eitaa logo
قلـم رنـگـی
905 دنبال‌کننده
633 عکس
433 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
کنج دوست داشتنی 🌿🧡 @GalamRange
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی امروزمان آغازی باشد برای شُکر بیکران از نعمت های بی پایانت قلبمان فقط جایگاه مهربانی زندگیمان سرشار از آرامش و روحمان غرق در محبت و عشق🌸 روزتون بخیر💙 @GalamRange
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 _ آره ان‌شاءالله. ان‌شاءالله تو هم نوه دارم کنی دختر. دلم گرفت.اری من نیز عاشق بچها بودم. اما، باید کنار کسی می بودی که دوستش داشتی. زندگی با عشق جریان داشت. ازدواج اجباری و فرزند اجباری، ثمری نداشت. آه کشیدم و گفتم : ان‌شاءالله مامان. _ مزاحمت نمی شم. برو به کارات برس. مراقب خودت هم باش. _ مزاحم چیه مامان. کاری نداری؟ _ نه قربونت. خدا به همراهت مادر. _ خدافظ. تلفن را قطع کردم و بلافاصله شماره امیر را گرفتم. او نیز طولی نکشید که جواب داد. صدای شنگولش در گوشم پیچید. _ سلام بر خواهر گل و گلاب. خوبی؟ _ سلام امیر خان. مرسی شما خوبی؟ کبکت خروس می خونه. خبرا هم رسیده. _ بهت تبریک می گم. برای بار دوم قرار عمه بشی با شوق گفتم : جدی؟ مثبت شد؟ _ آره خداروشکر. 🍂رمان بهشت🍃 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 _ خداروشکر. خداروشکر. اگه بدونی چقدر خوشحالم کردی. همین الان با مامان حرف زدم وقتی گفت شاید ثریا باردار باشه خیلی خوشحال شدم. امیر هم خندید و گفت ‌: اتفاقا نباید واسه عمه شدن خوشحال باشی. چون متاسفانه هرچی فحش و ناسزا و دلی وریه نصیب عمه های گرامی شه. خندیدم و گفتم : فدای سرش. مگه میشه از بچه های تو گذشت! امیر حق به جانب گفت : الان داری پاچه خواری می کنی آبجی کوچیکه؟ برایش نوچ نوچی کردم و گفتم : زشته. خجالت بکش. داری واسه بار دوم بابا میشی بازم دنبال این خاله زنک بازی هایی امیر خندید و سپس جدی شد. _ خیلی خوشحالم مهناز. حس می کنم خدا بازم داره بهم نگاه می کنه. _ خدا همیشه نگاهش روی تو بوده و هست. روی همه ما.برات خوشحالم داداش. امیدوارم بتونم توی دوران بارداری ثریا کنارش باشم. _ همینکه میگی یه دنیا ارزش داره. اول به فکر خودت و زندگیت و آرامشت باش. و تصمیمی که درسته رو بگیر. ما اینجا کنار ثریا هستیم. خب.. بگو ببینم خودت چطوری؟ اوضاع خوبه؟ 🍂رمان بهشت🍃 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 _ خداروشکر. می گذرونم. _خوش می گذره دیگه. آب و هوای خوش و تازه، غذای خوب، آب خوب، آدمای خوب. خندیدم و گفتم : آره جای شما خالی. گفتم که بیاید اینجا. _ خواهر من که نمی تونم بیام روستا زندگی کنم. کار و بار و زندگیم اینجاست. بیام اونجا باید صبح تا شب بیل بزنم. بچه هام هم با مرغ و خروس ها بزرگ شن. زمانی که گفت بچه هایم، ذوق کردم و گفتم : آخی. بچه هات. چقدر قشنگ. بچه شد بچها. _ چه ذوقی هم می کنه عمه خانم. بخاطر عمه خوبه که من هی تصمیم می گیرم بچه دار بشم دیگه. _ ای خدا. تو فقط بچه دار شو من عمه شم. هر دو با هم خندیدیم. امیر رو صدا زدن. گفتم : کار داری برو مزاحمت نمی شم نفس عمیقی کشید و گفت : خوشحال شدم صدات رو شنیدم. بازم از این کار ها بکن. با تعجب گفتم ‌: من که هرروز دارم باهات حرف می زنم. 