قلـم رنـگـی
🌀هشت فایده کتاب خواندن برای کودکان 🪧قسمت دوم: 📗بهبود مهارتهای شنیداری شنیدن یک داستان با صدای بل
🌀هشت فایده کتاب خواندن برای کودکان
🪧قسمت سوم:
📗رشد شناختی و زبانی
حتی کمسن و سالترین کودکان هم از کتاب خواندن والدین سود میبرند. شواهد نشان میدهد کودکانی که برایشان کتاب خوانده میشود و با آنها صحبت میشود، در مهارتهای زبانی و رشد شناختی، مانند حل مسأله، امتیاز بالاتری کسب میکنند. محققان میگویند که تعاملات کلامی (کتاب خواندن، صحبت کردن و…) بین والدین و کودکان خردسال ممکن است تا ۱۴ سالگی باعث افزایش بهرهی هوشی (IQ) و تقویت مهارتهای زبانی شود.
#کتاب_خواندن
#مهارت
@GalamRange
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مهر و مهتاب 💗
نویسنده تکین حمزه لو
قسمت_سی_پنجم
گریه ام گرفته بود. مستاصل به اطراف نگاه كردم . آیدا با دیدنمان جلو آمد و گفت :
- مهتاب چرا هنوز نرفتي ؟
به ماشین اشاره كردم و گفتم : مگه كوري ؟
نگاهي به ماشین كرد و با تعجب گفت : این ماشین توست ؟ ….من فكر كردم مال شروین است . یك ساعت پیش وقتي من آمدم بیرون كه برم اون ساختمان روبرویي دیدم كه نشسته بود روي زمین و به چرخاش ور مي رفت. پس ماشین توست؟
با عصبانیت گفتم : تو مطمئني ؟
سري تكان داد و گفت : آره حال مي فهمم چرا از دیدن من جا خورد.
آن روز با هر بدبختي بود به خانه رفتم و پدرم ماشین را درست كرد و به خانه برگرداند. اما من كینه شدیدي از شروین به دل گرفته بودم. اینطور كه پیدا بود او هم از دست من حسابي ناراحت بود و منتظر فرصت بود تا تلافي كند. مي دانستم كه مي خواهد غرورم را خرد كند و من نباید اجازه میدادم . آن شب بعد از شام سهیل وارد اتاقم شد. چند دقیقه عصبي اتاق را بالا و پایین رفت سرانجام ایستاد و گفت : مهتاب به خدا اگه نگي كي این كارو كرده پدرتو در مي آرم.
با ترس گفتم : چه كار كرده ؟
سهیل كلافه گفت : خودتو به اون راه نزن من هم دانشجو بودم مي دونم این كارا چیه ! كي ماشین رو پنچر كرده بود؟
سري تكان دادم و گفتم : نمي دونم.
سهیل محكم روي میز كوبید و گفت : پس نمي خواي بگي … خیلي خوب خودم مي آم دانشگاه ته و توي ققضیه رو در مي آرم.
بلند شدم و فوري گفتم : این كارو نكن سهیل ، راستش مي دونم كي این كارو كرده ولي صلاح نیست سر و صدا راه بندازي تو دانشگاه آبرو ریزي مي شه .
با هزار زحمت راضي اش كردم كه به دانشگاه نیاید و فعلا اقدامي نكند. بعد نوبت پدر و مادرم بود كه شروع به بازجویي من كردند . مادرم با ناراحتي مي گفت :
- اگه به خودت صدمه اي بزنن چي ؟ آخه كي این كارو كرده .
