم و با کلافگی دستام رو پشت گردنم قلاب کردم و پشت دیوار شیشه‌ای وایستادم که در همین حال در اتاق باز و مش باقر با سینی چای وارد اتاق شد و با خنده بهم سلام کرد و صبح بخیر گفت. به طرف میز کارم رفتم و در همان حال جواب سلامش رو دادم. مش باقر سینی توی دستش رو روی میز گذاشت و گفت:" آقا اگه با من کاری نداری من من برم به کارم برسم..." پشت میزم نشستم که با دیدن ظرف سوهان توی سینی تعجب کردم و خواستم چیزی بگم که مش باقر خودش گفت:" این سوغات مشهده،...خانم محمدی زحمتش رو کشیده." چیزی نگفتم و به ظرف سوهان خیره شدم که مش باقر از اتاق خارج شد و پرهام جاش رو گرفت. به پرهام که هنوز هم ناراحت به نظر می‌رسید نگاه کردم و گفتم:" تو معلوم هست امروز چت شده؟؟" نیشخندی زد و با کنایه گفت:" من که معلومه چمه. از اومدن این دختره ناراحتم...ولی تو معلوم نیست چته که امروز بر عکس دیروز و روز یکشنبه کبکت خروس می‌خونه!!..." دست به سینه به پشتی صندلی تکیه دادم و گفتم:" درست فهمیدی! من امروز حالم خوبه ولی این ربطی به اون نداره." با چشم به ظرف روی میز اشاره کرد و گفت:" چه قدرم معلومه که ربط نداره!..." -پرهام تو یه چیزیت می‌شه کلا چند وقتیه که عوض شدی... پرهام چیزی نگفت و در عوض در سکوت پشت دیوار شیشه‌ای وایستاد و به بیرون خیره شد. ۝۝ چند روزی از اون روز گذشته بود و من مشغول دیدن طر‌ح‌هایی بودم که برای تبلیغ محصولاتمون طراحی شده بودن و من می‌بایست در موردشون نظر می‌دادم تا اگه مشکل دارن برطرف بشه. چشمم به مانیتور بود که آرام بعد در زدن وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست. به چهره‌ی نگرانش خیره شدم و پرسیدم:" مشکلی پیش اومده؟" با نگرانی جواب داد:" نه!یعنی آره..." -بالاخره آره یا نه؟ +آره. سوالی نگاهش کردم که ادامه داد:"راستش از حساب شرکت پول برداشت شده، ولی این که به کدوم شماره حساب ریخته شده مشخص نیست!..." -یعنی چی که مشخص نیست؟ +یعنی اینکه شماره حساب مقصد از حافظه‌ی سیستم پاک شده. -مگه می‌شه؟حالا مبلغش چقدره؟ +۱۰۰ میلیون تومن!... از صبحه دارم بررسی می‌کنم و هر حسابی رو هم که به نظرم رسیده گشتم ولی بی‌فایده بود. نفسم رو بیرون دادم و گفتم:" باشه خودم بررسی می‌کنم ببینم چی شده،... تو برو به کارت برس." آرام با تردید و اضطراب از اتاق خارج شد و من با رفتنش پیش اکبری رفتم و ازش خواستم ته و توی ماجرا رو در بیاره و خبرش رو بهم بده. اون روز پرهام به شرکت نیومده بود و خبری هم ازش نداشتم و هر چی هم که بهش زنگ می‌زدم بی‌فایده بود و گوشیش در دسترس نبود به خیال اینکه این مشکل یه مشکل جزئی توی جابه جایی پول بوده به اتاقم برگشتم و به ادامه‌ی کارم مشغول شدم که مدتی نگذشت که اکبری با یه کاغذ توی دستش وارد اتاق شد و کاغذ رو روی میز و جلوی من گذاشت... ✍🏻میم.الف
عَََڪښٖٖٖ :)🍭ٖ 🖼 👌🏻 🎧 🎼 ●° @GHELICH_IR
