eitaa logo
گل یاس
328 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
9.9هزار ویدیو
189 فایل
"سرباز امام زمانمان باشیم حتی در فضای مجازی" به کانال گل یاس خوش آمدید لینک کانال: https://eitaa.com/GOOLLEYAS 👇👇راه ارتباط با مدیر کانال👇👇 https://eitaa.com/Fatima_3516
مشاهده در ایتا
دانلود
اعمال ماه مبارک شعبان دوستان عزیز خادمتان را در دعاهاتون از یاد نبرید @GOOLLEYAS
گل یاس
✍️سرگذشت_واقعی شهیده_زینب_کمائی قسمت 1️⃣3️⃣ همه با هم تصمیم گرفتیم که به آبادان برگردیم. اما راه آب
✍️سرگذشت واقعی شهیده زینب کمائی قسمت 2️⃣3️⃣ در روستای چوئبده از لنج پیاده شدیم، دخترها روی زمین سجده کردند و خاک آبادان را بوسیدند. در ظاهر، سه ماه از آبادان دور بودیم، ولی این مدت برای همه ی ما مثل چند سال گذشته بود. ظاهر آبادان عوض شده بود. خیلی از خانه ها خراب شده بودند. در محله ها خبری از مردم و خانواده ها نبود. از آبادان شلوغ و شاد و پر رفت و آمد قبل از جنگ، هیچ خبری نبود. آبادان مثل شهر ارواح شده بود. تنها صدایی که همه جا می شنیدیم صدای خمپاره بهد. ما سوار یک ریو ارتشی شدیم و به سمت خانه مان رفتیم. البته ما خبر نداشتیم مهران خانه ی ما را پایگاه بچه های بسیج کرده است. او هم از برگشت ما به شهر خبر نداشت. وقتی به خانه رسیدیم، متوجه شدیم که تعداد زیادی از رزمنده جا در خانه ی ما هستند. در خانه باز بود. شهرام داخل خانه رفت. مهران از دیدن شهرام و من و مادرم و دخترها که بیرون خانه ایستاده بودیم، مات و متحیر شده بود. باور نمی کرد که بعد از آن همه دعوا با دخترها و کشیدن اسباب به رامهرمز، ما برگشته ایم. بیچاره مهران انگار دنیا روی سرش خراب شد. وقتی قیافه ی غمزده و لاغر تک تک ما را دید، فهمید که ما از سر ناچاری مجبور به برگشت شدهایم. به رگ غیرت مهران برخورد که مادر و خواهرهایش این همه زجر کشیده اند. ما بیرون خانه توی کوچه نشستیم تا همه ی بسیجی ها از خانه خارج شدند و به مسجد رفتند. از رفتن رزمنده ها خیلی ناراحت شدیم. آنها خیلی از ما خجالت کشیدند. تمام فرش ها واکسی شده بود و رختخواب ها کثیف بود. معلوم بود که گروه گروه به خانه می آمدند و بعد از استراحت می رفتند. از دور که نگاهشان می کردم، برای همه ی آنها دعا کردم و خدا را شکر کردم که خانه و زندگی ما هم در خدمت جنگ بود. خدا می دانست که ما جای دیگری را نداشتیم و مجبور بودیم به آن خانه برگردیم، وگرنه راضی به رفتن رزمنده ها نمی شدیم. مینا و زینب توی اتاق ها میچرخیدند و آنجا را مثل خانه ی خدا طواف می کردند. مادرم خیلی از برگشتن به آبادان خوشحال بود. خانه حسابی کثیف و به هم ریخته بود. از یک عده پسر جوان که خسته و گرسنه برای استراحت می آمدند، انتظاری غیر از این نبود. از ذوق و شوق رسیدن به خانه مان، سه روز می شستیم و تمیز می کردیم، آب داشتیم، ولی برق، خانه هنوز قطع بود. همه ی ملافه ها را شستیم. در و دیوار را تمیز کردیم. خانه ام دوباره همان خانه ی همیشگی شد. طناب ها هر روز سنگین از ملافه