eitaa logo
قلـم رنـگـی
832 دنبال‌کننده
639 عکس
435 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
قلـم رنـگـی
🌀هشت فایده کتاب خواندن برای کودکان 🪧قسمت اول: 📗ایجاد پیوند عاطفی؛ خواندن کتاب فرصت خوبی را برای شم
🌀هشت فایده کتاب خواندن برای کودکان 🪧قسمت دوم: 📗بهبود مهارت‌های شنیداری شنیدن یک داستان با صدای بلند باعث افزایش درک کودک می‌شود و به تقویت مهارت‌های شنیداری او کمک می‌کند. به اعتقاد کارشناسان، گوش دادن یک نوع مهارت است که کودکان باید قبل از اینکه خودشان بتوانند شروع به کتاب خواندن کنند، آن را بیاموزند. @GalamRange
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸 💗مهر و مهتاب 💗 نویسنده: تکین حمزه لو قسمت پنجم یكي از اتاق ها مال من بود و یكي مال سهیل و پر بود از وسایل تجملي و حتي اضافي ، هردو تلویزیون و ضبط جدا داشتیم . یك طرف اتاقمان هم یك دستگاه كامپیوتر بود. البته اتاق سهیل خیلي شلوغ بود و معلوم نبود چي هست و چي نیست ؟ اما در اتاق من همه چیز سر جاي مخصوص داشت و یك طرف هم تخت و میز آرایش بزرگي به چشم مي خورد. پدرم ، یك شركت یزرگ ساختماني را اداره مي كرد ، رشته تحصیلیش مهندسي راه و ساختمان بود، همیشه دلش مي خواست بهترین و جدیدترین وسایل را براي ما بخرد و البته این موضوع باعث سوءاستفاده سهیل مي شد. سهیل حدود پنج سال از من بزرگتر بود و آخرین سالهاي دانشگاه را مي گذراند و قرار بود مثل پدرم مهندس عمران شود و پیش خودش هم كار كند. مادرم هم با اینكه لیسانس ادبیات فارسي داشت اما كار نمي كرد، البته وقت كار كردن هم نداشت. چون وقتش بین خیاطي ها ، آرایشگاهها، كلاسهاي مختلف، استخر و بدنسازي و … تقسیم شده بود و دیگر وقتي براي كار كردن نداشت. مادرم زن زیبا و شیك پوشي بود . همیشه لباسهاي گران قیمت و زیبایي مي پوشید و به تناسب هر كدام ات مختلفي به دست وگردن مي كرد و پدرم با كمال ، پول تمام ولخرجیهاي مادرم را مي داد. پدرم عاشق مادرم بود و در خانه ما همیشه حرف و نظر مادرم شرط بود. پدرم یك مهناز مي گفت صدتا از دهانش بیرون مي ریخت. منهم ته دلم آرزو مي كردم مثل مادرم باشم . شیك و زیبا و باسلیقه، پدرم هم مرد خوب ومهرباني بود كه به قول مادرم بیش از حد دل نازك بود و با ما زیادي راه مي آم دلش نمي آمد ذره اي از دستش برنجیم. با اینكه سني نداشت ، موهایش سفید شده بود و به جذابیت چهره اش افزوده بود . او هم مرد مرتب و خوش لباسي بود كه صبحها تا چند ساعت بوي خوش ادكلنش در راهرو موج میزد. پدرم قد بلند وهیكل دار بود. البته هر روز ساعتها با مادرم پیاده روي مي كرد، تا چاق نشود، ولي با وجود این كمي تپلي بود. سبیل مرتب و پر پشتي هم داشت. سهیل هم شبیه پدرم بود . قد بلند با موهاي مجعد و مشكي ، صورت كشیده و ابروهاي مشكي و پر پشت ، چشمانش هم مثل پدرم درشت و مشكي بود ، روي هم رفته پسر جذابي بود ولي با من خیلي سازش نداشت و اغلب به قول مامان ،مثل سگ و گربه به جان هم مي افتادیم . من اما بیشتر شبیه مادرم بودم . البته بلندي قدم به پدرم رفته بود ولي استخوان بندي ظریف و اندام لاغرم مثل مامان بود. روی هم رفته قیافه ا م مورد پسند بود و به عنوان یك دختر زیبا در فامیل و بین دوستانم شناخته شده بودم . ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @GalamRange ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸 💗مهر و مهتاب 💗 نویسنده تکین حمزه لو قسمت ششم در حیاط را با پا بستم و سوار ماشین شدم. لیل با هیجان گفت : مهتاب كدوم گوري بودي ؟ چقدر لفتش دادي … اه . با خنده گفتم : همش پنج دقیقه است اومدي ، عجله نكن به تو هم مي رسه . وقتي جلوي دانشگاه پارك كردیم ، هر دو سر تاسر هیجان بودیم . لیل با ژستي بچگانه ، دزدگیر ماشین را زد و هردو وارد شدیم . جلوي در اتاقكي مخصوص ورود دخترها ساخته بودند كه سر تا پاي دختران را در بدو ورود زیر ذره بین مي گذاشتند . جلوي در پرده برزنتي سبزي نصب كرده بودند . پرده چنان كیپ شده بود انگار پشت آن استخر زنانه بود و همه پشت آن در ، برهنه بودند. ما هم وارد شدیم خانم محجبه اي كه مشغول خواندن دعا از یك كتاب كوچك بود از زیر ابروان پر پشتش نگاهي به سر تا پاي ما انداخت و با صداي خشكي گفت : موهاتونو بپوشونید . بعد دوباره مشغول پچ پچ با خودش شد . دستمان را نا خود آگاه به طرف مقنعه هایمان بردیم پرده را كنار زدیم و وارد شدیم. ساختمان دانشگاه ، مثل دانشگاههاي بزرگ و معروف نبود. یك ساختمان سه طبقه و