داستان عجیب ملاقات شیخ حسن با امام زمان(عج)
در نجف اشرف مرد مومنی بود که او را شیخ محمد حسن سریره می نامیدند. او در سلک اهل علم و مرد با صداقتی بود. بیمار بود و در نهایت تنگدستی و فقر و احتیاج زندگی می کرد. حتی قوت و غذای یومیه خود را نداشت و بیشتر اوقات به خارج نجف در بیابان نزد اعراف اطراف نجف می رفت تا این که قُوت و آذوقه ای برای خود تهیه کند امّا آنچه به دست می آورد او را کفایت نمیکرد . با همین حال, سخت دوست داشت با دختری از اهل نجف ازدواج کند که عاشق او شده بود و او را از خانواده اش خواستگاری کرده بود اما فامیل های آن زن به سبب فقر و تهیدستی شیخ به او جواب مثبت نداده بودند و او از جهت این ابتلا در همّ و غمّ شدید بود .
هنگامی که تهی دستی و بیماری او شدت یافت و از ازدواج با آن زن مایوس شد تصمیم گرفت چهل شب چهارشنبه به مسجد کوفه برود تا بلکه حضرت صاحب الامر عجل اللّه فرجه را از ناحیه ای که نمی داند ببیند و مراد خود از او بگیرد .
شیخ باقر میگوید : شیخ محمد گفت : من چهل شب چهارشنبه مواظبت کردم بر رفتن به مسجد کوفه ! هنگامی که شب آخر فرا رسید شب زمستانی و تاریکی بود و باد تندی می وزید و کمی هم باران می بارید و من هم در دکّه های درب ورودی مسجد کوفه یعنی دکّه شرقی مقابل در اول که هنگام ورود به مسجد طرف چپ است نشسته بودم و نمی توانستم به سبب خونی که در اثر سرفه از سینه ام می آمد به داخل مسجد بروم و با من هم چیزی نبود که خود را از سرما حفظ کنم و این وضعیت سینه ام را تنگ کرده و بر غم و غصه من شدت بخشیده و دنیا در چشمم تیره شده بود و با خود فکر می کردم که این 39 شب ا پایان گرفت و این آخرین شب است و من کسی را ندیدم و چیزی هم بر من ظاهر نشد و من گرفتار این سختی عظیم هستم و این همه سختی و مشقت و ترس را در این چهل شب تحمل کردم که از نجف به مسجد کوفه آمدم و حاصل آن یاس و ناامیدی از ملاقات و برآورده شدن حاجاتم بود
در این اثناء که در اندیشه بودم و کسی در مسجد نبود آتشی روشن کردم تا قهوه ای را که از نجف با خود آورده بودم گرم کنم . زیرا عادت به آن داشتم و نمی توانستم آن را ترک کنم و قهوه هم بسیار کم بود . ناگهان شخصی را دیدم که از ناحیه در اول, به سوی من می آمد .
هنگامی که او را از دور مشاهده کردم ناراحت شدم و با خود گفتم این عرب بیابانی از اطراف مسجد نزد من آمده است تا قهوه مرا بنوشد و من بدون قهوه در این شب تاریک بمانم و این امر هم بر اندوه من اضافه کرد. در این بین که من در اندیشه بودم او نزدیک من آمد و به من به اسم سلام کرد و در برابرم نشست و من در تعجب شدم از این که او اسم مرا می داند و گمان کردم از اعراب اطراف نجف است که من نزد او می روم .
از او سوال کردم از کدام قبیله هستی؟ فرمود: از بعضی از آنها. من شروع کردم به شمردن طوایف اعراب اطراف نجف . او در پاسخ جواب می داد: نه!! و من هر طایفه ای را ذکر می کردم او می فرمود : از آنها نیستم. این امر مرا خشمگین کرد و به او گفتم آری تو از طریطره هستی و این را به صورت استهزا گفتم و این لفظی است که معنی ندارد. او از سخن من تبسّم کرد و فرمود: چیزی بر تو نیست که من از کجا باشم اما چه چیز سبب شده که تو به اینجا آمده ای؟
من به او گفتم: برای چه سوال می کنی ؟ فرمود: ضرری به تو نمی رسد اگر ما را خبر کنی. من از حسن اخلاق و شیرینی طبع و گفتار او تعجب کردم و دلم میل به او پیدا کرد و او هر مقدار سخن می گفت محبت من به او زیادتر می گشت . برای او سیگار از تتن درست کردم و به او دادم فرمود : تو بکش من نمی کشم. در فنجان برای او قهوه ریختم و به او دادم او گرفت و کمی از آن نوشید و باقی را به من داد و فرمود : تو آن را بنوش. من آن گرفتم و نوشیدم و تعجب کردم که او تمام فنجان را ننوشیده بود اما محبت من هر آن به او زیاد می شد. به او گفتم: ای برادر! خداوند تو را در این شب به سوی من فرستاده تا انیس من باشی.