پدرم عصبي تهدید مي كرد و حرص مي خورد. . لیلا و شادي هم نگران بودند و مدام زیر گوشم مي خواندند كه به دانشگاه شكایت كنم. من اما منتظر فرصت مناسب بودم و این فرصت خیلي زود به دستم افتاد . تقریبا اواخر ترم بود و همه نگران امتحانها بودیم. هر سه بیست واحد داشتیم كه باید با موفقیت مي گذراندیم. اواخر هفته بود بعد از اتمام كلاس مباني چند لحظه اي در كلاس ماندم ، آن روز نه لیلا آمده بود و نه شادي به من هم اصرار كرده بودند كه بمانم ولي من قبول نكرده بودم. چند اشكال داشتم كه باید مي پرسیدم. وقتي اشكالهایم را پرسیدم و استاد پاسخم را داد. دیگر كسي در كلاس نمانده بود. وسایلم را برداشتم و آهسته از كلاس بیرون آمدم. راهروها خلوت بود و معلوم مي شد كه همه براي امتحانها خانه مانده اند. كسي به نام كوچك صدایم كرد. برگشتم شروین بود. پوزخند مبهمي روي لبهایش بود . آهسته گفت : چقدر عجله داري … كارت دارم.
سرد گفتم : من اما كاري با تو ندارم.
شروین با لحن مسخره اي گفت : پس اون تنبیه كوچولو برات كافي نبوده .
متعجب نگاهش كردم . ادامه داد : ببین من اصلا عادت ندارم دخترا به من جواب رد بدن. اگه هم كسي این كارو بكنه بد مي بینه.
بعد با خنده پرسید : ماشینت درست شد ؟
باغیظ نگاهش كردم ، صدایم به سختي مي لرزید گفتم : ببین تهدید كردن خیلي آسونه من هم بلدم. اگه یك بار دیگه مزاحم من بشي مي رم به حراست دانشگاه شكایت مي كنم. مي دوني كه بد جوري هم حالتو مي گیرن.
شروین قهقه اي زد و با خنده گفت : ا ؟ ترسیدم !
بعد همانطور كه مي خندید ادامه داد: ببین من حوصله شوخي ندارم . فكر نكن خیلي آش دهنسوزي هستي ولي من با دوستام شرط بسته ام اصلا دوست ندارم ضد حال بخورم. فهمیدي ؟ تو یك مدت با من دوست مي شي بعد هم هري !
با پوزخند گفتم : وقتي آبرو برام باقي نموند نه ؟ شروین سري تكان داد و گفت : در هر حال خود داني این بار چرخ ماشین بود دفعه دیگه خودت !
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@GalamRange
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مهر و مهتاب 💗
نویسنده تکین حمزه لو
قسمت سی ششم
عصباني داد زدم : برو گمشو عوضي !
همانطور كه مي خندید كلاسورم را از زیر بغلم كشید و گفت : شنیدم جزوه هاي مرتبي داري …
كلاسور افتاد و باز ورقه ها پخش و پلا شد داد زدم :
- دستتو بكش بي شعور .
باصداي داد و بیداد من چند نفر از دانشجوها از كلاسهاي خالي بیرون آمدند. لحظه اي بعد آقاي ایزدي همانطور كه ماسك روي صورتش و ماژیك در دستانش بود از كلاسي بیرون آمد. با دیدن من و شروین كه مي خندید با عجله جلو آمد ماسك را از صورتش پایین كشید و گفت : چي شده خانم مجد ؟
شروین صورتش را در هم كشید و گفت : به تو چه بچه حزبي ؟
ایزدي با آرامش گفت : تو محیط دانشگاه این كارا را نكنید به خدا براتون خیلي زشته .
با بغض گفتم : من كه كاري نكردم این پسره عوضي دست از سرم بر نمي داره ، كلاسورم را گرفت و انداخت زمین مدام تهدیدم مي كنه …
ایزدي نگاهي به شروین انداخت و گفت : آره آقاي پناهي ؟
شروین دوباره با پررویي گفت : آخه به تو چه ؟
ایزدي آرام گفت : به من ربطي نداره ولي من گزارش مي كنم به جایي كه بهشون مربوطه آن وقت برات بد میشه .
