طلوع
"هر صبح، فرصتی نو برای آغاز دوباره است. با هر طلوع، امیدی تازه در دل بکاریم و با عشق زندگی کنیم. بیتردید، با گشایش دل به سوی مهربانی، باغی از خوشبختی در زندگیمان شکوفا خواهد شد. 🌅❤️
#آغاز_جدید #عشق #خوشبختی"
@GalamRange
🌈سلام صبح بخیر رفقا
صبح یعنی فراموش کن... .
صبح پاییزیتون زیبا و با طراوت
#حس_خوب
@GalamRange
محبوبیت
"اگر میخواهید از تنشهای ناشی از مسئولیتهای زندگی دوری کنید، کلید کار در دستان شماست!
با تشویق، تأیید و قدردانی به خواستههایتان برسید. این روش نه تنها شما را دوستداشتنیتر میکند، بلکه به همسرتان انگیزه میدهد تا بیشتر تلاش کند.
بیایید با مهربانی و حمایت، مسیر زندگی مشترکمان را هموار کنیم و به آرزوهایمان دست یابیم.
#همسرداری #محبت"
✍م. علیپور
@GalamRange
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای مادرانه💖
قسمت۴۳
زهره خانم پسر بچه ای را فرستاد تا احمد را صدا بزنند. از دیروز و آن اتفاق، احمد را ندیده بود. احمد که آمد، کمی ملایم تر شد: خسته نباشی مادر! میتونی مائده جان رو برسونی خونه؟ من گفتم صبر کنه تا تو برسونیش.
احمد هنوز دلش از مادر شکسته بود: شرمنده ماشین ندارم. الان هم دارم میرم بیمارستان. خداحافظ
احمد خواست برود که زهره خانم گفت: ماشینت دست کیه؟ خب بگیرش هم مائده رو برسون،هم خودت برو بیمارستان.
احمد جواب داد: دادم علی برد تهران.
زهره خانم به آنی عصبانی شد: یعنی چی؟ تو ماشین به کسی نمی دادی. یعنی چی دادم علی؟
احمد از روی شانه به مادرش نگاه کرد: اون زن با حال بدش، به احترام من و شما اومد. حقش نبود اینجوری کنیم باهاش!
احمد سرش را برگرداند و از پله ها پایین رفت و با خود گفت: این زن از همه کشیده! تمام عمرش رو حروم کردن! حالا من هم به جمع اذیت کننده هاش اضافه شدم! جبران می کنم حنانه!
علی رفت. بی تاب جبهه بود. این چند روز، حنانه عشق و بی تابی های علی را دیده بود. دلش لرزیده بود. علی با آن همه خلوص و ایمانش، با آن اقتدار و مهربانی اش، با آن احترام و ادبش، زیادی بهترین بود. می ترسید علی از دستش برود. زیر لب گفت: خدایا! علی رو از من نگیری!
بعد لبش را گزید. یاد قصه ام وهب، دلش را لرزاند. علی سرباز امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بود! چطور می توانست در یاری امامش کم بگذارد؟ لب زد: یا صاحب الزمان! جان ما چه ارزشی داره آقا؟ پسرم رو سرباز مخلص خودتون کنید آقا!
امروز احمد می آمد. صبح قبل از حرکت تماس گرفته بود و حنانه سومین باری که تلفن زنگ زد، گوشی را برداشت و صدای نگران احمد را شنید. حالا هم چند ساعتی گذشته بود. حنانه نهار را آماده کرده بود. همراه سالاد و سبزی روی کابینت چیده شده. عطر غذایش خانه را پر کرده بود. همه جا را گرد گیری کرده بود. بخاطر درد بدنش، جارو زدن برایش سخت بود اما همه جا را جارو کرد. بعد از هر چند دقیقه، کمی می نشست، بخاطر همین کارش طول کشید و قبل از اتمام آن، زنگ در به صدا در آمد. روسری اش را سر کرد و چادرش را به سر گذاشت. در را که باز کرد، دسته گلی مقابل صورتش قرار گرفت.
احمد دسته گل را مقابلش گرفت و گفت: سلام!
حنانه سلام کرد و از مقابل در کنار رفت.
احمد وارد خانه شد. هنوز نگاهش به حنانه بود: گل رو نمی گیرید؟
حنانه متعجب با چشمان گرده شده به احمد نگاه کرد: برای من؟
احمد لبخند زد: بله! برای شماست!
حنانه خجالت کشید. تا حالا جز یک بار که علی برایش گل خریده بود، کسی به او گل نداده بود!
احمد نگاهی به خانه انداخت و لبخندش عمیق تر شد: چرا خودتون رو خسته کردید. عجب عطر غذاتون پیچیده! شرمنده کردید.