كهنه ساز با یك حیاط كوچك و معمولي كه پر از دختر و پسر بود . البته نا خود آگاه پسرها كمي از دخترها فاصله گرفته بودند . من ولیل هم وارد جمع شدیم و بعد از چند دقیقه ایستادن و كنجكاوانه نگاه كردن به طرف ساختمان به راه افتادیم . ترم اول ، خود دانشگاه اجبارا چند واحد عمومي و دروس علوم پایه به ما داده بود و فقط انتخاب ساعت كلسها به عهده خودمان بود . بیشتر درسهایمان عمومي و آسان بود . سر كلس با بقیه بچه ها هم اشنا شدیم و هفته اول دانشگاه به خوبي و خوشي به پایان رسید. آخر هفته سهیل مهماني دعوت داشت و نبود. من مانده بودم با پدر و مادرم ، حسابي حوصله ام سر رفته و دلم مي خواست زودتر شنبه از راه برسد تا به دانشگاه بروم. دانشگاه برایم مثل همان دبیرستان بود و محیطش باعث نمي شد كه من و لیل دست از شیطنت برداریم . البته آن حالت پر شر و شور را دیگر نداشتیم . چون جو دانشگاه سنگین تر بود ولي بدون شیطنت هم نمي گذشت . صبح شنبه نوبت من بود كه ماشین ببرم و دنبال لیل بروم . صبح زود سوار ماشین مادرم شدم و صداي ضبط را هم بلند كردم . وقتي جلوي در خانه ي لیل رسیدم ، منتظر ایستاده بود . لیل هم تقریبا در نزدیكي ما زندگي مي كرد و خانه انها هم مثل خانه ما شیك و بزرگ بود . ولي آپارتمان بود و مثل ما حیاط و استخر نداشتند . من لیلا را لیل صدایش می‌زدم، او به جز خودش دو خواهر داشت كه هر دو ازدواج كرده بودند و سر زندگیشان بودند. خودش هم دختر خوب و مهرباني بود با قد وهیكل متوسط و صورت با نمك سبزه و چشم و ابروي مشكي ، وقتي ایستادم سوار شد وگفت : سلام ، اصلا حوصله نداشتم بیایم . ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @GalamRange ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️دو چشم بی رمق وا کن پدر جان ▪️غم ما را تماشا کن پدر جان ▪️همه پشت و پناه ما تو هستی ▪️نظر بر حال زهرا کن پدر جان 🖤 🏴 @GalamRange
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌈 خوبی را در هر چیز پیدا کن! در هر اتفاق در هر لحظه؛ زیرا آن کسی که خوبی را در هر چیز می‌بیند خوبی‌های بی‌شماری را به زندگی‌اش دعوت می‌کند. @GalamRange
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از صدای گذر آب چنان فهمیدم... @GalamRange ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌
🌸🌸🌸🌸🌸 💗مهر و مهتاب 💗 نویسنده تکین حمزه لو قسمت هفتم با تعجب گفتم : پس مي خواستي چكار كني ؟ لیلا اخم كرد و گفت : هیچ كار ، از ادبیات فارسي خوشم نمي آید . با خنده گفتم : خوب این ساعت اول است ، ساعت دوم ریاضي داریم . لیلا همانطور كه صداي ضبط را كم مي كرد و گفت : باز ریاضي بهتره ، البته امروز سرحدیان خودش نمي آد . قراره یك دانشجو براي حل تمرین هاي جلسه قبل بیاید. شانه اي بال انداختم و گفتم : بهتر ! یارو حتما خیط میكنه ، كلي مي خندیم . دوباره صداي ضیط را بلند كردم . ضرب آهنگ موسیقي خارجي ، ماشین را تكان مي داد. سركوچه دانشگاه با سرعت پیچیدم و كاري كردم كه صداي جیغ لاستیكها در بیآید . همه كساني كه جلوي دانشگاه ایستاده بودند برگشتند و نگاهم كردند . منهم همین را مي خواستم ماشین را با مهارت بین دو ماشین پارك كردم و متوجه نگاههاي تحسین آمیز پسرها شدم . سر كلاس ادبیات سر تا پاي استاد بخت برگشته را حلاجي كردیم و خندیدیم . ساعت بعد ریاضي داشتیم .بین دو كلاس به بوفه رفتیم و با چند نفر دیگر سر یك میز نشستیم. آیدا یكي از بچه هاي همكلاسمان با خنده گفت : حل تمرین بعد یك جلسه ! مي خواد ازمون زهر چشم بگیره . پانته آ كه همه پاني صدایش مي كردند ، گفت : ميگن این سرحدیان قاتله! ترم قبل نصف كلاس رو انداخته … لیلا با غضب گفت: نترس بابا ، بچه ها ي ترم بالایي همش براي ورودي هاي جدید قیافه مي گیرن كه یعني خودشون ختم همه چیز هستن اما بي خیال اگه خیلي محل بدي به آرزوشون كه ترسوندن ماست مي رسن . سر كلاس همه مشغول حرف زدن بودیم كه در كلاس باز شد و در میان بهت و تعجب ما پسري قد بلند و ریز نقش ، لنگ لنگان وارد شد . صورتش را ریش و سبیل مرتب و كوتاه شده اي مي پوشاند . موهایش مجعد و كوتاه بود. چشمان درشت وابروهاي بهم پیوسته اي داشت زیر لب سلام كرد كه هیچ كس جوابش را نداد . بزرگتر از ما بود ولي نه انقدر كه باعث ترسمان شود دوباره همه با هم شروع به صحبت كردند. پسرك آهسته گفت : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @GalamRange ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