🍂رمان بهشت🍃 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 امیر خندید. خنده هاش را دوست داشتم. _ دارم اذیتت می کنم. _ از بس پرویی. باز هم کم نیاورد. _ تازه فهمیدی؟! _ نه می دونستم. فقط خواستم یاد آوری کنم. ثریا دم دستته؟ _ آره همین‌جاست. سلام می رسونه. _ سلامت باشه. گوشی رو بده به اونم تبریک بگم. همان موقع صدای وروجکشان در اومد و امیر هول گفت : آبجی بچه خورد زمین. ثریا میگه خودش بهت زنگ می زنه. _ آخ آخ بمیرم برید پیش بچه. باشه. خدافظ داداش. یا امیر که خداحافظی کردم، همان موقع چند تقه به در چوبی کلبه ام خورد. روسری ام را سر کردم و جلوی در رفتم. درب را گشودم. اما کسی نبود. بیرون رفتم و نگاهی به این سمت و آن سمت انداختم. هیچ کس آن اطراف نبود. با تعجب شانه ای بالا انداختم و خواستم بروم داخل که جلوی در روی زمین، سه شاخه گل نرگس دیدم.. با بهت نگاهم خیره به گل ها ماند. من عاشق گل نرگس بودم! 🍂رمان بهشت🍃 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 اما در آن روستا، این مسئله را به کسی نگفته بودم! یعنی آن گل ها برای من بود با خود گفتم شاید اتفاقی آنجا قرار گرفته اند. یا برای شخص خاصی اند و آنجا افتاده اند. برای همین بر خلاف میل باطنی ام، دست به آنها نزدم و رفتم داخل. ولی فکرم به شدت مشغول شد. چه کسی آمد و در زد؟ چرا وقتی بیرون رفتم هیچ کس در دید راسم نبود؟ وقتی به نتیجه ای نرسیدم فکر و خیال را رها کردم. *** صبح روز بعد مثل عادت همیشگی برخاستم و بیرون رفتم. تا کمی در هوای آزاد اول صبح روستایی قدم بزنم. هوایی که آلودگی نداشت. هوایی که پاک بود. درب را که باز کردم، دیدم گل های نرگس هنوز همانجا روی زمین اند. کمی پژمرده و پلاسیده شده بودند. یعنی واقعا صاحب نداشتند؟! یا کسی انها را برای من گرفته بود. دلم نیامد دیگر برشان ندارم. خم شدم و گل ها را از روی زمین برداشتم و بردم داخل. 🍂رمان بهشت🍃 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 کمی آن را بوییدم. دلم برای بوی گل نرگس تنگ شده بود. با لبخندی گل را روی میز گذاشتم و به سمت درب رفتم. و اطراف خانه شروع به قدم زدن کردم. *** کمی که قدم زدم، غذای مرغ و خروس ها و گاو و گوسفند ها را دادم که بی بی سکینه به قصد این کار از خانه بیرون نیاید. هنوز خواب بود چون صدای ضبط قدیمی اش نمی آمد. هرگاه برمی خاست، اولین کاری که می کرد این بود که ضبطش را روشن کند و آهنگ محلی بگذارد. به خانه بازگشتم. چشمم که به گل افتاد، تصمیم گرفتم خشکش کنم. لای یکی از دفتر هایم گذاشتمش و تصمیم گرفتم تا کلاسم شروع می شود، به کار های خانه بپردازم...... ظهر کلاس را که برگزار کردم مستقیم نزد بی بی سکینه رفتم. داشت رخت هایش را پهن می کرد. با صدای بلند به او سلام کردم و به سمتش رفتم. _ سلام بی بی. دست به کمر زد و نگاهم کرد. _ سلام مادر. خوبی؟ خسته نباشی. _ ممنون بی بی. شما خوبی؟ می ذاشتی من بیام پهن کنم. _ دیگه خودمم حوصلم سر رفته بود. تو هم کار داری دیگه نمیشه همش کارای منو انجام بدی 🍂رمان بهشت🍃 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 جلویش را گرفتم و گفتم : بذارید من باقیش رو پهن می کنم. کار هم ندارم فعلا. نگران نباشید. _ الهی خیر از جوونیت ببینی عزیز جان. لبخندی به رویش زدم و لباس هایش را پهن کردم. خودش هم روی کنده درخت کنار دستم نشست. کمی آه و ناله کرد از درد دست و پا و کمر. سپس گفت : میگم تو خانواده ت نمیان دیدنت؟ یا تو نمی ری؟ گفته بودی می خوای بری بهشون سر بزنی. همانطور که آخرین لباس را روی بند می انداختم گفتم : فعلا قصد رفتن ندارم. شاید مادرم رو کشوندم اینجا. اگه نیومد می رم بهش سر می زنم. آها بی بی. زن داداشم باز حاملس. با خوشحالی گفت : ای جان. به سلامتی مادر. از طرف منم تبریک بگو. رو به رویش ایستادم. _ سلامت باشید. چشم. خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم. _ آره از برق چشمات مشخصه. _ راستی بی بی... دیروز یکی چند شاخه گل نرگس گذاشته بود جلوی در خونه 🍂رمان بهشت🍃 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 _ گل نرگس؟ _ آره. فکر کردم مال من نیست ولی خب جلوی در بود. تا روز بعد یعنی تا امروز هم کسی برشون نداشت. من دیدم دارن پژمرده میشن بردمشون داخل. آخه من گل نرگس خیلی دوست دارم. گره روسری اش را سفت تر کرد و گفت : خب مادر حتما برای تو گذاشتن دیگه وقتی می گی خیلی هم دوست داری. سوالم را از او هم پرسیدم. _ اما آخه کی گذاشته. من که اینجا به کسی نگفتم چه گلی دوست دارم. _ مطمئنی به هیچ کس نگفتی؟ _آره به کسی نگفتم. کمی فکر کرد و گفت : والا چی بگم مادر. شاید یکی از آشنا هات آورده. اما آخه خب اگه کسی میومد که خودش رو نشون می داد. _ آره. اگه می خواستن غافلگیرمم کنن تا الان دیگه پیداشون شده بود. اهالی این روستا هم که کسی رو بیخود راه نمی دن توی روستا. نمی تونه بیرون هم بمونه. 🍂رمان بهشت🍃 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 _ والا نمی دونم چی بگم. حالا صبر کن ببین خبری از کسی میشه. یا خودت از کسایی که می شناسی بپرس ببین اونا برات گل اوردن یا نه. گیج گفتم : بله. چشم. _ چشمت بی بلا. کمی دیگر در کار ها به بی بی کمک کردم و بعد برای برگزاری کلاس به مکتب کوچک کنار خانه ام برگشتم. بچها کم کم جمع شدند و من تدریس را شروع کردم. بعد از کلاس باز هم کاظم سر و کله اش پیدا شد. تصمیم گرفتم بروم و از او نیز بپرسم که آیا گل ها را او جلوی خانه ام گذاشته یا نه. و اگر کار او هم نبود دیگر بیخیال شوم. کلاهش را در دستش گرفته بود و کنار موتورش ایستاد بود. مرا که دید مثل همیشه دست ادب بر سینه گذاشت و گفت : سلام خانم معلم. خسته نباشید. _ سلام کاظم. ممنون سلامت باشی. کاری داشتی اومدی این سمت؟ _ نه رد می شدم گفتم سری بزنم ببینم کاری ندارید. _نه ممنون گفتم که نمی خواد این همه راه بیای هر روز. _ دیگه... ببخشید. دلم طاقت نمیاره. تعجب کردم اما حرفی نزدم. و به جایش گفتم : میگم کاظم تو گل نرگس گذاشتی جلوی در خونم؟ 🍂رمان بهشت🍃 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