بودند. روی اجاق گاز. قابلمه غذا میجوشیده درخت ها و گل ها هر روز از آب سیراب می شدند. شب سوم که بعد از سه ماه آوارگی، در خانه ی خودم سر روی بالشت گذاشتم، انگاری که توی تخت پادشاهی بودم. یاد خانه ی امیری و خانه باغی پر از موشی، بدنم را می لرزاند. با خودم عهد کردم که دیگر در هیح شرایطی زیر بار منت هیچ کس نروم. مینا و مهری برای کار به بیمارستان شرکت نفت رفتند. تعدادی از دوستانشان هم آنجا بودند. مینا و مهری در اورژانس و بخش، کار می کردند و از زخمی ها مراقبت می کردند. گاهی شب ها هم که شب کار بودند، خانه نمی آمدند. من نمی توانستم با کار کردن آنها در بیمارستان مخالفت کنم. وقتی از زبان بچه ها می شنیدم که به خاطر خدا کار می کنند، نمی توانستم بگویم: حق ندارید برای خدا کار کنید. آرزوی همیشه ی من این بود که بچه هایم متدین و باایمان باشند؛ و خوب، بچه هایم همینطور بودند. همین برای من کافی بود. ادامه دارد.... @GOOLLEYAS
گل یاس
✍️سرگذشت واقعی شهیده زینب کمائی قسمت 2️⃣3️⃣ در روستای چوئبده از لنج پیاده شدیم، دخترها روی زمین سجد
✍🏻سرگذشت واقعی شهیده زینب کمائی قسمت 3️⃣3️⃣ زینب هم خیلی دلش می خواست با آنها به بیمارستان برود، ولی سن و سالش کم و خیلی هم لاغر و ضعیف بود. او آرام نمی نشست. هر روز صبح به جامعه ی معلمان که دو ایستگاه پایین تر از خانه ی ما بود می رفت. جامعه ی معلمان در زمان جنگ فعال بود. یک کتابخانه داشت و کارهای فرهنگی انجام می داد. زینب که دختر نترس و زرنگی بود، صبح برای کار به آنجا می رفت و ظهر به خانه برمی گشت. گاهی وقتها هم شهلا همراهش به آنجا می رفت. جامعه ی معلمان با خانه ی ما فاصله ی زیادی نداشت. آنها پیاده می رفتند و پیاده برمیگشتند. زینب آن سال، سوم راهنمایی بود. ولی شش ماه از سال می گذشت و همه ی بچه های از کلاس و درس عقب مانده بودند. این موضوع خیلی مرا عذاب میدادہ دلم نمی خواست بچه هایم از زندگی عادیشان عقب بمانند، ولی راهی هم پیش پایم نبود. بعضی از روزها برای سرزدن به مینا و مهری به بیمارستان شرکت نفت می رفتم. از اینکه خوابگاه داشتند و با دوستانشان بودند، خیالم راحت بود. آنها کارهای پرستاری و امدادگری مثل آمپول زدن و بخیه کردن را کم کم یاد گرفتند. یک روز که به بیمارستان رفته بودم، با چشم های خودم دیدم که مرد عربی را که ترکش خورده بود به آنجا آورده بودند. آن مرد، هیکل درشستی داشت و سر تا پایش خونی بود. با دیدن آن مرد خیلی گریه کردم و به خانه برگشتم و پیش خودم به دخترهایم افتخار کردم که میتوانند به زخمی ها کمک کنند. یکی از روزهای بهمن ۵۹. یک هواپیمای عراقی، بیمارستان شرکت نفت را به باران کرد. مینا و مهری هم آن روز بیمارستان بودند. زینب در جامعه ی معلمان خبر را شنید. وقتی به خانه آمد، ماجرای بمباران را گفت. باشنیدن این خبر، من سراسیمه به مسجد سراغ مهران رفتم. در حالی که گریه می کردم، در مسجد قدس منتظر مهران ایستادم. مهران که آمد، صدایم بلند شد و گفتم: مهران، خواهرهایت شهید شدند... مهران، گل