☀️هر روز صبح خندانتر
آرامتر، مهربانتـر و صبورتر
باگذشتترباش!
#صبح_بخیر
@GalamRange
🌈سلام صبح بخیر رفیق...
صبح پاییزیتون زیبا و با طراوت
@GalamRange
از جادهی انتظار، برمیگردد
ما منتظریم، یار برمیگردد
پاییز تمام میشود؛ میدانم
آری! به خدا بهار برمیگردد
#السلام_علیک_یا_بقیة_الله
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
@GalamRange
هدایت شده از پوشه 🍎
در آغوش خداوند: پناهی از عشق و امید
خدایا، در دل شبهای تاریک، نور امیدی که از وجودت میتابد، دلم را گرم میکند. به یاد تو، هر لحظه زندگیام رنگ و بویی دیگر میگیرد.
خودت پناهم باش، چون در آغوش تو، آرامش را مییابم و در سایهات، از هر طوفانی در امانم.
خدایا، دلم به بودنت خوش است، چون تو بهترین رفیق و یارم هستی. در هر قدمی که برمیدارم، حس میکنم که دست مهربانت، مرا همراهی میکند. به من قوت بده تا در مسیر زندگی، با ایمان و امید پیش بروم. آمین.
#نور_امید #آرامش
https://eitaa.com/avaytasvir
🌺چگونه از زندگی مشترکتان مانند گلی مراقبت کنید؟
هردو (زن و شوهر) میدانید که نبودن در کنار یکدیگر میتواند خطری برای زندگی مشترکتان باشد. باید مانند گلی زیبا از زندگی مشترکتان مراقبت کنید.
بنابراین، با برنامهریزی صحیح میتوانید زمان بیشتری کنار همسرتان باشید.
البته این را فراموش نکنید که نباید به گونهای باشد که فضای تنفس همسرتان را تنگ کنید؛ بلکه اجازه دهید گاهی در خلوت خود باشد و از تنهاییاش لذت ببرد.
#سیاستهای_همسرداری
@GalamRange
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادرانه💖
قسمت ۷۲
احمد به حنانه کمک کرد پیاده شود. به سمت در ساختمان رفتند که صدای باز شدن در مینی بوس را شنید. حنانه را جلوی خودش قرار داد تا خودش حائلی بینشان باشد. اول باید حنانه را به جای گرمی میرساند.
کسی گفت: هی یارو!
احمد محل نداد. حنانه را که ایستاده بود کمی هل داد و گفت: زودتر برو بالا تا من حساب اینا رو برسم.
حنانه توان نداشت. احمد کمکش کرد تا بالا برود. در خانه را با دسته کلید خودش باز کرد. حنانه را به داخل هل داد و در را بست و از بیرون قفل کرد. بهتر بود که دستشان به حنانه نمی رسید. می ترسید حنانه در را باز کند و دوباره دست یکی از آن از خدا بی خبر ها به او برسد.
جمعیت را دید که از پله ها بالا می آیند. مقابلشان ایستاد: کجا به سلامتی؟
پیرمردی گفت: برو کنار بچه!
احمد اخم کرد و گفت: اینجا خونه منه. اون زن، زن منه! و من شما رو نمیشناسم!
صدای گریه و نفرین زنی بلند شد: آخ داداش جوون مرگم! ببین چطور اون بی حیا در خونه بچه داداشمو رومون بسته! داغ حنان کم بود رو دلمون که داغ بچه حنان رو به دلمون گذاشت!
احمد صدایش را بلند کرد: بسه خانم!اینجا جای این حرفها نیست. برید و شر درست نکنید که میرم ازتون شکایت می کنم.
پسری که قبلا هم دیده بود نزدیک شد. سلمان بود که گفت: ما تازه فهمیدیم علی مرده. برای مراسم اومدیم. حالا راه رو باز کنید بریم داخل! میبینید که پیر زن پیرمرد همراهمونه و خسته هستن
احمد پوزخندی زد: بعد از مردن حنان چند بار خونه حنانه خانم رفتید مهمونی؟ چند بار دست نوازش سر علی کشیدید؟ چند بار جای خالی پدرش رو پر کردید؟ چند بار دست حنانه خانم رو گرفتید که شب سر گرسنه زمین نذاره؟ بعد از مردن علی یادتون اومد علی پسر حنان بود؟ الان یادتون اومده حنانه زن برادرتونه؟ روزی که از خونه بیرونش کردید زن حنان نبود؟
مرد دیگری غرید: حرف خونه ما پیش تو چکار میکنه؟ به تو چه ربطی داره؟
احمد پوزخندی زد و گفت: ربطش اونجاست که حنانه خانم الان زن منه! ربطش اینه که علی قبل از شهادتش به من گفت بابا! ربطش اینه که مادرش رو از شر شما به من سپرد و رفت! ربطش اینه که سایه شما رو این اطراف ببینم با پلیس طرفید به جرم مزاحمت نوامیس! ربطش کتک هایی هست که حنانه خورده! ربطش ورود غیر مجازاتون به خونه منه! ربطش سرمازدگی زن منه! ربطش فقط به منه! اگه الان هم کاری بهتون ندارم از بی غیرتیم نیست، حرمت علی رو نگه داشتم. حرمت اون چند قطره خون مشترکتون رو دارم! الان هم تا پلیس خبر نکردم میرید و دیگه اینورا نبینمتون!