نگاهش به جاروی تکیه داده به دیوار افتاد و صدای تعارف حنانه مبنی بر این که کاری نکرده را ناواضح شنید. وسط حرفش پرید و گفت: چرا با این جارو، جارو کردین؟
حنانه نگران شد و رنگش پرید. ترسید که احمد ناراحت شده باشد. یاد حنان افتاد و روز دوم ازدواجشان که به خانه آمد. نگاهی به حنانه و جاروی دستش انداخت. به سمتش رفت و کشیده ای در گوشش زد: اینقدر احمقی که با جاروی حیاط داری خونه رو جارو می کنی؟
حنانه به زمین افتاد و حنان لگدی هم به او زد و گفت: پاشو! پاشو! آبغوره نگیر، غذا رو بیار خسته ام!
حنانه دستش را روی صورتش گذاشت و در مقابل ضربه خودش را جمع کرد. احمد متعجب از عکس العمل حنانه گفت: چی شده؟ چرا اینجوری می کنید؟
حنانه گفت: به خدا نمی دونستم جاروی حیاط هستش! همین جارو رو فقط پیدا کردم!
احمد بیشتر تعجب کرد: اینجا که حیاط نداره! حنانه خانم خوبید؟ چرا صورتتون رو گرفتید؟
حنانه نالید: تو رو خدا نزنید!
احمد ناراحت شد. فهمید چیزی در گذشته حنانه را اینگونه کرده است. خاطره بدی او را آزار می دهد.
به اتاق رفت و حنانه اشک از چشمش پایین افتاد. یک دقیقه بعد احمد با جارو برقی بیرون آمد و گفت: با این جارو می زدی، راحت تر بود.
حنانه به احمد نگاه کرد که وسیله ای بزرگ را مقابلش گذاشت.
احمد: این جاروبرقی هست. چند ماه پیش خریدمش. ببین، اینجوری روشن میشه.
احمد تمام مراحل کار با جاروبرقی را به حنانه نشان داد و گفت: حالا بیا امتحان کن!
حنانه با ترس و دستانی لرزان، جاروبرقی را روشن کرد و جارو کشید. بعد ذوق زده گفت: چقدر راحته!
احمد لبخند زد و حنانه با دیدن آن لبخند لب گزید و چادر را روی سرش مرتب کرد.
احمد جارو را خاموش کرد و گفت: حالا به من غذا می دین؟ بوی این غذا من رو کشت!
حنانه خواست به آشپزخانه برود که احمد گفت: حنانه خانم!
حنانه که نگاهش کرد، گفت: من هیچ وقت دست روی شما بلند نمی کنم! من نامرد نیستم! به شما هم خیلی علاقه دارم! لطفا از من نترسید! علاقه من رو قبول کنید!
حنانه به سمت آشپزخانه رفت و صورتش سرخش را در دست گرفت. احمد دلش برای همسرش رفت...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @GalamRange ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادرانه💖
قسمت ۴۴
حنانه دست پاچه بود. وسایل را روی میز آشپزخانه چید و همین که پارچ آب را از یخچال در آورد، احمد وارد شد.
احمد: دست شما درد نکنه.
روی صندلی، پشت میز نشست. با تعجب به میز نگاه کرد و گفت: برای خودتون بشقاب نذاشتید؟
حنانه سر به زیر گفت: با اجازه من دیگه برم خونه.
احمد ابرو در هم کشید: اینجا هم خونه شماست. بفرمایید نهار بخورید. این همه زحمت کشیدید. لطفا روی منو زمین نندازید.
حنانه بشقاب و قاشق چنگال و لیوان دیگری اضافه کرد و نشست. احمد لبخند زد: اولین غذای دو نفره! بکشید شروع کنید!
احمد با اشتها می خورد و حنانه هر لقمه غذا را با خجالت پایین می فرستاد.
احمد گفت: تا حالا فسنجون به این خوشمزگی نخورده بودم! دستتون درد نکنه.
حنانه آرام گفت: نوش جان.
احمد در حالی که قاشقش را پر می کرد گفت: از علی چه خبر؟ زنگ می زنه؟
حنانه لقمه اش را قورت داد: بله دیشب باهاش حرف زدم. خیلی سلام رسوند.
احمد گفت: سلامت باشه! راستش یک سوالی داشتم ازتون.
حنانه کنجکاو نگاهی به احمد کرد: اتفاقی افتاده؟
احمد: نه. فقط برام سوال بود علی چطور اینقدر مذهبی شده؟ شما چطور اینقدر مذهبی هستید؟ علی تو مراسمای مذهبی، حال و هواش عوض می شه. همین چند وقت پیش که عاشورا بود، جوری عزاداری می کرد انگار پدرش رو الان داره خاک می کنه!