بگیر تا روی جنازه ی خواهرهایت بگذارم... مهران، مینا و مهری را با احترام خاک کن. نمی دانستم چه میگویم. انگار که فایز میخواندم و گریه می کردم. نفسم بند آمده بود. مهران که حال مرا دید، آرامم کرد و گفت: مامان، نترس، نزدیک بیمارستان بمباران شده. مطمئن باش دخترها صحیح و سالم هستند. به بیمارستان هیچ آسیبی نرسیده، من خبرش را دارم. با حرف های مهران آرام شدم و به خانه برگشتم. با اینکه رضایت کامل داشتم دخترها در بیمارستان کار کنند، ولی بالاخره مادر بودم. بچه هایم عزیز بودند. طاقت مرگ هیح کدامشان را نداشتم. شب ها در تاریکی کنار نور فانوس، من و مادرم با شهلا و زینب و شهرام می نشستیم.صدای خمپارهه ها قطع نمی شد. مخصوصاً شب ها سر و صدا بیشتربود. چندین بار نزدیک خانهٔ ما هم خمپاره خورد. با وجود این خطرها، راضی به ماندن در خانه مان بودیم. در خانه ی خودم احساس راحتی و آرامشی می کردم. راضی بودم همه با هم کنار هم کشته بشویم، اما دیگر آواره نشویم. همیشه هم اعتقاد داشتم که اگر میل خدا نباشد، برگی از درخت نمی افتد. اگر میل خدا بود، ما زیر توپ و خمپاره هم سالم می مانديم وگرنه که همان روزهای اول جنگ ما هم کشته می شدیم. اسفندماه، مهرداد از جبهه ی آبادان آمد و مهران خبر برگشتن ما را به اش داد. مهرداد لباس سربازی تنش بود و یک اسلحه هم در دستش بود. او با توپ پر و عصبانی به خانه آمد. آمد که لب باز کند و دوباره ما را مجبور به رفتن کند، که مادرم او را نشاند و همه ی ماجراهای تلخ رامهرمز را برایش گفت. شهرام و شهلا و زینب هم وسط حرف های مادرم چیزهایی می گفتند. مهرداد از شدت عصبانیت سرخ شده بود. او از من و بچه ها شرمنده شده بود و چیزی نمی توانست بگوید. مهران و مهرداد هنوز هم با ماندن ما در آبادان مخالف بودند. از طرفی نگران توپ و خمپاره و هواپیما بودند و از طرف دیگر، مواد غذایی در آبادان پیدا نمی شد و آنها مجبور بودند خودشان مرتب نان و مواد غذایی تهیه کنند و برای ما بیاورند که کار آسانی نبود. اول جنگ، رزمنده ها در پایگاههای خودشان هم مشکل تهیهٔ غذا را داشتند؛ ما هم اضافه شده بودیم. پسرها هر روز نگران بودند که ما بدون نان و غذا نمانیم. مهران، دوستی به نام حمید يوسفيان داشت. خانوادهٔ حمید بعد از جنگ به اصفهان رفته بودند. حمید به مهران پیشنهاد کرد که خانهای در اصفهان محلهٔ دستگرد، خیابان چهل توت و در نزدیک خانهٔ خودشان برای ما اجاره کند و هرچه زودتر ما را از آبادان به اصفهان ببرد. مهران قبول کرد و همراه حمید یوسفیان به اصفهان رفت که انجا را ببینید و اگر خوشش آمد، خانه ای اجاره کند. خانوادهٔ محمد، آدمهای با معرفت و مومنی بودند. آن ها به مهران کمک کردند و یک خانه ی ارزان قیمت در محله ی دستگرد اجاره کردند. ادامه دارد ... @GOOLLEYAS
گل یاس
✍🏻سرگذشت واقعی شهیده زینب کمائی قسمت 3️⃣3️⃣ زینب هم خیلی دلش می خواست با آنها به بیمارستان برود، ول