همان پیرمرد اولی بالا آمد و مقابل احمد ایستاد. تخت سینه اش کوبید و اما احمد تکان نخورد. پیرمرد گفت: دو تا از همین ها زدم به اون زنیکه! اون موقع کجا بودی آقای غیرت؟
احمد به آنی سرخ شد. یقه پیر مرد را گرفت: بابام یادم داده حرمت بزرگتر از خودم رو نگه دارم! اما همون بابام یادم داده دستی که سمت ناموسم بیاد رو از بیخ بکنم! دستی که به حنانه بخوره دست نمیمونه! تیکه گوشته!
دستش برای زدن رمضان بلند شد که صدایی از پشت در گفت: احمد آقا! احمد آقا! تو رو خدا بسه!
دلش برای لرزش صدای حنانه لرزید. رمضان را به عقب هل داد و گفت: گمشین از خونه من بیرون!
دندان به هم می سابید. چقدر دلش می خواست از خجالت این قوم الظالمین در بیاید. چقدر دلش می خواست انتقام تمام درد های حنانه و علی را بگیرد.
سلمان گفت: دو روز دیگه چهلمه. کجا بریم؟ راه رو باز کن. اینجا رو علی گرفته. اجاره کرده! خودم اون دفعه اومدم با بابام. قبل اینکه زن تو بشه اینجا بودن.
احمد گفت: مستاجر من بودن! سند بیارم برات؟
سلمان گفت: این همه آدم رو دو روز کجا ببرم سر سیاه زمستون؟
احمد شانه ای از بی اعتنایی بالا انداخت و گفت: به من مربوط نیست. ببر مسافر خونه! تو کوچه! تو همون مینی بوس! مگه حنانه و علی براتون مهم بودن که حالا انتظار دارید در خونه به روتون باز باشه مرغ و پلو بذارن جلوتون!
دوباره صدای حنانه آمد: احمد آقا باز کن بیان تو! به حرمت خون علی بذار بیان تو! مهمون علی رو بیرون نکن!
احمد کفرش از این همه خوبی حنانه در آمده بود! چرا نمی گذاشت درس درست و حسابی به اینها بدهد؟
کلید را در آورد و قفل در را باز کرد و پشت به جمعیت گفت: برید دعا کنید به جون این زن و دل مهربونش که اگه به من بود امشب رو تا صبح تو کوچه بودید!
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @GalamRange ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادر انه💖
قسمت۷۳
در را باز گذاشت تا وارد شوند بعد به حنانه گفت: پاشو بریم خونه من. خوش ندارم با اینها تو یک خونه باشی.
مظفر پوزخند زد: تو که گفتی اینجا خونته!
احمد جواب پوزخندش را با ریشخند داد و گفت: دو تا خونه دارم! مشکلی داری؟
کبری که داشت می نشست گفت: خدا شانس بده! زنه معلوم نیست چطور این رو مثل داداشم خام کرده!
احمد غرید: حرمت صابخونه هم نمی فهمید؟ زبون به دهن نمی گیرید هری!
حنانه لب گزید: احمد آقا!
احمد اخم کرد و گفت: با اینها باید مثل خودشون بود. جمع کن بریم که خسته ام!
حنانه آرام گفت: زشته مهمون رو تنها بذاریم.
احمد اما بلند گفت: مهمون بی دعوت نمیاد. مهمون طلبکار نمیاد. مهمون حرمت شکنی نمی کنه. مهمون حرمت میشناسه. مهمون نیستن. اومدن اطراق کنن اینجا! تو هم نباشی راحت ترن!
بعد از خانه بیرون رفت و گفت بیا بریم خانوم!
حنانه را که از خانه بیرون برد نفس راحتی کشید و گفت: دیگه رو حرف من حرف نمی زنیا!
بعد لبخند زد و گفت: هی احمد آقا احمد آقا می کنه من خر بشم حرفشو گوش کنم! بیا بریم واسه اینها یک فکری می کنیم حالا...
احمد در خانه را گشود و منتظر ماند حنانه وارد شود. زیر لب گفت: خوش اومدی! کی میشه بیای تو این خونه خیال من راحت بشه؟
حنانه کنار شوفاژ سبز رنگ پذیرایی نشست. آپارتمانی که احمد در آن زندگی می کرد موتورخانه داشت و آب توسط گازوئیل گرم میشد و تمام خانه شوفاژ کاری بود. حنانه گرمای مطبوع خانه را به جان خرید.