آیا با من نمی آیی که نزد قبر مسلم(علیه السلام) برویم و آنجا بنشینیم و با یکدیگر صحبت کنیم ؟ فرمود : با تو می آیم اما جریان خودت را بگو . به او گفتم. من واقع را برای شما می گویم . من در نهایت فقر و نیازمندی هستم از آن وقتی که خود را شناختم و با این فقر مبتلا به سرفه هستم و سال هاست که خون از سینه ام بیرون می آید و معالجه آن را نمی دانم و به دختری از اهل محلّه مان در نجف اشرف تعلق خاطر پیدا کرده ام و به سبب تنگدستی میسر نشده است که او را بگیرم. گروهی از دوستان مرا مغرور کردند و به من گفتند: در حوایج خود قصد کن صاحب الزمان(عج) را ! و چهل شب چهارشنبه در مسجد کوفه بیتوته نما که او را خواهی دید و حاجت تو را برآورده سازد و این آخرین شب از چهل شب است و من در این شب چیزی ندیدم و در این شب ها من تحمل مشقت های زیادی کردم و این سبب آمدن من و این خواسته ها و حوائج من می باشد .
آن شخص در حالی که من غافل بودم و توجه نداشتم به من فرمود: اما سینه ات خوب شد و اما آن زن را به زودی می گیری و اما تهی دستی و فقر تو باقی می ماند تا از دنیا بروی و من هیچ توجه به این سخنان نداشتم . به او گفتم : به کنار قبر مسلم نمی روی ؟ فرمود: برخیز . برخاستم و متوجه جلوی خود بودم . هنگامی که وارد زمین مسجد شدم به من فرمود : آیا نماز تحیت مسجد نمی خوانی ؟ گفتم : چرا می خوانم . سپس او نزدیک شاخص که در مسجد است ایستاد و من هم پشت سر او به فاصله ایستادم و تکبیرة الاحرام گفته مشغول قرائت سوره فاتحه شدم .
من مشغول نماز بودم و سوره حمد را می خواندم . او نیز فاتحه را قرائت می نمود اما من قرائت احدی را همانند او از زیبایی نشنیده بودم . در آن هنگام با خود گفتم : شاید این شخص صاحب الزمان(عج) باشد و یاد سخنان او افتادم که دلالت بر آن میکرد . هنگامی که این مطلب در دلم خطور کرد, آن بزرگوار در حال نماز بود . ناگهان نور عظیمی او را احاطه کرد که دیگر شخص آن بزرگوار را به سبب آن نور نمی دیدم اما او همچنان نماز می خواند و من صدای او را می شنیدم . بدنم به لرزه افتاد و از ترس نمیتوانستم نماز را قطع کنم . پس نماز را به صورتی که بود تمام کردم و نور از سطح زمین به بالا متوجه شد و من ندبه و گریه می کردم و از سوء ادبم با او در مسجد معذرت خواهی می نمودم. به او گفتم : شما صادق الوعد هستید و مرا وعده دادید که با من نزد قبر مسلم برویم در آن هنگام که با آن نور تکلم می گفتم دیدم آن نور متوجه به حرم مسلم شد که من هم متابعت کردم . آن نور داخل حرم شد و در بالای قُبّه قرار گرفت و همچنان بود و من گریه و ندبه می کردم تا فجر دمید و آن نور عروج کرد .
