eitaa logo
قلـم رنـگـی
903 دنبال‌کننده
635 عکس
433 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هدیه تمام روز به فکر زهرا و شوهرش بودم. فقط خدا می‌داند، چقدر خوشحالم که زهرا پنجم فروردین دختری زیبا و دوست داشتنی به دنیا آورد. با شنیدن صدای بلند آرش، لبخند از روی لبم پر کشید و رفت. -سوگل، سوگل... کاری نداری؟ سریع از اتاق خارج شدم و در راهرو مقابل همسرم ایستادم. -نه... برو به سلامت. فقط خواهشا دیر نیا یا حداقل خبر بده که دیر میایی. -خب باشه... نگران نباش. بعد از خداحافظی در را بستم و‌ به داخل اتاق برگشتم. چقدر دلم می‌خواست مرد چهار شانه، قد بلند زندگی‌ام با چشمان درشت قهوه‌ای، این‌قدر بی‌احساس نبود. دوست داشتم در جوابم می‌گفت: «ای به چشم خانوووم، چشم مامان علی آقااا... بعد بوسه‌ای گرم روی سرم می‌کاشت و با لبخندی شیرین دستش را به علامت خداحافظی تکان می‌داد و خدانگهدار می‌گفت... افسوس... یک دفعه به خودم نهیب زدم: -یادته پنج ماه پیش ساعت ۱۵:۳۰ که هیچ‌وقت فراموشم نمیشه، چه اتفاق شیرین و دلچسبی رقم خورد. من آن روز ایوان خانه را نظافت می‌کردم. قسمت رو به خیابان را پوشانده بودیم و در واقع مثل اتاق شده بود. پنجره‌اش را باز کرده بودم، توری داشت و باعث میشد نه تنها حشرات وارد خانه نشوند، بلکه مانعی هم برای کمتر آمدن گرد و غبار به داخل اتاقک ایوان بود. آن‌قدر مشغول جمع و جور کردن و نظافت بودم که متوجه ورود همسرم به خانه نشدم که یک مرتبه با شنیدن صدایش قلبم به تپش افتاد: -سوگل، بیا حسود... یه خبر خوب!... دیگه نمیخواد بچه‌تو بدی به زهرا... خودش بارداره. -راست میگی؟ کی بهت گفت؟ واقعا؟ -برادرم خودش زنگ زد، خبر بابا شدنش رو داد. خدایا چه می‌شنوم، از خوشحالی دست و پایم به لرزش افتاد؛ اما از لحن کلام همسرم، آزرده خاطر شدم. بغضم را کنار زدم و با حالت شکرانه در دلم گفتم: «خدایا شکرت، دیگه مجبور نیستم بچه‌مو بدم، بچه‌ام مال خودمه، تو آغوش خودمه.» سرم را تا چشمان قهوه‌ای تیره رنگش بالا آوردم که دیدم دستی به موهای مشکی‌اش کشید. با ذوق خاصی به آرش گفتم: «چای تازه دمه... برات بریزم؟» -نه... قراره با دوستام برم فوتبال... اومدم ساکم رو بردارم، گفتم خبر بچه‌دار شدن داداش‌مو بهت بگم. بعد از این که همسرم خداحافظی کرد و در را پشت سرش بست، از شدت خوشحالی به گریه افتادم و زیر لب زمزمه کردم: - خدایا شکرت!... امام حسین ممنونم، از همون موقع که آزمایشم نشون داد بعد از پنج سال، دوباره باردار هستم. روزگارم سیاه شده بود؛ چون برادر بزرگ‌تر آرش، دوازده سال بود که ازدواج کرده بودند ولی بچه‌ نداشتند. یک روز وقتی آرش از سر کارش به خانه برگشت با ابروانی گره خورده گفت: «بیا بشین کارت دارم.» -بفرما حرفتو بگو. -ما دومین بچه‌مونه، وقتی زایمان کردی از همون بیمارستان بچه رو میدم به داداشم. اشک توی چشمانم حلقه زد و خیلی طول نکشید که گرمای قطرات اشک را روی صورتم حس کردم. به قدری شوکه شده بودم که زبانم بند رفته بود. هر چه خواستم فریاد بکشم و بگویم چگونه این قدر بی‌رحمانه از من میخواهی از بچه‌ام دل بکنم؟... اما صدایم در نمی‌آمد؛ فقط با دیدن چشمان سرخ شده آرش، فهمیدم اصلا نمی‌توانم اعتراضی بکنم. سکوت تمام فضای اتاق را پر کرده بود. یک دنیا غم و ماتم روی دلم نشست، مرتب از ذهن و قلبم می‌گذشت که خدایا چه کنم؟ هر شب بعد از این که آرش می‌خوابید بلند می‌شدم آرام و بی سر و صدا اول کنار پسرم علی دراز می‌کشیدم؛ ولی اشک‌هایم بی‌صدا می‌بارید. برای این که پسر و همسرم بیدار نشوند، از رختخواب برمی‌خاستم و داخل آشپزخانه می‌نشستم و بی‌صدا گریه می‌کردم. پنج ماه کار من شده بود گریه و التماس به خدا و امام حسین علیه‌السلام که دامن زهرا سبز شود. به امام حسین می‌گفتم: «آقا جان! دامن زهرا، بحق رقیه و علی اصغرت ان‌شاءالله سبز بشه،‌ من نمی‌تونم از بچه‌ام بگذرم و چاره‌ای هم ندارم، شوهرم تصمیم‌شو گرفته، من فقط شما رو دارم از خدا بخواهید، گره‌ی این کار باز بشه.» تمام این مدت کار من شده بود؛ فقط گریه و زاری و دعا کردن برای زهرا. یک روز ما و برادر شوهرم، اتفاقی خانه‌ی پدرشان مهمان بودیم. به زهرا گفتم: «به غیر از دوا و درمان دعا کن و دست به دامن اهل بیت علیهم السلام بزن.» -سوگل، نذر کردم خدا بهم یه دختر بده، اسم‌شو بذارم معصومه، به نیت حضرت فاطمه معصومه. ناگهان با صدای علی رشته افکارم پاره شد. علی با لحن کودکانه شیرینش گفت: «مامان، مریم خانوم دم در کارت داره.» بی اختیار نگاهم به سمت تخت سجاد کشیده شد. پسر قشنگم چه ناز خوابیده بود به علی گفتم: «تا من میرم دم در، مواظب داداش کوچولوت باش.» چادر رنگی گلدارم را از جا لباسی برداشتم و سر کردم. با خوشحالی به استقبال مریم خانم، همسایه‌مان رفتم. نویسنده: نرگس علی‌پور @GalamRange
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آغوش گل نور کم چراغ خواب، اتاق را روشن کرده بود. باد ملایم کولر پایین پرده‌ی پنجره را تکان می‌داد. دیگر نتوانست دردی که تمام وجودش را گرفته بود را تحمل کند. صدای نا‌له‌اش اتاق را پر کرد.‌امیر با صدای لرزانی گفت: «سارا چی شده؟» -خیلی درد دارم. -آماده شو ببرمت بیمارستان. امیر سریع لباس پوشید. رفت تا ماشین را آماده کند. سارا آهسته آهسته قدم بر می‌داشت؛ اما از شدت درد می‌ایستاد و دست به دیوار می‌گذاشت. امیر از ماشین پیاده شد. دست سارا را گرفت و به او را کمک کرد تا سوار شود. زمانی که در محوطه بیمارستان توقف کرد. سارا را با برانکارد به اورژانس بردند. دکتر او را معاینه کرد و برای عکسبرداری به رادیالوژی فرستاد. وقتی آزمایش و عکس‌ها را دید. گفت که باید بستری شود. امیر بغضش را کنار زد و با لبخند از سارا خداحافظی کرد. سالن انتظار بیمارستان لحظه به لحظه شلوغ‌تر می‌شد. امیر از ساعت 7 صبح در سالن انتظار بود. به ساعت مچی قهوه‌ای رنگش نگاه کرد. زیر لب با خودش حرف می‌زد. از دلشوره بلند شد به سمت پرستار رفت: «حال بیمار، خانم علیزاده چطوره؟» -به هوش اومده، از ریکاوری میارن تو بخش. چشم امیر به صورت رنگ پریده‎ی سارا دوخته شد؛ اما بهاره از شدت درد و عوارض بیهوشی بی‌حال بود. امیر دسته گل زیبایی را روی میز کنار تخت سارا گذاشت. عطر گل‌ها در اتاق پیچید. از بوی عطر گل خاطره‌ی آن روز برای امیر زنده شد. بهاره آخرین ترم دانشگاه در رشته تربیت بدنی را می‌گذراند که به عقد یکدیگر در آمدند. همزمان با شروع زندگی مشترکشان سارا در آموزش و پرورش استخدام شد. او مربی ورزش بود و بسیار خانم فعال که دو شیفت کار می‌کرد. یک مرتبه از صدای ناله سارا به خود آمد. نگاهش به سارا بود که دکتر وارد اتاق شد. پرستار از همراهان خواست تا از اتاق بیمار خارج شوند. امیر ناگهان صدای جیغ و گریه را شنید وقتی در اتاق را باز کرد. سراسیمه سمت سارا رفت. -چی شده؟ - نمی‌تونم پاهامو تکون بدم. دکتر سعی می‌کرد بیمار و همراهش را آرام کند: «نگران نباشید، زمان لازمه... بزودی بهتر میشه.» روزها ... هفته‌ها ... ماه‌ها گذاشت؛ اما سارا دیگر نتوانست روی پاهایش بایستد. بعد از مدتی پزشک دیگری گفت تشخیص اشتباه و جراحی بیمورد باعث معلولیت او شده است. سارا روی ویلچر نشست. امیر اوایل خودش از سارا مراقبت می‌کرد؛ اما یک روز به سارا گفت: «اگه موافقی زن بگیرم تا هم کمک حال تو بشه و هم بچه‌ای داشته باشیم؟» اشک در چشمان سارا حلقه زد و لبانش به آرامی لرزید؛ یاد آن روزی افتاد که امیر گردنبدی را به گردنش انداخت. چشم‌هایش روی صورت سارا چرخید و بعد روی موهای او ماند. کلیپس موهایش را باز کرد.‌ برای لحظه‌ای دستش را دور کمرش حلقه کرد و گفت: «فقط با تو همه چی حل شدنیه.» شروع کرد به بافتن موهایش و زیر لب خواند: -شب این سر گیسوی ندارد که تو داری آغوش گل این بو ندارد که تو داری قطرات اشک به سرعت از چشمان سارا بر گونه‌اش چکید. نویسنده: نرگس علی‌پور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطافت سر و صدای جیغ و دست زدن گوش در و دیوار را پر کرده بود.دختر بچه‌ها با لباس های رنگارنگ و شاد داخل اتاق با هم بازی می‌کردند. دسته گل عروس زیبا بود و کنار من خیلی زیباتر دیده می‌شد. لطافت من همچون گلبرگ گل‌های سرخ بود؛ اما سرخی گل‌ها از نقش و نگار روی من جلوه‌گری بیشتری داشت. وقتی عروس خانم بله را با توکل بخدا بر زبان جاری کرد. آرام به سمت داماد برگشت و لبخندی زد و داماد به آرامی به عروس کمک کرد تا دامن مرا جمع کند. خیلی شاد شدم که هزار ماشاءالله می‌گفتند به عروسی که با من خیلی هم دلنشین بود و هم از چشم نامحرم به دور مادر عروس گفت: «دخترم، چقدر عروس نازی شدی با این چادر زیبایی که خودت دوختی.» در کمال ناباوری وارد مرحله‌ای از زندگی شدم.من از طاقه‌ی پارچه در فروشگاهی، پا به خانه بخت گذاشتم. نویسنده: نرگس علی‌پور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شب طولانی خواب از چشمانم فراری شده بود. بی‌قراری و بی تابی دلم را رها نمی‌کرد. خودم را با اکراه روی تخت پرت کردم؛ اما هیچ تأثیری نداشت، دل‌شورهام هر لحظه بیشتر میشد نگاهی به ساعت روی میز انداختم ۳:۲۰ دقیقه بامداد را نشان میداد. دستم را زیر بالش بردم، یاد صادق افتادم هرگاه بی‌خواب میشدم یک لیوان شیر گرم برایم می‌آورد. صدای زنگ گوشی سکوت اتاق را در هم شکست. -‌الو... سلام. بله... خودمم. -خدایا... الان خودم رو میرسونم. آدرس بیمارستان رو بدین. تمام شب را بیدار روی صندلی نشستم. فقط به شیشه مراقبت‌های ویژه چشم دوخته بودم. خانم پرستار صدایم کرد تا چند لحظه پیش صادق بروم. وقتی نگاهم به صورت همسرم افتاد، دلم می‌خواست توی چشم‌هایم زل بزند و دستم را بگیرد تا تمام غم‌ها و دل نگرانی‌ها، از یادم برود. چند لحظه بعد با اشاره پرستار از مراقبت های ویژه خارج شدم. نمی‌دانم چند بار زیارت عاشورا خواندم. نمی‌دانم چندین بار به امامان معصوم علیهم السلام متوسل شدم؛ فقط می‌دانم که هنوز صادق