فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#جرعهای_زندگی
عصرتون به رنگ آرامش🌸
@GalamRange
رمان : #مهر_و_مهتاب
نویسنده: #تکین_حمزهلو
تعداد قسمت: 179
ژانر: مذهبی_عاشقانه_جانبازی
🤍خلاصه رمان:
داستان این رمان درباره ی دختری بسیار مرفه، آزاد و تقریبا رها از هر اعتقادی است.
او با هم دانشگاهی خود که یک شخص جانباز شیمیایی و مذهبی هست و همه ی نزدیکان خود را در بمباران زمان جنگ در یک مهمانی از دست داده است و حالا به تنهایی زندگی می کند آشنا می شود،با مخالفت خانواده، دختر با اصرار آنها را راضی به ازدواج می کند،ولی همهی خانواده به جز برادرش او را طرد میکنند و ...🤍
💛با ما همـــراه باشیـــــن
@GalamRange
🌸🌸🌸🌸🌸
💗مهر و مهتاب 💗
نویسنده تکین حمزه لو
قسمت یکم
به تسبیح ظریفی که در دستانم معطل مانده بود،خیره شدم. لبانم به گفتن هیچ ذکری باز نمی شد. آهسته سرم را بال گرفتم و به دیوار کثیف نمازخانه زل زدم. به غیر از من، کسی آنجا نبود. انبوه مهرها، با عجله روی هم ریخته شده و رحل های قرآن هم، بسته و منتظر بودند. خوب به اطراف نگاه کردم، انگار همه چیز اینجا،منتظر بودند. دستم را روی موکت سبز بدرنگی که حال پر از لکه های کثیف هم شده بود، گذاشتم. زیر لب آهسته گفتم: «خدایا،به بزرگی ات قسمت میدم….»
نمی دانستم خدا را برای چه قسم میدهم؟ چه میخواستم؟ دوباره دهانم را که خشک و گس شده بود، بستم. به سجده رفتم. پیشانیام را روی مهر کوچک و شکسته ای که مقابلم بود،گذاشتم. سردد سرد بود. گیج و مات بودم. هیچ حرفی نداشتم و ته قلبم می دانستم که خدا آنقدر دانا بزرگ است که نیازی به گفتن من ندارد، خودش میداند که چه فکر میکنم و چه میخواهم بگویم. نمیدانم چقدر در سجده مانده بودم، که صدایی مبهم از جا پراندم. صدا مثل دویدن یک عده بود. شاید هم کشیده شدن سریع چیزی روی زمین. هر چه بود صدایی هشدار دهنده بود. انگار فلج شده بودم. دستها و پاهایم در اختیارم نبود. پایم خواب رفته بود و گزگز میکرد، با نزدیک شدن صدا، با عزمی راسخ بلند شدم.
تسبیح سبز و دانه ریزم را محکم در مشتم فشار دادم. کیفم را که گوشه ای تکیه به دیوار داشت، برداشتم و با شتاب کفش هایم را به پا کردم. بعد،محکم در را به بیرون هل دادم، در با صدایی خشک باز شد و همه چیز جلوی چشمم جان گرفت. راهروی سفید بی انتها با چراغهای مهتابی و نیمکتهای سبز و کوتاهی که انسان را به آرامش دعوت می کرد.
از انتهای سالن، صدا نزدیک میشد. تخت چرخداری بود که عدهای سفیدپوش، با عجله آن را به جلو هل میدادند، با دیدن تخت که از دور می آمد، پاهایم سست شد. درد عجیبی از پشتم شروع شد و به دستهایم دوید. یکی از پرستاران جلوتر دوید و دکمه آسانسور را با عجله و هراس فشار داد. چند بار پشت سرهم این کار را تکرار کرد. بعد،همزمان با باز شدن در آسانسور، تخت مقابلم قرار گرفت.
یکی از پرستاران سرم پلاستیکی را با دستهایش بالا نگه داشته و سه نفر دیگر،تخت را هل میدادند. چشمانم انگار همه چیز را از پشت مه میدید. همه چیز تیره و تار شد، جز پیکر عزیزی که روی تخت دراز کشیده بود. نگاهش کردم، از شدت درد صورتش بهم پیچیده شده، ماسک اکسیژن مثل یاری جدایی ناپذیر به دماغ و دهانش چسبیده بود، دستانش به دو طرف آویزان شده بودند و از شدت تزریق جابهجا کبودی میزدند. سینه نحیفش با زحمت بال و پایین میرفت. اما چشــمانش، چشـمان همیشه زیــبا و خندانش، ملتمسانه به من خیره مانده بودند.