شروین با دست آقاي ایزدي را هل داد و گفت : برو ببینم مردني منو تهدید مي كنه !
لحظه اي بعد همه چیز در هم ریخت . آقاي ایزدي با شروین گلاویز شد . بچه ها ي دانشگاه ریختند تا جدایشان كنند . من هم بي اختیار گریه مي كردم.
بي توجه به جزوه هایم به طرف در حراست دانشگاه رفتم . مرد میانسال و جا افتاده اي با ریش و سبیل اندوه پشت میزي نشسته بود. با گریه گفتم : عجله كنید طبقه بالا دارند همدیگرو مي كشن.
مرد لحظه اي خیره نگاهم كرد و بعد فوري بلند شد و به طرف پله ها دوید. چند دقیقه بعد همه چیز تمام شده بود و من و آقاي ایزدي و شروین در دفتر كمیته انضباطي دانشگاه ایستاده بودیم. مسئول دفتر یك روحاني بود با قیافه اي جدي و خشك با دیدن ما سه نفر سري تكان داد و با لحني خشك گفت : از شما دیگه بعیده آقاي ایزدي …
وقتي كسي حرفي نزد رو به من كرد و گفت : شما بیرون باشید صداتون مي كنم.
قبل از رفتن نگاهم به آقاي ایزدي و شروین افتاد بر خلاف تصور من این شروین بود كه صورتش پر از كبودي شده بود. آقا ي ایزدي سالم وسرحال ایستاده بود و فقط آستین لباسش كمي پاره شده بود. تقریبا نیم ساعتي بیرون اتاق منتظر ماندم تا سرانجام در باز شد و ایزدي و شروین بیرون آمدند . آقای ایزدي آهسته گفت : شما را صدا كردند.
با ترس و لرز مقنعه ام را درست كردم و وارد شدم. سر به زیر جلوي میز ایستادم . صداي خشك و جدي مسئول دفتر را شنیدم : خانم مجد اینطور كه از شواهد و قرائن پیداست شما بي تقصير هستید. ماجرا چي بوده ؟
شمرده و آهسته همه چیز را تعریف كردم ، وقتي حرفم تمام شد ، مرد آهسته و ملایم گفت :
- ناراحت نباشید ما براي همین اینجا هستیم فعلا یك اخطار به این پناهي مي دهیم و برایش پرونده درست میكنیم ، بار دوم باز هم تذكر شفاهي بهش مي دیم و بار سوم اگر دست از پا خطا كرد ، اخراج از دانشگاه.
بعد وقتي دید من حرفي نمي زنم گفت : بفرمایید نگران نباشید اگر باز هم این آدم مزاحم شد فوري به من اطلاع بدید.
وقتي از اتاق خارج شدم ، آقاي ایزدي را دیدم كه منتظر ایستاده است با دیدنم دسته اي كاغذ به طرفم گرفت : بفرمایید جزوه هاتون.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@GalamRange
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مهر و مهتاب 💗
نویسنده تکین حمزه لو
قسمت سی هفتم
جزوه هایم را گرفتم و نگاهش كردم. او هم نگاهم كرد. آهسته گفتم : خیلي شرمنده ام ببخشید براي شما هم دردسر درست كردم.
با خنده گفت : نه مهم نیست من فقط نگران شما هستم . این پسره خیلي شر است.
نگران پرسیدم : طوري كه نشد؟
سرش را به علامت منفي تكان داد .
غمگین گفتم : نمي دونم چكار كنم .
با لحني آرامش بخش گفت : خدا بزرگه نترسید من هم همیشه در خدمت هستم.
ناراحت نگاهش كردم و گفتم : چرا باید براي من این اتفاق بیفتد این همه دختر تو دانشگاه هست.
آقاي ايزدي با خجالت گفت : ولي هيچكدام به زيبايي شما نيستن.