هنگامی که صبح شد متوجه قول او شدم که فرمود : سینه ات خوب شد . دیدم سینه ام صحیح و سالم است و دیگر سرفه نمی کنم و یک هفته بیش نگذشت که خداوند گرفتن آن زن همسایه را آسان کرد و از جایی که گمان نمی کردم فراهم شد. اما فقر و تهیدستی ام همچنان باقی ماند چنان که حضرت صاحب صلوات اللّه و سلامه علیه و علی آبائه الطاهرین خبر داده بود .
🔴 راز موفقیت در زندگی
🔹کودکی 10ساله که در یک حادثه رانندگی دست چپش از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی ورزش جودو به یک استاد سپرده شد.
🔸پدر کودک اصرار داشت از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد!
🔹استاد کمی فکر کرد و پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند!
🔸در طول 6 ماه استاد فقط روی بدنسازی کودک کار کرد و حتی یک فن جودو هم یاد نداد.
🔹بعد از 6 ماه خبر رسید که مسابقات محلی در شهری برگزار میشود.
🔸استاد به کودک 10ساله فقط یک فن آموزش داد و کودک توانست در میان اعجاب همگان نفر اول مسابقات شود!
🔹وقتی مسابقات به پایان رسید کودک راز موفقیت را از استاد پرسید.
🔸استاد گفت:
دلیل پیروزی تو این بود که تنها راه مقابله با این فن که به تو یاد دادم گرفتن دست چپ تو بود، که تو چنین دستی نداشتی!
🔹راز موفقیت در زندگی صرفاً داشتن امکانات نیست. مهم این است که از نداشتههایتان بهعنوان انگیزه حرکت بهسوی هدفهایتان استفاده کنید.
یه بزرگی میگفت:
" خدا وقتی بخواد بزرگی یه آدم رو اندازه بگیره، متر رو به جای قدش، دور قلبش میگیره" .!.
🫀🕊
✅اشک خائفانه
✍️حضرت امام صادق علیهالسلام فرمودند: گاه به علت زیادی گناهان، فاصله میان بهشت و بنده، بیش از فاصله زمین تا عرش میگردد پس تنها چاره چنین بندهای این است که از خوف خداوند عزوجل گریه سر دهد و به خاطر گناهانی که مرتکب شده آنقدر اشک ندامت و پشیمانی بریزد که فاصله او و بهشت کمتر از فاصله پلک چشم تا مردمکش گردد.
حضرت امام صادق علیه السلام فرمودند: خوشا به حال باکین بر گناه، صاحب این صورت کسی است که از شدت ترس از خداوند متعال، بر گناهی که تنها خدای سبحان از آن باخبر است گریه میکند.
📚ثوابالاعمال: 2/200؛ عیون اخبار الرضا
اگر قدرت این را داری که شخصی را خوشحال کنی.
این کار را بکن.
جهان به این جور آدما بیشتر احتیاج داره...
اون لحظه رو برای همهتون آرزو میکنم که
خدا بهتون بگه:
خواستهات به تو داده شد 🤍🌱
آرامش دارم چون میدونم
چیـزی که برای منـه
هیـچوقت منو گم نمیکنـه،
و چیـزی که برای مـن نبـاشه
هیچوقت تـو زندگیم نمیمونه☕️
✅اندازه قلبت را بسنج
✍میگویند قلب هرکس به اندازهٔ مشت بستهٔ اوست.
اما من قلبهایی را دیدهام که به اندازهٔ دنیایی از «محبت» عمیقند.
دلهای بزرگی که هیچوقت در مشتهای بسته جای نمیگیرند و مثل غنچهای با هر تپش شکفته میشوند.
دلهای بزرگی که مانند کویر نامحدودند و تشنه، تا اینکه ابر محبت ببارد.
در عوض دلهایی هم هستند که حتی از یک مشت بسته هم کوچکترند.
دلهایی که شاید بتوانند وسیع باشند، اما بیش از یک بند انگشت هم عمق ندارند.
و تو هر وقت خواستی بدانی قلبت چقدر بزرگ است، به دستت نگاه کن، وقتی که مهربانی را به دیگران تعارف میکنی...
عزیزِ من؛
خواستم بهت یادآوری کنم که
اگه خواستهای داری
که به نظرت غیر ممکنه
با وجود خدا حتما ممکنه 🤍🍃