AUD-20201014-WA0006.mp3
7.42M
⌜💔,🍁⌟ موزیڪ 🖇📕 عاشقانہ‌ۍِامام‌ࢪضــٰـــایـــــے‹؏› ⋮❥|@GHELICH_IR•🚗🍓•
Arteshe Miliooni.mp3
11.29M
موزیک موزیک اربعینی https://eitaa.com/joinchat/1723203633C5c2b295451 ▪️ به کانالمون بپیوندید 👆🏻
⌜💎,🔮⌟ 🍬💜 ⋮❥|@GHELICH_IR•☂✨•
⌜🍋,💛⌟ 🍯🐣 ⋮❥|@GHELICH_IR•🌥✨•
⌜🍋,💛⌟ 🍯🐣 ⋮❥|@GHELICH_IR•🌥✨•
♦️AliakbarGhelich : 🔸️متولد نوزدهم مهرماه ۱۳۷۲ در محله نازی آباد تهران 🔹️در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد، از اوایل کودکی با تشویق پدر مداحی می کرد و در هیئت ها پا گرفت، تقریبا در سن ۹ سالگی با موسیقی آشنا شد و برای اولین بار ساز را بدست گرفت و خیلی سریع بر آن مسلط شد؛ با توجه به فراوان در این زمینه درصدد طی مراحل موسیقی برآمد. او در گروه شمس و نزد آقایان کی خسرو پور ناظری و سهراب پور ناظری تئوری موسیقی و سُلفژ را فرا گرفت. 🔸️این بر این عقیده بود که خلأ موسیقی پاپ آیینی و عاشورایی، علی الخصوص در عرصه بین المللی کاملا مشهود و ملموس است و باید این فضا پر شود، نظر به استعداد ذاتی در زبان و لهجه های مختلف، ایده کارهای و را کلید زد. 🔹️اولین قطعه ای که از علی اکبر قلیچ تولید شد، ترانه دوزبانه فارسی و انگلیسی «My Thirsty Lord» برای امام حسین (ع) بود که به عنوان اولین کار مورد استقبال گسترده مخاطبان قرار گرفت.. 🔸️از دیگر آثار این هنرمند می توان به «چوب‌‌خط» ، «شهرخون» ، «رفاقت‌ما» ، «یک دقیقه» ، «آرامش‌یعنی‌تو» ، «امروزی‌ها» ، «جزیره‌مجنون» و «نگارمن» که اثری چهارزبانه ( ، ، و ) از این هنرمند بااستعداد است، اشاره کرد. 🔹️از اهداف اصلی این خواننده پاپ، گذر از مرزها و نام و سیره اهل بیت (علیهم السلام) به وسیله ابزار موسیقی است. او معتقد است که موسیقی و در نگاه کلی هنر، یک هدف نیست. بلکه ابزاری است برای رسیدن به یک . لذا با نظریه «هنر برای هنر» که در فلسفه و حکمت هنر مغرب زمین جریان دارد، مخالف است؛ ولی موسیقی را دارای پتانسیل فوق العاده برای می داند. / / 🌐 🎼 @ghelich_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موزیڪ‌ویدیو یا 🍃✨ بہ‌زبان‌انگلیسے‌دࢪوصف‌مظلومیٺ حضرٺ‌علےاصغࢪسلامـ‌اللّٰہ‌علیہ🍃✨ ⋮❥|@GHELICH_IR•🌥🍒•
little_ali.mp3
12.37M
موزیڪ یاهمان بہ‌زبان‌انگلیسے‌دࢪوصف‌مظلومیٺ حضرٺ‌علےاصغࢪسلامـ‌اللّٰہ‌علیہ🍃✨ ⋮❥|@GHELICH_IR•🌥🍒•
🇵🇸 علی قلیچ | Ali Ghelich
از اونجایي‌ڪه‌طرف سخنتوݩ با طرفداراسټ، من پاسخی نمیدم، فقط چوݩ جواݕسلام واجبہ،،، سلام! :)🍊
[…~•°🎼•°~…] در راستاۍ این حرف دوستموݩ، تصمیم گرفتیم بنر معرفی کانآݪ رو در اختیارتوݩ قرار بدیم تا راحتتر بتونین اینکارو انجام بدین! :)🌿💛🎤 🎼 @GHELICH_IR