بعد وحشتزده از حرفي كه زده بود با عجله راه افتاد. چند لحظه اي سر جايم ماندم بعد آهسته و ناراحت راه افتادم . وقتي سوار ماشين شدم و به سر خيابان دانشگاه رسيدم، آقاي ايزدي را ديدم كه منتظر تاكسي ايستاده است. ماشين را نگه داشتم و بوق زدم تا متوجه ام شود. دستش را به علامت تشكر بالا آورد، شيشه را پايين كشيدم و گفتم :
- بفرماييد تا يك جايي مي رسونمتون.
پس از چند لحظه ترديد چون ماشين پشت سري آقاي ايزدي سوار شد. روي صندلي جابه جا شد و گفت : مزاحم شدم.
نگاهش كردم وخنديدم چند لحظه هر دو ساكت بوديم ، بعد من پرسيدم :
- كدوم سمت مي ريد ؟
سري تكان داد و گفت : شما هر جا مسيرتون هست بريد من بين راه پياده مي شم.
با خنده گفتم : من هميشه دوستام رو مي رسونم شما هم براي من يك دوست هستيد بگيد كدوم سمت برم.
ماسك را از روي دهان و بيني اش پايين كشيد و گفت : آخه مزاحم مي شم .
دو دل پرسيدم : چرا هميشه ماسك مي زنيد؟ البته به من ربطي نداره ....
همانطور كه داشت از پنجره بيرون را نگاه مي كرد گفت : ريه ام زود دچار عفونت ميشه يك كم هم تنگي نفس دارم.
لحظه اي نگاهش كردم او هم به من نگاه كرد پرسيدم : آسم داريد؟
سري تكان داد و گفت : نه .
نمي دانم در آن لحظه چرا آنقدر كنجكاو شده بودم دوباره پرسيدم : سل ؟
با خنده سري تكان داد. منتظر نگاهش كردم با صدايي كه به سختي شنيده مي شد گفت :
- تو جبهه شيميايي شدم.
آنقدر جا خوردم كه محكم زدم روي ترمز ! با شنيدن بوق ممتد ماشينها متوجه خطرناك بودن كارم شدم. ولي بي توجه گفتم : راست مي گي ؟
از آن لحظه نمي دانم به چه دليل شما تبديل به تو شد و فعلها از حالت جمع درآمد. وقتي جوابي نداد پرسيدم : ازدواج كردي ؟
آقاي ايزدي سرش را برگرداند و نگاهم كرد . بعد با لبخندي محو پرسيد : اين دو سوال چه ربطي بهم داره؟
- هيچي .
به سادگي گفت : نه تنها زندگي مي كنم . ازدواج هم نكردم.
صدايم مي لرزيد گفتم : آقاي ايزدي ....
با خنده گفت : من تا حالا به هيچكس اين حرفها را نگفته بودم . پس حالا كه مي دوني جزو محارم هستي و منو ديگه ايزدي صدا نكن.
با خجالت گفتم : پس چي صدا كنم ؟
آرام گفت : حسين .
اشك چشمهايم را پر كرد ماشين ها رد مي شدند و با چراغ علامت مي دادند كه حركت كنم . اما نمي توانستم با بغض گفتم : تو هم منو مهتاب صداكن ، حسين.
سري تكان داد و گفت : نمي خواد حركت كني ؟
با پشت دست چشمهايم را پاك كردم حسين معصومانه دستمال كاغذي را به طرفم گرفت و گفت :
- چرا گريه مي كني ؟
با خنده گفتم : چون به قول برادرم سهيل زر زرو هستم !
