5.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امیدوارم تواین روزا
خدامهمونت کنه
به یک اتفاق خوبِ یهویی
که بعدمدتها یه آخیش بگی
درست از نقطهای که
انتظارشو نداری ..
سلام امروزتـونعـالی
#صبح_بخیر
@GalamRange
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_441
مادرم با تعجب گفت
وا یعنی چی. خب کار کیه؟
وقتی میاد گل می ذاره حتما همین اطرافه دیگه.
نفس پر صدایی کشیدم و گفتم : اگه بدونی چقدر گشتم. انگار همون لحظه آب میشه می ره تو زمین.
_ حالا این بار اگه گل آورد خودم می رم می گردم. حتما خاطر خواهی چیزیه.
_ آخه چه خاطر خواهی. خیلی فکر کردم کسی به ذهنم نرسید.
_ بالاخره تو این روستا پسر مجرد که هست.
_ آره هست. اما خب آخه کدومشون
چرا باید این کارو کنن. بعد از کجا می دونن من گل نرگس دوست دارم
_ حتما به یکی از اهالی این روستا گفتی. اونا هم به گوش طرف رسوندن
_ نه مطمئنم اینجا به هیچ کس نگفتم گل نرگس دوست دارم.
_ عجب...
هوفی کشیدم و گفتم : ولش کن مامان. بالاخره می فهمم کار کیه.
یکم استراحت کن بعدش ببرمت بیرون یه چرخ بزن. آب و هوات عوض شه.
🍂رمان بهشت🍃
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_442
بعد از آنکه مادرم کمی استراحت کرد، همراه یکدیگر از خانه خارج شدیم تا چرخی در روستا بزنیم.
مادرم به شدت آب و هوای آنجا را پسندیده بود.
و هر قدمی که بر می داشتیم، تعریفی جدید از روستا می کرد.
_ وای مهناز خیلی هواش خوبه واقعا. الان می فهمم چرا دوست نداشتی برگردی.
تک خنده ای کردم و گفتم :
آره آب و هواش حرف نداره. مردمش هم خیلی خوبن.
همه چی طبیعی. واقعا جون می ده برا زندگی. اون اوایل خیلی تردید داشتم که بیام یا نه.
ولی دیگه الان مطمئن شدم و از تصمیمم راضیم.
آهی کشید و گفت :
من بیام اینجا امیر اینا تنها می مونن.
با لحنی که شوخی از آن می بیارید گفتم :
ببخشید مامان خانم. خب منم الان اینجا تنهاما
بعدشم امیر مرده. زن و بچه هم داره.کنار اوناست. من چی؟
خندید و گفت :
راست میگی.
_ پس معلوم شد خودت نمی خوای بیای. آقا امیر بهونس
_ نه. دوست دارم بیام پیشت.
ولی خب تردید دارم. من که میگم تو هم باهام بیا. بعد هرچند وقت یه بار بیا اینجا سر بزن.
🍂رمان بهشت🍃
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_443
کمی فکر کردم و گفتم :
اینجا راحت ترم مامان. ذهنم آزاد تره. کمتر فکر و خیال می کنم و غصه می خورم.
بیام شهر باز دوباره روز از نو روزی از نو.
دیگر حرفی نزد. کمی که گذشت جرئتم را جمع کردم و گفتم :
مامان یه چیز بپرسم...
سر تکان داد. از روی رود کوچک پیش رویمان پریدیم و گفت :
آره بپرس.
_ میگم. محمد ازدواج کرد؟
_ والا ما خیلی وقته ازشون خبر درست حسابی نداریم. آخرین بار که قرار بود وقتی خواست ازدواج کنه به ما هم خبر بدن برای مراسم و اینا.
ولی خبری نشد. خود من یا امیر هم دل و دماغ خبر گرفتن نداشتیم.
فقط یکی دوبار که با مادرش حرف زدم گفت حالشون خوبه. اونم کلی گفت.
به محمد اشاره خاصی نکرد. دباره چیزی هم حرف نزد.