بی‌هوش روی تخت دراز کشیده و من در انتظار به هوش آمدنش هستم. مادرش دل نگران از راه رسید و پرسید: «حالش چطوره؟» _جراحی شده ... فقط ... دعا کنین که به هوش بیاد.» هر دو کنار هم داخل سالن انتظار روی صندلی نشستیم. مادر شوهرم با تسبیح ذکر می‌گفت. با خودم فکر کردم چه شبی شد امشب ... چقدر دلهره آور ... از وقتی خبر دادند که عده‌ای ناجوانمرد در اغتشاشات، صادق مدافع امنیت را کتک زدند و او را مجروح کردند، زمان برایم طولانی شده است. نمی‌دانم عقربه‌های ساعت، کند حرکت می‌کنند یا امشب آن‌ها هم افتادند روی دنده‌ی لج؟! خدایا! فقط می‌دانم تا صبح، هزار بار جان دادم و دوباره سرپا ماندم؛ اما بالاخره صبح شد. دوباره پدر و مادرم آمدند... همه منتظر و چشم انتظار... پدرم، دوست و همرزم دوران دفاع مقدس پدر صادق بود. اشک در چشمان پدرم موج میزد با صدای گرفته‌ای گفت: «فاطمه خانم، همه زندگی‌اش را داد تا آزاد بمانیم؛ اما عده‌ای ناجوانمردانه بر پیکر فرزند شهید، مشت و لگد زدند به اسم آزادی‌خواهی... خدایا! من به خدایی‌ات توکل کردم.» برادرم حامد آبمیوه به فاطمه خانم و من داد؛ اما انگار توی گلوی من قفلی زده بودند. من، فرنازی که اگر یک ساعت غذایش دیر میشد، نمی‌توانست سرپا بماند، صادق همیشه حواسش به من بود... حالا یک روز کامل است که هیچی نخورده‌ام و میلی هم ندارم. نگاهم دوخته شد به چهره مادر شوهرم که زیر لب ذکر می‌گفت و اشک می‌ریخت. توی فکر بودم که حامد بلند گفت: «صادق، چشماشو باز کرد.» از روی صندلی بلند شدم. با خوشحالی به شیشه مراقبت‌های ویژه نگاه کردم. صادق رنگی به چهره نداشت و سرش را باند پیچیده بودند. همه خوشحال بودیم و اشک شوق ازچشمانمان می‌بارید. فاطمه خانم زیر لب گفت: «خدایا شکرت ... الحمدلله.» بالاخره او را به بخش داخلی منتقل کردند. طولی نکشید همه دورش جمع شدند؛ اما من کنار ایستادم. فاطمه خانم مدام دست صادق را می‌بوسید و قربان صدقه‌اش می‌رفت. ناگهان صدای پرستار بلند شد: «چه خبره اینجا؟! بفرمایید بیرون لطفا ... بیمار باید استراحت کنه.» همه بیرون رفتند؛ اما من بهش لبخندی زدم، او نیز لبخند بی‌جانی بهم زد. اشکم را پس زدم و دستی برایش تکان دادم و از اتاق خارج شدم. فقط خدا می‌دانست که چقدر دلم برای صدایش تنگ شده است. نویسنده: نرگس علی‌پور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت باران صبح زود با صدای نرم و دلنشین مادرم که می‌گفت: «مهناز، پاشو دیرت میشه.» بیدار شدم. -سلام مامان، الان بلند میشم. بعد از این که رختخوابم را جمع کردم و داخل کمد دیواری گذاشتم. سریع رفتم دست و صورتم را شستم. وقتی با حوله صورتم را خشک می‌کردم، نگاهم به آینه افتاد. چشمان قهوه‌ای رنگم با موهایی که بیشتر به رنگ خرما بود یک هارمونی ایجاد کرده بود؛ اما من رنگ مویم را دوست نداشتم. یک دفعه از ذهنم گذشت: «ول کن رنگ مو رو بدو که داره دیرت میشه.» با عجله کمی نان و پنیر با چایی که مادرم شیرینش کرده بود را خوردم. از او که با چشمان ریز قهوه‌ای رنگش که از خوشحالی برق میزد، خداحافظی کردم. در خانه را پشت سرم بستم. خانه‌ی ما درست نبش خیابان اصلی بود. با چند قدم به ایستگاه اتوبوس رسیدم. هنگامی که سوار اتوبوس شدم، بلیط را به راننده دادم و روی صندلی خالی نشستم. غرق افکارم