هردو خنديديم و من حركت كردم.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@GalamRange
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مهر و مهتاب 💗
نویسنده تکین حمزه لو
قسمت سی هشتم
برنامه امتحاني جلوي چشمانم مي رقصيد من اما در روياي ديگري بودم. از آن روز ديگر حسين را نديده بودم. انگار لفظ آقاي ايزدي مال خيلي وقت پيش بود. آن روز كذايي همه فاصله ها را برداشته بود. از آن روز به بعد اغلب دايم با خودم كلنجار مي رفتم. من كجا ! ايزدي كجا ؟
در نهايت اين افكار به هيچ جا نمي رسيد . ساعتها با خودم فكر مي كردم چرا اين قدر در مورد حسين فكر مي كنم ؟ چه چيزي در اوست كه برايم جالب توجه است ؟ عقايدش سرو وضعش ، مريضي اش ؟ مي دانستم كسي مثل آقاي ايزدي هيچوقت در شمار آدمهاي محبوب من نبوده است. از اين مي ترسيدم كه اين افكار به كجا مي رسد . با صداي ليلا به خودم آمدم.
- مهتاب ..... مهتاب كجايي ؟
بي حواس نگاهش كردم : چيزي گفتي ؟
ليلا پوزخندي زد و گفت : اين چند وقته چته؟
شادي با خنده گفت : هنگ كرده !
برگشتم نگاهش كردم با حرص گفتم : عمه ات هنگ كرده . چي مي گي ؟
ليلا عصبي گفت : هيچي بابا ميگم برنامه ريزي كنيم درسها رو با هم بخونيم.
سرم را تكان دادم و گفتم : خوب بخونيم.
شادي دوباره خنديد و گفت : نه بابا واقعا هنگ كرده !
امتحانها شروع شده بود . هوا هم گرم و خشك بود. انگار سر جنگ با همه كس داشت. از آن روز كذايي هزار بار تصميم گرفتم به دانشگاه بروم و هزار هزار بار جلوي خودم را گرفتم. خودم مي دانستم كارم چيست و دلم نمي خواست آقاي ايزدي پيش خودش فكر اشتباهي بكند. اما براي امتحان معالات ديگر بهانه ام جدي بود. چند اشكال مهم داشتم كه ليلا و شادي هم بلد نبودند، اما آنها خونسرد مي گفتند جوابها را حفظ مي كنيم. ولي من كه منتظر بهانه اي بودم اصرار داشتم تا قضيه را بفهمم. خودم هم مي دانستم دليل واقعي كارم اين است كه ايزدي را ببينم. مي خواستم بدانم با ديدن دوباره اش چه احساسي خواهم داشت. صبح شنبه ، روز قبل از امتحان به طرف دانشگاه راه افتادم. ماشين سهيل را اورده بودم و داشتم حرص ميخوردم كلاچ زير پايم پايين نمي رفت و با سختي دنده عوض مي كردم. وقتي سر انجام جلوي در دانشگاه پارك كردم. سرا پا حرص و عصبانيت بودم. مستقيم به طرف دفتر فرهنگي رفتم و با چند ضربه به پشت در در را باز كردم. حسين تنها پشت ميز نشسته بود و مشغول خواندن كتاب ضخيمي بود. با ديدن من گونه هايش رنگ باخت و لب پايينش لرزيد. سلام كردم و در را پشت سرم بستم. با صدايي خفه جواب داد و گفت :
- بفرماييد .
دلم فرو ريخت چرا آنقدر رسمي با من صحبت مي كرد. آهسته گفتم :
- ببخشيد مزاحم شدم . چند تا اشكال داشتم ...
حسين همانطور كه سرش پايين بود گوش مي كرد. عصبي ادامه دادم :
- وقت داريد اشكالهاي مرا رفع كنيد؟
بدون اينكه سرش را بالا بياورد گفت : خواهش مي كنم . بفرماييد.
از عصبانيت دلم مي خواست بزنمش با صدايي كه مي لرزيد گفتم : چرا به من نگاه نمي كنيد مگر مخاطب شما ميز است ؟
لحظه اي سكوت سنگيني حكمفرما شد. بعد حسين سرش را بالا گرفت و به من خيره شد. چشمهايش خيس اشك بود. ريشو سبيلش را انگار تازه مرتب كرده بود. كوتاه و منظم بود. با صدايي لرزان گفت : مي ترسم ...