خیر به رو به رو گفتم :
یعنی ممکنه ازدواج کرده باشه؟
آه کشید.
_ نمی دونم مادر. انشالله که خوشبخت باشه هرجا هست.
بغض در گلویم نشست و گفتم :
انشاءالله
🍂رمان بهشت🍃
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_444
فکرم باز بعد از مدتها به شدت درگیر محمد شد. همیشه به او فکر می کردم، اما تمام تلاشم این بود که خاطرات خوش را مرور کنم.
آن نگاهش، لبخندش، خنده های از ته دلش. روز های خوشی که در کنار هم داشتیم. ناز کشی هایش.
اما این بار غم عجیب تمام وجودم را فرا گرفت.
کمی با مادرم قدم زدم. دیگر حواسم مانند آن اول جمع نبود اما سعی داشتم خود را نیز کنترل کنم. تا بتوانم میزبان خوبی برای مادرم باشم.
تصمیم گرفتم او را به خانه بی بی ببرم. خوب می دانستم که هم صحبت های خوبی برای هم می شنوند.هر دو گوینده و شنونده های خوبی بودند. و قصه های ناگفته زیادی داشتند تا برای هم بازگو کنند.
تا حتی ساعت ها فارغ از گذر زمان کنار هم بنشینند. ابتدا مادرم کنی مقاومت و تعارف کرد.
اما بالاخره کوتاه آمد و با هم به خانه بی بی رفتیم.
همانطور که حدس می زدم بی بی خوشحال شد و طولی نکشید که با هم هم صحبت شدند.
🍂رمان بهشت🍃
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_445
صحبت هایشان گل انداخته بود. و انگار قصد نذاشتند از هم دل بکنند.
من نیز باید برگه های بچه ها را صحیح می کردم و به خانه باز می گشتم.
این شد که تصمیم بر این شد، مادرم شب منزل بی بی بماند.
و من به خانه بازگردم.
مادرم عادت به جایی ماندن نداشت. اما آنقدر بی بی خونگرم و خوش خلق بود که احساس غریبی نکرد و بعد از کمی تعارف ماندگار شد.
اصرار داشتند من هم بمانم اما کاری نیمه تمام داشتم.
از خانه بی بی بیرون زدم و به سمت خانه خود رفتم.
شب ها نیز آن روستا امن بود. البته اگر از سگ ها و گرگ ها ترسی نداشته باشی.
به سمت خانه ام رفتم. نزدیک که شدم، احساس کردم کسی پشت در ایستاده. کمی ترسیدم و آرام تر قدم برداشتم.
حدسم درست بود. کسی جلوی در بود.
بازگشت و نگاهی به عقب انداخت. صورتش را ندیدم.
همینکه مرا دید فوری به سمت پشت خانه رفت.
🍂رمان بهشت🍃
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_446
به دنبالش دویدم.
اما پیدایش نکردم. میام تاریکی ناپدید شد.
برایم عجیب بود. به جلوی خانه که بازگشتم.
دسته گل نرگسی آنجا گذاشته بود.
این بار کاغذ یادداشتی هم همراه دسته گل بود.
از چراغ قوه گوشی ام استفاده کردم تا ببینم چه روی آن نوشته.
_ فردا نیستم. مجبور شدم گل فردات رو امشب بذارم...
برای لبخندت، موقع بوییدن گلبرگ هاش.
با شوک به کاغذ در دستم خیره شدم.
چندین بار خواندمش.
کار که بود؟ چرا خودش را نشان نمی داد.
سعی کردم ببینم آیا دست خطش را می شناسم.
اما چیزی به یاد نیاوردم.
گل ها را در دست گرفتم و وارد خانه شدم
آنچه خواندم و آنچه دیدم، تماما در ذهنم تکرار می شد.