شده بودم و نقشه می‌کشیدم اولین حقوق‌ام را چگونه خرج کنم که با صدای راننده اتوبوس که فریاد زد: «آخرین ایستگاهه، جا نمونید.» از اتوبوس پیاده شدم. یک مسافت کوتاهی را باید پیاده می‌رفتم تا به خیابان ناصر خسرو می‌رسیدم. من کارمند شرکت دارویی اکبریه بودم و ساعت ۷:۳۰ باید کارت ساعت میزدم. وقتی به خیابان اصلی رسیدم انگشت به دهان ماندم. باران شدید صبح‌گاه، باعث آبگرفتگی خیابان شده بود. کنار دیوار ایستادم به روبرو خیره شدم. داروخانه مرکزی هنوز باز نکرده بود؛ اما آب تا نیمه‌ی در وردی‌اش بالا آمده بود. با شدت آب کف خیابان، به سمت پایین می‌رفت.نگاهم را به اطراف چرخاندم. خانمی که چادر مشکی سرش بود، دامن چادرش را به حدی جمع کرده بود که دامن سیاهش نمایان بود؛ اما دل را به دریا زده بود و به راحتی داخل آب راه می‌رفت تا خودش را به آن طرف خیابان برساند. باخودم زمزمه کردم: -خب این میخواد بره خونه‌اش، فوقش میره لباساشو عوض می‌کنه. من که نمی‌تونم برم داخل آب... آخه نه تنها کفشم بلکه شلوار و مانتو هم خیس آب میشه بعد تا ساعت ۵ سر کار هستم. نگاهی به ساعت مچی‌ام انداختم. عقرب‌های ساعت نشان می‌داد، ساعت ۷ است. دوباره به اطرافم نگاه کردم. دو مرد جوان هم کنار دیوار ایستاده بودند و به اطراف نگاه می‌کردند؛ گویا آن‌ها هم دنبال راهی برای عبور از خیابان پر آب بودند. توجهم به شیر آتش نشانی وسط خیابان جلب شد. شیر آتش نشانی در حال غرق شدن بود و من از این تصوری که برای خودم ساختم، خنده‌ام گرفت. خنده از روی لبم پرید؛ زیرا یک مرتبه یادم افتاد اگر دیر برسم. حتما تأخیر و کسر از حقوق برایم رقم خواهد خورد. جرقه‌ای به ذهنم خورد که دختر خوب هر کدام از کارمندها بخواهند وارد شرکت بشوند، مجبور هستند عرض خیابان را رد شوند. ناگهان صدای مردی را شنیدم که فریاد میزد: «هزار تومن میگیرم با چرخ دستی می‌برم اونور خیابون.» کمتر از چند ثانیه سه مرد سوار شدند. یکی از مردها کت و شلوار کرم رنگ شیکی تنش بود و سرپا ایستاده بود روی چرخ دستی، مرد دیگری بی‌خیال روی جعبه‌ای که کف چرخ دستی بود، نشست و کیسه پلاستیکی سیاهی را هم بغل کرده بود. نفر سوم کاپشن طوسی تنش بود او هم سر پا ایستاده بود، ولی حواسش نبود که باران بند رفته و چترش را نبسته و همانطور بالای سرش نگه داشته بود. واقعا نمی‌دانستم چکار کنم؟ دوباره به ساعتم نگاه کردم. عقرب‌ها ساعت ۸ را نشان می‌داد، می‌بایست از این طرف به آن طرف خیابان می‌رفتم. شرایط لحظه به لحظه بدتر میشد، مردها اصلا اجازه نمی‌دادند. ما خانم‌ها سوار بشویم. یک مرتبه پسر جوانی که تا بالای قوزک پایش داخل آب بود و او نیز حواسش نبود تا پلاستیک سفیدی را که دو لایه روی سرش انداخته بود را بردارد. به سمت من آمد و گفت: «خانم میخوای بری اون طرف خیابون؟» -بله، ولی آقایون اجازه نمیدن ما سوار بشیم. - اگه پول بیشتری بدی، میتونم شما رو تکی ببرم اون طرف. سریع دو تا چهار تا کردم، دیدم می‌ارزد بدون این که نامحرمی کنارم بایستد به محل کارم برسم. -باشه... قبوله. اولش خیلی خجالت کشیدم؛ اما سوار شدم و خودم را به قولی محکم نگه داشتم تا عرض خیابان را طی کرد. کنار پیاده‌رو چرخ دستی را نگه داشت و من پیاده شدم. پولش را دادم و تشکر کردم. وقتی سرم را چرخاندم، چشمم به همکارم آقای