با شنيدن اين كلمه و با ديدن چشمان معصوم و لبريزاز اشكش پاهايم سست شدند روي صندلي ولو شدم و پرسيدم : چي شده ؟ اتفاقي افتاده ؟
آهسته سرش را تكان داد . منتظر نگاهش كردم ، گفت : مهتاب ميشه ديگه پيش من نيايي ؟
اول متوجه حرفش نشدم ، بعد عصبي و لرزان بلند شدم ، احساس مي كردم سيلي خورده ام. توهين به اين بزرگي ؟ با بغض گفتم : من فقط چند تا اشكال داشتم ....
بقيه حرفم را نتوانستم بزنم سيل اشكهايم روان شد. در ميان بهت و تعجب من اشكهاي حسين هم آرام و بي صدا از چشمهاي درشتش فرو ريختند و ميان ريشهاي مرتبش گم شدند. بدون اينكه كلمه اي حرف بزنم از اتاق خارج شدم . در طول راهرو هيچ كس نبود و من با خيال راحت اشك ريختم. جرا اين رفتار را با من كرده بود ؟ غمگين و اشكريزان به طرف دستشويي رفتم و در سكوت قبل از امتحان صورتم را شستم. كمي آرام گرفتم سرم را بلند كردم و به آينه خيره شدم. دختري با صورتي كشيده و خيس از آب نگاهم مي كرد. چشم هاي خاكستري و بنفش اش هنوز پر اشك بود. دماغ كوچك و سر بالايش قرمز شده بود. گونه هاي برجسته اش در ميان دستانش گم شده بود و چانه اش عصبي مي لرزيد. ابروهايم را با انگشت مرتب كردم مو هاي موج دارم را كه در صورتم ريخته بود جمع كردم زير مقنعه و باصداي بلند دماغم را بالا كشيدم. به دختر توي آينه لبخند زدم و گفتم : به جهنم.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@GalamRange
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مهر و مهتاب 💗
نویسنده تکین حمزه لو
قسمت سی نهم
سلانه سلانه به طرف ماشينم حركت كردم و سوار شدم. استارت زدم با سختي دنده را جا كردم. آهسته از پارك بيرون آمدم سركوچه دانشگاه منتظر ايستادم تا بتوانم بپيچم ، آماده پيچيدن بودم كه ناگهان كسي جلوي ماشين پريد .محكم روي ترمز كوبيدم و داد زدم : احمق ! وقتي با دقت نگاه كردم ، حسين را ديدم كه جلوي ماشين ايستاده ،مصمم و جدي ! در را باز كردم و همانطور كه پايم روي ترمز بود پرسيدم :ديوانه شدي ؟
سرش را به علامت تصديق تكان داد ، يا حرص گفتم : اگر ديوانه شدي لطفا مرا بدبخت نكن اينهمه ماشين بپر جلوي يك ماشين ديگه !
در را محكم بستم ، آماده حركت بودم كه حسين در ماشين را باز كرد وروي صندلي كنار دست من نشست.
بي توجه به حضورش حركت كردم و به سمت خانه خودمان راه افتادم . ضبط را روشن كردم،يكي از نوارهاي پر سرو صداي سهيل در ضبط بود ماشين پر شد از كوبش هاي منظم و بلند. حسين بي توجه به حركات من از پنجره به خيابان خيره شده بود. بعد از چند دقيقه دستش را دراز كرد و ضبط را خاموش كرد. حرفي نزدم . دوباره سكوت ماشين را پر كرد. نزديك خانه مان بودم كه صداي آرام و ملايم حسين ماشين را پر كرد:
- نمي پرسي چرا سوار شدم؟
- بدون آنكه نگاهش كنم گفتم : هر كسس مسئول كارهاي خودش است چند دقيقه پيش هم از من خواستي كاري به كارت نداشته باشم. دارم به حرفت عمل مي كنم.