۞﷽۞ +سلام.خوبی؟ خواننده ای رو میشناسی که مداح و قارےباشه؟بیت رهبری رفته باشه؟ _نع😳 +برای همدلی با مردم آمریکاوسیاهپوستان✌️🏿✊🏿،آهنگ ش رو بهشون تقدیم کرده باشه؟ _نع😳😳 +کارهای ارزشی و مذهبے بخونه؟ _نع😳😳😳 +هرسال نذر اربعینی اش،یه آهنگ امام حسینی باشه؟ _نع😳😳😳😳 واقعا نمیشناسی؟نمیدونی دارم از کی حرف میزنم؟ _نع بابا،این کیه که انقدر باحال و خوبه؟ + رو میگم☺😉 _واقعا راست میگی؟😍چه عالی!🤩چجوری بهتربشناسمش؟😎😃🧐 +بیا توکانالی که بهت میگم،همه ی آهنگ ها🎧🎼واجراهاش🎤وفیلم ها🎬 وپستها واستوری هاشو میزاریم تو کانال،دیرنکنیاااا اگه نیای از دستت رفته. تازه باباش هم تازه شهید شده😔😞 _ اِ واقعا،خدارحمتش کنه 😔باشه باشه الان میام😌😉 https://eitaa.com/joinchat/1723203633C5c2b295451 +اینم لینکش👆👆👆👆،بدو زود جوین بده😉🌿💫🍃✨
17.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
『 🌿 』 . . - ما الذي قالتهُ عيناكَ لقلبي فأجابا؟!! +چشمان‌توباقلبم چھ‌گفتندڪھ‌این‌گونھ‌ پذیرفت؟!.((:🌿 . 🎤 @GHELICH_IR
🇵🇸 علی قلیچ | Ali Ghelich
#رماݩدختربسیجی #پارٺ 29 صبح روز چهارشنبه زودتر از هر روز از خواب بیدار شدم و به شرکت رفتم. اون روز
30 با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم:"این چیه؟" +من سیستم اتاق آقای سهرابی که سیستمسهای اتاق حسابداری بهش متصلن رو بررسی کردم و شماره حسابی رو که پول بهش واریز شده رو در آوردم. کاغذ رو به دست گرفتم و نگاهی به شماره حساب انداختم و گفتم:"خب این برای کدوم بخشه؟" +بهتره خودتون ببینید این یه شماره‌ی جدیده و برای اولین بار وارد سیستم شده. برای اینکه بفهمم شماره حساب متعلق به کیه گوشیم رو در آوردم و از طریق همراه بانک مبلغی رو به همون شماره پول واریز کردم که با دیدن اسم آرام محمدی به عنوان نام صاحب شماره حساب چشمام تا آخرین حد ممکن باز شد و با تعجب به اسمش خیره شدم...... برای اینکه مطمئن بشم اشتباه نشده چند بار دیگر هم این‌کار رو تکرار کردم و با تعجب رو به اکبری که روبه روم وایستاده بود گفتم:" این غیر ممکنه!!..." +راستش منم اول که اسمش رو دیدم باورم نشد و برای همین هم فقط شماره حساب رو بهتون دادم تا خودتون ببینید. با عصبانیت میز رو دور زدم و به سمت اتاق پرهام پاتند کردم و وارد اتاقش شدم و پشت سیستم نشستم و خودم همه چی رو چک کردم با تعجب و عصبانیت به اسم آرام توی مانیتور کامپیوتر روی میز پرهام خیره بودم و باورم نمی‌کردم که آرام همچین کاری رو کرده باشه... روبه اکبری که به دنبالم به اتاق پرهام اومده بود گفتم:"تو مطمئنی این درسته؟!" +من نمی‌دونم آقا.. داد زدم:"پس تو چی می‌دونی؟!" +من سیستم خانم محمدی رو هم بررسی کردم تاریخ وساعت انتقال پول یکیه فقط توی سیستم ایشون شماره حساب مقصد و اسم دارنده‌ی حساب مشخص نیست. -یعنی می‌خوای بگی خودش شماره حساب رو پاک کرده؟ +ممکنه...