احمد یک دست رخت خواب آورد و کنار شوفاژ پهن کرد: یکم استراحت کن تا من هم فکر برای شام اونها کنم.
حنانه تشکر کرد و گفت: املت درست می کنم براشون فقط اگه زحمتی نیست دو تا شونه تخم مرغ و دو کیلو گوجه و نون بخرید.
احمد باشه ای گفت و به اتاقش رفت و لباسهای نظامی اش را عوض کرد. بعد از خانه برای خرید بیرون رفت. احمد که رفت حنانه زیر لحاف گرم رفت و خوابید. سرما هنوز در جانش بود. چشمهایش را که بست صدای حمایت گر احمد دلش را گرم کرد. همانی که از پشت در میشنید. همان صدایی که مقابل رمضان و مظفر و سلیمان و کبری و همه آنها بلند شد هیچ وقت یک چنین حامی قدرتمندی نداشت! کسی که سینه سپر کند برایش! کسی که مردانگی اش را به رخ نامردان دور و برش بکشد. در این چند ماه فهمیده بود احمد مرد آرامی است اما امروز خوب نشان داده بود که آرام بودن هایش از سر ادب است نه ناتوانی!
برای شام املت درست کرد و احمد چند دست رخت خوابی که داشت را در دو بقچه پیچید و درون ماشین گذاشت تا به آن خانه ببرد. رو به حنانه گفت: این رخت خواب ها رو ببرم، بعد میام شامشون رو میبرم. حاضره دیگه؟
حنانه گفت: تا چند دقیقه دیگه حاضره. آشپزی رو این گاز خیلی راحته!
احمد لبخندی به حنانه زد. گاز سه شعله بود و با کپسول گاز مایع کار می کرد: خداروشکر خانم خونه پسندید!
بعد خنده ای به سرخ شدن حنانه کرد و رفت تا بیشتر خجالتش ندهد. چقدر خوب است که حنانه را دارد.
صدای باز شدن در خانه آمد. حنانه گفت: احمد آقا غذا حاضره!
صدای متعجب زهره خانم پیچید: تو اینجا چه کار می کنی؟
حنانه ترسیده هینی کشید و دست روی دهانش گذاشت و با چشمانی گشاد شده به مادر احمد نگاه کرد.
زهره خانم که چادر و روسری را سر حنانه دید، کمی خیالش راحت شد و حنانه که نگاهش را دید، خدا را شکر کرد هنوز از احمد خجالت می کشد.
زهره خانم جلو آمد و گفت: اینجا چکار می کنی؟
حنانه گفت: سلام.
زهره خانم اخم هایش شدیدا در هم بود: گفتم اینجا چکار می کنی؟
حنانه گفت: مهمون برام اومده از روستا.
زهره خانم وسط حرفش پرید: خب اومده باشه! ربطش به اینجا بودن تو چیه؟
حنانه لب گزید. دعا کرد احمد زودتر بیاید. لبهای خشک شده اش را تر کرد و گفت: احمد آقا زحمت کشیدن گفتن رخت خواب میدن برای مهمون ها!
زهره خانم دوباره گفت: چرا از همسایه هات نگرفتی؟ این همه راه اومدی از احمد رخت خواب بگیری؟
صدای باز شدن در هال آمد و صدای نگران احمد که کفش های مادرش را پشت در دیده بود: مامان!
زهره خانم گفت: اینجام!
احمد پشت مادرش ایستاد و چشمهای نگرانش به حنانه بود: اینجا چکار می کنی؟
زهره خانم گفت: مثلا خونه پسرمه ها! من کی اجازه گرفته بودم واسه اومدن که الان می پرسی اینجا چکار می کنم.
احمد گفت: منظورم تنها گذاشتن باباست!
زهره خانم گفت: اینجا چه خبره؟
احمد دست مادرش را کشید و به سمت اتاق برد. زیر چشمهای کنکاش گر مادرش نمی توانست نگاهی به حنانه کند و او را آرام سازد.
دراتاق را بست و در جواب سولات مادرش: چرا اینجوری حرف میزنی مامان؟ بنده خدا براش مهمون اومده بود. من رفتم سر بزنم دیدم اونجا امکانات ندارن، گفتم بیاد اینجا غذا حاضر کنه و چند دست رخت خواب بردم براشون.
زهره خانم گفت: از همسایه های خودش می گرفت! من این خونه رو واسه زنت چیدم! همه وسایل رو داری میدی اینها استفاده کنن که کهنه بشه! دو روز دیگه عروست میاد تو این خونه و همه چیز استفاده شده است!
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @GalamRange ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