دوباره سكوت برقرار شد. وارد كوچه مان شدم آهسته به طرف خانه راندم . در دل از خدا مي خواستم آشنايي سر راهم سبز نشود. صداي حسين دوباره مرا به خود آورد: كجا مي ري ؟
جواب دادم : خونه.
حسين آهسته گفت : مهتاب دور بزن .
جلوي خانه پارك كردم و به خانه اشاره كردم : بفرماييد داخل .
سري تكان داد و گفت : اينجا خونه شماست ؟
- آره خوشت نمي آد .
- خواهش مي كنم دور بزن . استدعا مي كنم.
با اكراه دور زدم چند خيابان ان طرف تر حسين گفت : مي شه نگهداري ؟
سرعت ماشين را كم كردم و ايستادم همانطور كه به شيشه جلوي ماشين خيره شده بودم گفتم : بفرماييد.
حسين آهسته گفت : معذرت مي خوام اون حرفها ... نمي دونم چي بگم . فقط مي خوام بدوني كه خيلي متاسفم.
بدون آنكه نگاهش كنم گفتم : خوب بخشيدم.
چند لحظه اي هردو ساكت بوديم. سر انجام حسين گفت : مهتاب نمي خواي نگام كني ؟
سرم را به طرفش چرخاندم بغض سختي گلويم را گرفته مي فشرد. حسين خيره در چشمانم گفت :
- مهتاب من اين حرف رو به خاطر خودت زدم.
با غيض گفتم : مگه من خودم عقل ندارم. كه تو جايم تصميم ميگيري ؟
سري تكان داد و گفت :من منظوري نداشتم. با خودم مشكل دارم با خودم !
- چه مشكلي ؟
- تو مهتاب تو ؟
بغض كرده گفتم : من ؟ من به تو چكار دارم؟
با خنده گفت : خودت كاري نداري ....
سرم را تكان دادم و گفتم : نمي فهمم چي ميگي ؟ منظورت چيه ؟ گفتي پيشت نيام ، قبول كردم، ديگه حرفت چيه ؟
حسين با صدايي گرفته گفت : عقلم ميگه پيشم نيا دلم ميگه از پيشم نرو . من دلم نمي خواد گناه كنم. دوست ندارم با نگاهم اذيتت كنم. ولي چه كنم ؟ همه چيز كه دست من نيست دلم از دست رفته است !
با دقت نگاهش كردم سرش را پايين انداخت .گفتم : منظورت از اين حرفها چيه ؟ از من چي مي خواي ؟
حسين مظلومانه نگاهم كرد وگفت : مهتاب منو به گناه ننداز تا به حال در زندگي ام اين اتفاق نيفتاده بود.
پوزخندي زدم و گفتم : من تورو به گناه نندازم ؟ ...
سري تكان داد و گفت : تو با آن چشمهاي مخملت . من ... من.... نمي دونم چي به سرم آمده .
بعد دوباره به گريه افتاد. چند لحظه اي در سكوت گذشت بعد حسين در را باز كرد و زيرلب گفت : خداحافظ.
بدون آنكه جوابش را بدهم حركت كردم. وقتي جلوي خانه رسيدم ، سهيل منتظر ايستاده بود. با عجله به طرفم آمد و گفت : چقدر طولش دادي ، سوئيچ را رد كن بياد.
كيفم را برداشتم و از ماشين پياده شدم. مي خواستم در خانه را ببندم كه صداي بوق ممتد و كشدار سهيل مانعم شد. بي حوصله از لاي در پرسيدم : چيه ؟
سهيل در ماشين را باز كرد. دفتر كوچك و سرمه اي رنگي در دستانش بود. داد زد :
- حواس جمع اينو جا گذاشتي!
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@GalamRange
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