✍️سرگذشت واقعی شهیده زینب کمائی قسمت 4️⃣3️⃣ مهران به آبادان برگشت. دو ماهی بود که ما آبادان بودیم. در این مدت، برق نداشتیم و از آب شط هم استفاده می کردیم. از اول جنگ، لوله ی آب تصفیه ی شهری قطع بود و ما مجبور بودیم از آب شط که قبلا فقط برای شست وشو وآبیاری، باغچه بود، برای خوردن و پخت غذا استفاده کنیم. با همه ی این سختی ها حاضر نبودم برای بار دوم از خانه ام جدا شوم ولی مهران و مهرداد به ما اجازه ی ماندن نمی دادند. زینب گریه می کرد و اصرار داشت که آبادان بماند، او حاضر نبود به اصفهان برود. مهران که به زور با ماندن مهری و مینا در بیمارستان، آن هم باش شرط و شروط راضی شده بود، وقتی حال زینب را دید، گفت: همه ی دخترها باید به اصفهان بروند و مینا و مهری هم حق ماندن ندارند. مینا، که وضع را اینطوری دید و می دانست که اگر کار بالا بکشد، مهران و مهرداد دوباره بنای مخالفت با آنها را می گذارند، زینب را توی اتاق برد و باهاش حرف زد. مینا به زینب گفت: مامان به تو و شهلا و شهرام وابسته تر است. مامان طاقت دوری تو را ندارد، تازه تو هنوز کلاس سوم راهنمایی هستی؛ اگر در آبادان بمانی خیلی از درس عقب می مانی. اگر تو بنای مخالفت را بگذاری و همراه مامان به اصفهان نروی، مهران و مهرداد، من و مهری را هم مجبور می کنند که با شما بیاییم، آن وقت هیچ کدام نمیتوانیم در آبادان بمانیم و به شهرمان کمک کنیم، تو باید کنار مامان بمانی تا مامان غصه ی دوری مارا تحمل کند. زینب، که دختر مهربان و فهمیده ای بود و حاضر به ناراحتی خواهرهایش نبود، حرف مینا را قبول کرد. او باوجود علاقه ی زیادش برای ماندن در آبادان که این علاقه کمتر از علاقه ی مهری و مینا هم نبود، راضی به رفتن شد. هروقت حرف من وسط می آمد، زینب حاضر بود به خاطر من هرچیزی را تحمل کند. مینا به او کفت: مامان به تو احتیاج دارد. زینب باشنیدن همین یک جمله راضی به رفتن از آبادان شد. از وقتی بچه بود. آرزو داشت که وقتی بزرگ شد،کارهای زیادی برای من انجام بدهد. همیشه میگفت: مامان، وقتی که بزرگ شدم تو را خوشبخت می کنم.» بعد از اینکه همه ی ما قبول کردیم که مهری و مینا در آبادان بمانند، مهران با هردوی آنها شرط کرد که اولاً به هیچ عنوان از محیط بیمارستان خارج نشوند و تنها جایی نروند، و دوما خیلی مراقب رفتارشان باشند.مهران در آبادان بود و قرار شد مرتب به آنها سر بزند و دورادور مراقب آنها باشد. من دو تا دخترم را در منطقه ی جنگی به خدا سپردم و همراه مادرم و بچه های کوچک ترم راهی دستگرد اصفهان شدم. دوباره همه ما با ساک های لباسمان راهی چوئبده شدیم تا با لنج به ماهشهر برویم. چند تا تخم مرغ آب پز و مقداری نان برای غذای توی را همان برداشتیم که بچه ها توی لنج گرسنه نمانند. زینب خیلی ناراحت و گرفته بود. چند بار از من پرسید: مامان، اگر جنگ تمام شود، به آبادان برمی گردیم؟ ... مامان، به نظرت چند ماه باید دور از آبادان بمانیم؟ زینب می خواست مطمئن شود که راه برگشت به آبادان بسته نیست و بالاخره یک روزی به شهرعزیزش برمی گردد. وقتی سوار لنج شدیم، تازه جای خالی مینا و مهری پیدا شد. سفر قبل همه با هم بودیم. جنگ چه به سر ما آورده بود! از هفت تا اولادم، سه تا برایم مانده بود. بابای بچه ها هم که دور از ما مشغول کارش بود. هر چقدر لنج از چوئبده دور می شد و نخل های آن دورتر می شدند. دلم بیشتر می گرفت. در خواب هم نمیدیدم که سرنوشت ما این طوری رقم بخورد. مینا و مهری را به خدا سپردم. مهران و مهرداد را هم به خدا سپردم. خدا در حق بچه هایم مهربان تر از من بود. از خدا خواستم که چهار تا اولادم را حفظ کند و سالم به من برگرداند. چند ساعتی که از حرکتمان گذشت. بچه ها کم کم اخم هایشان باز شد و به حالت عادی برگشتند. از همه بی خیال تر شهرام بود. شاد بود و به هر طرف می دوید. تخم مرغ ها را به بچه ها دادم که بخورند. زینب و شهلا تخم مرغ هارا توی سر هم می زدند تا ترک بردارد و پوستش را بگیرند. هر دو میخندید و با هم شوخی می کردند. از شادی آنها دل من هم باز شد. خوشحال شدم که خدا خودش به همه ی ما صبر داد که بتوانیم این شرایط سخت را تحمل کنیم. مادرم مایه ی دلگرمی من و بچه هایم بود. چارقد سفیدی زیر چادر سرش بود و با صورت گردش لبخند می زد و با یک دنیا آرزو، به شهرام و شهلا و زینب نگاه می کرد. همه ی ما در انتظار آینده بودیم. نمیدانستیم در اصفهان چه پیش می آید. اما همه دعا می کردیم تجربه ی زندگی تلخ در رامهرمز برایمان تکرار نشود. ادامه دارد... @GOOLLEYAS
✨❧🔆✧ ﷽ ✧🔆❧✨ 💌 ❣مهدے جان! ▫️امروز حلولی دیگرست این مژده دهم به جمع یاران  کز راه رسید ماه شعبان ▪️درود ماه شعبان؛ درود بر موالید بی نظیر تو؛ 🌷درود بر آقام امام انس و جان حضرت مهدی (عج) 🌷درود بر آقام امام حسین (علیه السلام )؛ 🌷درود بر زینت پرستش کنندگان ،آقام امام سجاد (علیه السلام ) 🌷و درود بر آقام حضرت عباس (علیه السلام ). ▫️مولا جان طلوع ماه شعبان، ماه رسول خدا ( صلی الله علیه و آله و سلم ) ، مطلع النور ، ماه آماده‏سازی روح برای وارد شدن به ضیافت الله ،بر شما خجسته و تهنیت باد ▪️امروز حلول ماه زاد روز و سروریتان بر اهل ایمان است ای طالع بدر الدجا،شمس الضحا، نجم ثاقب ،ای مه منجی ، ▫️حلول ماهی است که دوباره در نیمه آن همه از تو می‌گویند و می‌شنوند وشیرینی نام تو و شهد یادت به کام‌ها می‌نشیند ▪️دوباره طاق‌ها برای نصرت تو قد علم می‌کنند کاغذهای رنگی به شاد باش تو در باد می‌رقصند ▫️دوباره همه دیوارهای شهر با سرانگشتانِ احساس چراغان می‌شود. اما… ▪️کاش گفتن و شنودن از تو سهم همه ثانیه‌ها باشد و یادآوریت همه دقایق را پر کند و خدمت به تو انگیزه همه حرکت‌ها شود! ▫️کاش سینه‌مان صندوق صدقه‌ای شود و قلبمان سکه‌ای نذر سلامتت! ▪️کاش دردمان همیشه با توسل به تو آرام گیرد و دستمان جز به دعا برای تو به آسمان نرود، ▫️کاش انتظار تو زنگی باشد که از نافرمانیت بازمان دارد! ▪️کاش حال و هوای همیشه دلمان به رنگ نیمه شعبان باشد…! 💌 التماس دعا🤲 @GOOLLEYAS
🍎🍏 🍎✨ اگر بیش از ۱۰ ساعت در روز پشت مانیتور هستید حتما هر روز سیب بخورید زیرا از آسیب به سلول های مغز و چشم جلوگیری میکند✨ 💠درمانخانه اسلامی💠 💠 @Darmaneslami