وقتی نگاهمان درهم گره خورد، انگار همه چیز متوقف شد. لحظه ای تمام سر و صداها پایان پذیرفت و من ماندم و او… زیر لب آهسته نام عزیزش را صدا کردم.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@GalamRange
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام روزتون زیبا
امـروزتون عـالی
مسیرتون پراز گل🌻
🍃زندگیتون پراز نعمت
نگاهتون پراز محبت
و روزهای زندگی تون
بدون تکرار و سرشاراز موفقیت✨
🌸همراهتون دعای خیـر
و مقصدتون روشن باشـه.
#صبح_بخیر
@GalamRange
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_421
انگار دلخور شد و گفت : آخه خانم شما همیشه همین رو می گید. ولی خبری نمیشه.
تک خنده ای کردم و گفتم : خب نیاز نشده.
_ چرا من خودم چند بار دیدم با این لات و لوت های روستا حرف می زنین
_ ببخشید، واسه حرف زدم هم باید خبرت کنم؟
فکر کنم فهمید دارد کمی تند می رود. برای همین سر به زیر انداخت و گفت : شرمنده خانم معلم. نمی خواستم بی ادبی کنم.
ولی من حواسم هست. اگه کسی اومد دم خونه بهتون خبر می دم. اصلا می گیرمش نمی ذارم بره.
همانطور که به سمت خانه ام می رفتم گفتم : بازم دارم می گم کاظم نیازی نیست.
_ شما برید غمتون نباشه.
دیگر حرفی نزدم و به خانه ام رفتم.
با خود گفتم کمی کشیک می دهد و بعد خسته می شود و می رود.
***
تا عصر در خانه مشغول انجام کار های بچها برای درسشان بودم.
بعد هم چیزی درست کردم و خوردم.
هوا کم کم داشت تاریک می شد که تصمیم گرفتم بروم و جلوی در کمی راه بروم.
در را که باز کردم دیدم کاظم هنوز همانجا روی موتورش نشسته.
با بهت نگاهش کردم.
کمی کلافه شدم. قطعا پدر و مادرش هم دوست نداشتند کار و زندگی اش را ول کند و مراقب من باشد به خیال خودش
🍂رمان بهشت🍃
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_422
کمی جلو رفتم و خطاب به او که در حال و هوای خود بود و داشت تخمه می شکست گفتم :
کاظم تو چرا هنوز اینجایی؟
فوری از روی موتور پایین پرید. پوست تخمه ها را ریخت روی زمین و گفت :
عه سلام خانم معلم.
ببخشید ندیدمتون
نگاهی به پوست تخمه ها انداختم و گفتم : اینارم دیگه زمین نریز.
_ رو.. روچشم. اصلا الان جمعشون می کنم.
_ نه نه نمی خواد دست نزن.
میگم چرا هنوز اینجایی؟
ایستاد و با لبخند و صدای دو رگه گفت : گفتم که مراقبم خانم.
_ یعنی چی مراقبم؟ برو خونتون کاظم. خوب نیست اینجوری. مردم چی میگن
_ مردم که حرف زیاد می زنن
_ من دوست ندارم حرف بزنن. برو کاظم. من حواسم به خودم هست.
کسی هم کاری به کارم نداره.
_ آخه خانم.
_ آخه و اما و اگر نداره. گفتم که نمی خواد.
مرسی تا الان هم اینجا موندی.
برو.
🍂رمان بهشت🍃
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_423
سرش را پایین انداخت.
طبق عادت دستی بر سینه گذاشت کمی جلویم خم شد و گفت :
چشم. رو چشم. هرچی شما بگید.
من می رم با اجازه.
کاری چیزی بود به خودم بگید.
_ ممنونم.
این را گفت و سوار موتورش شد و رفت.
وقتی خیالم راحت شد که رفته، قدم زنان به طرف خانه بی بی رفتم تا از اون مشورت بگیرم.
کاظم دیگر زیادی حواسش به من بود.
اینطور نمی شد. حرف مردم که مهم نبود اما به هرحال آنجا روستایی کوچک بود و همه یکدیگر را می شناختند.
خوبیت نداشت که پشت سرمان حرف در بیاورند.
درست است که اختلاف سنی مان زیاد بود، اما خب نه آن اندازه ای که من او را پسر خود خطاب کنم.
تا راه تمام سوء تفاهم ها را ببندم.
خود آن کار های کاظم را به پای مهر و محبت و جوان مردی اش می گذاشتم.
اما همه اینطور فکر نمی کردند.
خصوصا که زیادی هم غیرتی می شد.
گاهی برایم کادو و وسیله می آورد.
دم خانه بی بی رسیدم و در زدم.
و گفتم : منم بی بی.
_ بیا داخل دختر.
در نیمه باز بود. درب را گشودم و رفتم داخل.
🍂رمان بهشت🍃
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