به نظر میاد خبر نداشته همه‌ی سیستما به این سیستم اصلی متصلن. سرم رو پایین انداختم و گفتم:"صداش کن بیاد اینجا." +ولی آقا ممکنه اشتباه... سرش داد زدم گفتم:"صداش بزن بیاد!!" اکبری بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد و چند دقیقه بعد آرام با نگرانی وارد اتاق شد و روبه روم وایستاد. به قدری عصبانی بودم که دلم می‌خواستم با دست خودم خفه‌اش کنم، ولی سعی کردم عصبانیتم رو کنترل کنم و بهش نگاه کردم وگفتم:"بیا جلوتر." با تعلل دو قدم جلو اومد که گفتم:"چرا شماره حساب مقصد از روی سیستمت پاک شده؟" +ن...نمی‌دونم! به چشمای نگرانش خیره شدم و گفتم:" بیا اینجا تا بفهمی چرا." از جاش تکون نخورد که داد زدم:"گفتم بیا جلوتر!!" چند قدم جلوتر اومد و من تونستم جمعیت کنجکاو جمع شده توی سالن رو ببینم به مانیتور کامپیوتر اشاره کردم و گفتم:" بخونش!" به مانیتور خیره شد و من به صورت اون زل زدم و دیدم که ناگهان حلقه‌ی چشماش گشاد شد و رنگ صورتش پرید. دستش رو به عنوان تکیه‌گاهش روی میز گذاشت و با فاصله‌ی کمی که ازم داشت به صورتم خیره شد و با تته پته گفت:"این.. این درست نیست..این..." روی پام وایستادم و گفتم:" این کاملا درسته و چیزی که درست نیست کار توئه! تو با خودت چی فکر کردی؟! که اینجا هر غلطی دلت خواست می‌تونی بکنی و هیچ کس هم کاری به کارت نداشته باشه؟؟!" +منظورتون چیه؟ -منظورم رو خوب می‌فهمی پس خودت رو به موش مردگی نزن! +شما می‌فهمین چی دارین می‌گین؟ شما می‌گین من پول رو به حساب خودم ریختم؟؟ سرم رو بهش نزدیک کردم و گفتم:"ما بهش می‌گیم دزدی..." +این تهمته! این نوشته‌ی روی سیستم نمی‌تونه چیزی رو ثابت کنه.هر کسی می‌تونه این داده‌ها رو به سیستم بده! -کارت پولت کجاست؟ +می‌خواین چیکار؟ -می‌خوام ازش موجودی بگیرم. با شنیدن این حرف خیلی سریع از اتاق خارج شد و چند ثانیه بعد با کیف پول توی دستش برگشت. دوتا کارت رو از کیفش در آورد و گفت:"من فقط همین دوتا حساب رو دارم می‌تونین از هر دوتاش موجودی بگیرین." بدون معطلی اکبری رو صدا زدم و ازش خواستم از یه عابر بانک از کارتی که شماره حسابش با شماره حساب توی سیستم یکیه موجودی بگیره و زود برگرده. اکبری کارت رو از دستش گرفت و بعد اینکه کارمندا رو به خاطر جمع شدنشون توی سالن سرزنش کرد از شرکت بیرون رفت. با رفتن اکبری روی صندلی نشستم و منتظر موندم تا برگرده دلم می‌خواست حسابش خالی و چیزی که توی سیستم ثبت شده بود صحت نداشته باشه. آرام هم همانطور که دو طرف چادرش رو رها کرده بود بی‌رمق به دیوار تکیه داد و چشماش رو بست... ✍🏻میم.الف
هدایت شده از یـٰارا '
هزارمرتبہ‌خواندم‌میاݩقنوت،خداکندڪھ‌نباشدکسۍدُچٰآرکسي↻ :)💔
عَََڪښٖٖٖ :)🍭ٖ 🖼 👌🏻 🎧 🎼 ●° @GHELICH_IR
🌿 براۍدسترسي‌راحت‌تر افرادۍڪه‌براۍخوندن‌ تازه به‌جمع‌ماپیوستن...⇩ 🍊پارت1 https://eitaa.com/GHELICH_IR/865 🍊پارت10 https://eitaa.com/GHELICH_IR/1037 🍊پارت20 https://eitaa.com/GHELICH_IR/1221
[°●💜🍯●°] ☂ آرزوهامۆبھ‌خدامیسپرم! :)↻✨ 🎬 @GHELICH_IR