✅خواص شلغم 🔹شلغم مقوی است. 🔹اشتها آور است. 🔹ضعف جنسی را درمان كرده و اسپرم را زیاد می كند. 🔹سرفه را تسكین می دهد. 🔹ترشی شلغم بهترین نوع ترشی است زیرا مقوی معده و روده ها و اشتها آور است. 🔹آب شلغم قند خون را پائین می آورد. 🔹تخم شلغم را اگر سرخ كرده و بخورید برای ضعف جنسی موثر است. 🔹اگر گلو درد دارید آب پخته شلغم را قرقره كنید. 🔹خوردن آب شلغم درمان كننده جوش صورت است. 🔹آنهایی كه حافظه ضعیف دارند حتما باید شلغم بخورند زیرا ثابت شده است كه شلغم حافظه را تقویت می كند. 🔹شلغم شب كوری را درمان می كند. 🔹شلغم بعلت داشتن ویتامین B1 علاج كم خونی است. 🔹شلغم برای رشد و نمو استخوانها مفید است بنابراین زنان باردار و شیرده حتما باید از آن استفاده كنند . 🔹زن حامله ای كه در مدت بارداری شلغم خورده باشد بچه اش زودتر رشد كرده ، زودتر حرف می زند و حتی زودتر راه می افتد و در مقابل امراض مقاومت بیشتری خواهد داشت . 🔹شلغم پخته بهترین دارو برای برونشیت است. سبک تغذیه اسلامی @ashpaziIslami
20.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️فداتون بشم، من خاک پاتونم ولی شیعه اینقدر بی عرضه؟؟؟؟!! ۱۴ قرنه امام زمان ما در زندان غیبته، نشستیم و فقط حلوا حلوا میکنیم!! کسی دعا کنه و برای دعاش عمل لازم رو انجام نده خودش رو مسخره کرده.... ✨شرط ظهور چیه؟؟؟!! مهدی فاطمه رو ما بیابون گردشون کردیم!! ما نماز خونهای ساکت...!!!📿 ✖️اگه مساجد شده خانه ی سالمندان ✖️اگر ارزش وضد ارزش عوض شده ⚠️❌به سگ گردان میگن باکلاس!!😏 ❌اونیکه بانامحرم راحته بهش میگن باکلاس!! ⚠️❌اونیکه باعفت و باغیرته بهش میگن عقب مونده و امّل و ... به رگ غیرتتون بربخوره!! دشمن به یه قدم ودوقدم قانع نمیشه‼️ ⚠️⚠️الان کشور همسایه آذربایجان، ۹۰ درصدشون شیعه اند مثلا ، هرروز یه قانون داره براشون تصویب میشه قانون منع اجباری حجاب دراماکن عمومی براشون ابلاغ شده‼️ هیئتها وعزاداری در اون کشور ممنوعه‼️ ❌این اسلام ترکیه است ❌اسلام سکولاره❗️ ❌اسلام معاویه است‼️ ❌اسلام فرد گرایی
⚠️فداتون بشم، من خاک پاتونم ولی شیعه اینقدر بی عرضه؟؟؟؟!! ۱۴ قرنه امام زمان ما در زندان غیبته، نشستیم و فقط حلوا حلوا میکنیم!! کسی دعا کنه و برای دعاش عمل لازم رو انجام نده خودش رو مسخره کرده.... ✨شرط ظهور چیه؟؟؟!! مهدی فاطمه رو ما بیابون گردشون کردیم!! ما نماز خونهای ساکت...!!!📿 ✖️اگه مساجد شده خانه ی سالمندان ✖️اگر ارزش وضد ارزش عوض شده ⚠️❌به سگ گردان میگن باکلاس!!😏 ❌اونیکه بانامحرم راحته بهش میگن باکلاس!! ⚠️❌اونیکه باعفت و باغیرته بهش میگن عقب مونده و امّل و ... به رگ غیرتتون بربخوره!! دشمن به یه قدم ودوقدم قانع نمیشه‼️ ⚠️⚠️الان کشور همسایه آذربایجان، ۹۰ درصدشون شیعه اند مثلا ، هرروز یه قانون داره براشون تصویب میشه قانون منع اجباری حجاب دراماکن عمومی براشون ابلاغ شده‼️ هیئتها وعزاداری در اون کشور ممنوعه‼️ ❌این اسلام ترکیه است ❌اسلام سکولاره❗️ ❌اسلام معاویه است‼️ ❌اسلام فرد گرایی @GOOLLEYAS