سکاکی خورد. هر دو پقی زدیم زیر خنده و ایشان گفت: « خانم بهشتی، ماشین آخرین سیستم سوار شده بودی!» سری به علامت تأیید تکان دادم و با تعارف ایشان، من اول وارد شرکت شدم. نویسنده: نرگس علی‌پور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃رمان بهشت🍂 از درمانگاه که بیرون آمدم باخودم گفتم حالا که مادر نیست، بهتر است به خانه ی امیر بروم. از گرما و ضعف داشت حالم به هم می خورد، مثل آدم های گرسنه از درون می لرزیدم، دلم مالش می رفت و چشم هایم سیاهی. اصلا فکر نمی کردم مسمومیتی ساده آدم را این طور از پا در بیاورد. چند بار پشت سر هم زنگ زدم. ثریا که در را باز کرد کیفم را انداختم توی بغلش و با بی حوصلگی گفتم: - در عمارت را هم این قدر طول نمی دهند تا باز کنن، واسه باز کردنِ در این آپارتمان فسقلی یک ساعت منو توی آفتاب نگه داشتی؟! ثریا که باتعجب و سراسیمگی نگاه میکرد گفت: - این وقت روز اینجا چه کار می کنی؟! قرار بود شب بیایی. با دلخوری گفتم: - اون از در باز کردنت، این هم از خوشامد گفتنت.... . از کنار ثریا که هنوز جلوی در ایستاده بود به زحمت گذشتم. داشتم از گرما خفه می شدم، با یک دست موهایم را جمع کردم و با دست دیگر تقلا می کردم که دکمه های لباسم را باز کنم. ثریا دستپاچه، مثل کسی که می خواهد جلوی دیگری را بگیرد، عقب عقب راه می رفت و با عجله می گفت: - ببین مهناز جون چند دقیقه صبر.... .
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 🍃رمان بهشت🍂 ولی دیگر دیر شده بود، وارد هال شدم و مثل برق گرفته ها یکدفعه خشکم زد. فکر کردم اشتباه می کنم، نمی توانستم باور کنم که درست می بینم. محمد روی مبل، روبروی برادرم امیر نشسته بود و روی مبل کناری اش هم یک خانم. امیر با صدای بلند گفت: «سلام. چه عجب از این طرف ها؟!» و با قدم های بلند سمت من آمد. انگار همه ی صداها و صورت ها را، جز صورت محمد، از پشت مه غلیظی می دیدم. هرکاری میکردم نمی توانستم خودم را جمع و جور کنم. دهانم خشک شده بود و چشم هایم، بی آنکه مژه بزنم، خیره در چشم های محمد، که حالا سرپا ایستاده بود، مانده بود. با فشار دست امیر به زور تکانی به خود دادم و در جواب سلام محمد، با صدایی که به گوش خودم هم عجیب بود، فقط گفتم: «سلام.» باورم نمی شد. محمد بود، اینجا، روبروی من با همان چهره ی مردانه و معصوم، با همان چشمان مهربان و گیرا. چشم هایی که حالا قدر مهربانی و گیرایی اش را می دانستم و چهره ای که سال ها آرزو داشتم تنها یک بار دیگر ببینمش، آرزویی که جز من و خدای من هیچ کس از آن باخبر نبود. چنان احساس ضعف می کردم که با خود می گفتم، آخرین لحظه های عمرم است. لا به لای حرف های امیر که ار من می خواست روی مبل بنشینم، صدای محمد را شنیدم: - فرزانه جان، بهتره دیگه زحمت را کم کنیم. انگار صاعقه بر سرم فرود آمد. پس ازدواج کرده و این زنش است که «فرزانه جان» صدایش می کند، همان طور که روزی مرا صدا می کرد، همان طور که مدت ها بود ذره ذره جانم با یادآوری اش درد می کشید، از احساس ضعف، حسادت، رنج، پشیمانی، خجالت و... چشمانم سیاهی رفت، فقط دستم را به طرف امیر دراز کردم و دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی چشم هایم را باز کردم، ثریا را دیدم که با مهربانی و ملایمت صدایم میزند