حنانه قاشق چنگالش را رها کرد: قصه اش درازه!
احمد: می خوام بدونم! البته اگه از نظر شما ایرادی نداره.
حنانه به یاد آورد آن روزهای دور را و شروع به حرف زدن کرد:
علی دوازده سالش بود. من چیزی از دین و ایمون سرم نبود. تا این که محرم شد. حاج آقای مسجد ما تازه فوت کرده بود. یک زن و مرد جوانی از قم اومدن. من زیاد مسجد نمی رفتم. مردم روستا اجازه نمی دادن. اما علی می رفت. روز چهارم محرم بود که علی اصرار کرد که من هم برم. می گفت حاج آقا خیلی چیزای خوبی می گه! منم با علی رفتم. پشت مسجد رودخونه بود. بین دیوار مسجد و رودخونه نشستم و تکیه دادم به دیوار مسجد. گوش دادم به حرف های آقا. حق با علی بود. خیلی خوب حرف می زد. حتی من هم می فهمیدم چی میگه. سعی نمی کرد آدم رو گیج کنه. آدم جذب می شد به حرفهاش. کار هر شب من و علی شده بود رفتن پشت مسجد و گوش دادن به سخنرانی. بعد صبر می کردیم تا برای زنجیر زنی، دسته، به روستاهای دیگه بره. مسجد که خلوت می شد، می فتیم خونه. شب شام غریبان بود که زن حاج آقا ما رو دید و اومد سمت ما. احوال پرسی کرد و گفت شما رو تا حالا ندیدم. من هم خودمو معرفی کردم و سریع رفتم خونه. فرداش اومد خونه ما. تنها کسی بود که حرف اهالی روستا رو باور نکرد. دعوتم می کردن خونه عالم، که اونجا ساکن بودن. گاهی هم آخر شب بهم سر می زدن. حاج آقا برای علی پدری کرد. دین و اسلام و انقلاب رو حاج آقا بهش یاد داد. حاج خانم هم هر روز بعدظهر میومد پیش من و برام حرف می زد و به حرف های من گوش می داد. خیلی چیز ها یادم داد. حتی اولین چادر رو اون بهم داد. بعدا علی با اولین حقوقش این چادر رو برام خرید اما هنوز اون چادر رو دارم. خیلی کهنه شده اما برام با ارزشه! رفت و آمد علی با حاج آقا خیلی اون رو تغییر داد. یک شب اومد جلوم نشست و گفت: مامان!
گفتم: جانم؟
گفت: شب خیلی قشنگه نه؟
گفتم: خیلی!
گفت: شب قشنگه چون تمام زیبایی های خودش رو در دل چادر سیاه آسمون پنهون کرده! اگه سیاهی شب نباشه که ستاره دیده نمیشه! ماه نمی درخشه! میشه مثل خورشید. خورشید اینقدر زیاد می درخشه، اینقدر زیاد دیده میشه که کسی تحمل نگاه کردن بهش رو نداره. آدمها ازش فرار می کنن و دنبال سر پناه می گردن. اما ماه، با تمام وقار و متانتش، تمام دنیا رو محسور خودش می کنه. آدم می تونه ساعت ها و سالها نگاهش کنه و چشمش اذیت نشه، میلش کم نشه. حجاب مثل اون چادر شب آسمون هست. نمی ذاره مثل خورشید برای همه بتابی و همه ببیننت و اونقدر براشون تکراری بشی که سر بلند نکنن نگاهت کنن. باعث میشه تو آسمون دنبالت بگردن! با دیدنت خوشحال بشن! اونقدر در دیدشون نیستی که سیر و خسته بشن و فرار کنن! مثل گنج آسمون میشی! همه آدم ها خورشید رو می بینن اما تعداد کمی هستن که به ماه نگاه می کنن. فقط یک عاشق شب به ماه نگاه می کنه! کسی که دنبال گمشده ای می گرده برای آرامش قلبش! ماه تکراری و پر زرق و برق نیست! ماه متانت آسمون هستش! حجاب هم تو رو مثل ماه، یک گنج، دست نیافتنی می کنه! خورشید رو همه می بینن و از بودنش لذت می برن اما عاشق ماه می شن! حالا می خوای دیده بشی یا یک عشق واقعی تو رو مثل یک کاشف گنج، پیدا کنه؟
فرداش، حرف های علی رو به حاج خانم گفتم و اون هم چادر قبلیش رو به من داد و قول داد دفعه بعد که اومد، برام چادر بیاره. اما مردم روستا، بخاطر رفت و آمدش با من، دیگه نذاشتن بیان. اون دو ماه، بهترین روزهای زندگیمون بود!
احمد گفت: علی از اون موقع هم عاقل بود!
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @GalamRange ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