و حتی برای لحظه ای رهایم نمی کرد، این فکر که آن مرد ناآشنا کیست. که می دانست من گل نرگس را بسیار دوست دارم.؟
بالاخره بعد از مدتی فکر و خیال کردن، موفق شدم ذهنم را منسجم کنم و دل به صحیح کردن برگه های بچها دهم.
تا سر فرصت به مسئله آن مرد رهگذر بپردازم.
🍂رمان بهشت🍃
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_447
روز بعد به دنبال مادرم رفتم. و را به خانه بردم و خود برای تدریس به بچها سر کلاس حاضر شدم.
در طول مدتی که آنجا بودم تمام فکرم نزد آن مرد سیاهپوش ناآشنا بود.
بعد از اتمام کلاس، در میان راه، کاظم را دیدم که با موتور گازی اش داشت به سمتم می آمد. خودم را به آن راه زدم و اعتنایی نکردم
که خودش، جلوی پایم ترمز کرد و صدایم زد.
_سلام خانم معلم.
بی میل نگاهش کردم. بار ها به او گفته بودم هر روز سر راهم حاضر نشود. و مراعات من و اهل روستا را کند.
اما اهمیت نمی داد. و همین کم کم داشت کلافه ام می کرد
_ سلام.
خودش، متوجه کلافگی ام شد. به من من افتاد و گفت :
داشتم رد می شدم که دیدم تون.
خسته نباشید.
_ سلامت باشی. ممنون. کاری نداری؟ من برم؟
_ ام....
انگار می خواست به بهانه ای مرا نگه دارد. یا کمی بیشتر هم صحبت شود.
🍂رمان بهشت🍃
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_448
_ راستش....
کمی من من کرد.
خواستم بگویم اگر کاری نداری بروم، که خودش بهانه صحبت را جور کرد.
_ مهمون دارید آره؟
_ بله. مادرم اومده.
چشم هایش برقی زد.
_ جدی؟
چه خوب...
رسیدنشون بخیر.
چشمتون روشن.
_ مرسی کاظم.
_ میگم. می خوان بمونن؟
نفس صدادار کشیدم و گفتم :
احتمال زیاد نه. برمیگرده.
_ شما هم باهاش بر می گردید؟
سؤالش را با دو دلی بیان کرد.
_ فعلا نه.
هستم. نمی تونم بچها رو ول کنم.
کاظم من برم. کاری نداری؟
_ نه... برید. به سلامت.
می خواید برسونم تون؟
تک خنده ای کردم و گفتم :
مثل همیشه نه. خدافظ.
سرش را خاراند و خداحافظی کرد
اما از آنجا جم نخورد تا من دور شوم..
***
به خانه رفتم.
مادرم چای دم کرده بود و غذا پخته بود.
🍂رمان بهشت🍃
https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_449
حسابی از او تشکر کردم و همینطور اعتراض
با آن وضع پا و کمرش دوست نداشتم به خودش کوچکترین فشاری وارد کند.
رویش را بوسیدم و گفتم :
مامان مگه نگفتم هیچ کار نکن؟
سری تکان داد.
دستی روی قالی کشید و گفت :
می دونی که حوصلم سر می ره. طاقت نمیارم.
هوفی کشیدم و گفتم :
از دست تو.
رفتم و دو چای خوش رنگ ریختم.
و بازگشتم.
مادرم سر صحبت را باز کرد.
_ مدرسه چطور بود؟
_ خوب بود.
مثل همیشه.
باز هم سر تکان داد.
_ راضی هم هستی از این شغل؟
_ آره. واقعا باهاش زندگی می کنم.
وقتی پیش بچهام زمان از دستم در می ره
_ دوست نداری تو شهر خودت خدمت کنی؟
کمی من من کردم و گفتم :
چرا مامان دوست دارم. ولی با اینجا هم خیلی خو پیدا کردم.
حالم با بچها خوبه. بهشون عادت کردم.
دلم براشون تنگ می شه.
در ضمن دلم نمی خواد لنگ معلم باشن یا خوب یاد نگیرن.
دوست دارم کنارشون بمونم
🍂رمان بهشت🍃
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