eitaa logo
قلـم رنـگـی
779 دنبال‌کننده
642 عکس
436 ویدیو
0 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مهر و مهتاب 💗 نویسنده تکین حمزه لو قسمت سی نهم سلانه سلانه به طرف ماشينم حركت كردم و سوار شدم. استارت زدم با سختي دنده را جا كردم. آهسته از پارك بيرون آمدم سركوچه دانشگاه منتظر ايستادم تا بتوانم بپيچم ، آماده پيچيدن بودم كه ناگهان كسي جلوي ماشين پريد .محكم روي ترمز كوبيدم و داد زدم : احمق ! وقتي با دقت نگاه كردم ، حسين را ديدم كه جلوي ماشين ايستاده ،مصمم و جدي ! در را باز كردم و همانطور كه پايم روي ترمز بود پرسيدم :ديوانه شدي ؟ سرش را به علامت تصديق تكان داد ، يا حرص گفتم : اگر ديوانه شدي لطفا مرا بدبخت نكن اينهمه ماشين بپر جلوي يك ماشين ديگه ! در را محكم بستم ، آماده حركت بودم كه حسين در ماشين را باز كرد وروي صندلي كنار دست من نشست. بي توجه به حضورش حركت كردم و به سمت خانه خودمان راه افتادم . ضبط را روشن كردم،يكي از نوارهاي پر سرو صداي سهيل در ضبط بود ماشين پر شد از كوبش هاي منظم و بلند. حسين بي توجه به حركات من از پنجره به خيابان خيره شده بود. بعد از چند دقيقه دستش را دراز كرد و ضبط را خاموش كرد. حرفي نزدم . دوباره سكوت ماشين را پر كرد. نزديك خانه مان بودم كه صداي آرام و ملايم حسين ماشين را پر كرد: - نمي پرسي چرا سوار شدم؟ - بدون آنكه نگاهش كنم گفتم : هر كسس مسئول كارهاي خودش است چند دقيقه پيش هم از من خواستي كاري به كارت نداشته باشم. دارم به حرفت عمل مي كنم. دوباره سكوت برقرار شد. وارد كوچه مان شدم آهسته به طرف خانه راندم . در دل از خدا مي خواستم آشنايي سر راهم سبز نشود. صداي حسين دوباره مرا به خود آورد: كجا مي ري ؟ جواب دادم : خونه. حسين آهسته گفت : مهتاب دور بزن . جلوي خانه پارك كردم و به خانه اشاره كردم : بفرماييد داخل . سري تكان داد و گفت : اينجا خونه شماست ؟ - آره خوشت نمي آد . - خواهش مي كنم دور بزن . استدعا مي كنم. با اكراه دور زدم چند خيابان ان طرف تر حسين گفت : مي شه نگهداري ؟ سرعت ماشين را كم كردم و ايستادم همانطور كه به شيشه جلوي ماشين خيره شده بودم گفتم : بفرماييد. حسين آهسته گفت : معذرت مي خوام اون حرفها ... نمي دونم چي بگم . فقط مي خوام بدوني كه خيلي متاسفم. بدون آنكه نگاهش كنم گفتم : خوب بخشيدم. چند لحظه اي هردو ساكت بوديم. سر انجام حسين گفت : مهتاب نمي خواي نگام كني ؟ سرم را به طرفش چرخاندم بغض سختي گلويم را گرفته مي فشرد. حسين خيره در چشمانم گفت : - مهتاب من اين حرف رو به خاطر خودت زدم. با غيض گفتم : مگه من خودم عقل ندارم. كه تو جايم تصميم ميگيري ؟ سري تكان داد و گفت :من منظوري نداشتم. با خودم مشكل دارم با خودم ! - چه مشكلي ؟ - تو مهتاب تو ؟ بغض كرده گفتم : من ؟ من به تو چكار دارم؟ با خنده گفت : خودت كاري نداري .... سرم را تكان دادم و گفتم : نمي فهمم چي ميگي ؟ منظورت چيه ؟ گفتي پيشت نيام ، قبول كردم، ديگه حرفت چيه ؟ حسين با صدايي گرفته گفت : عقلم ميگه پيشم نيا دلم ميگه از پيشم نرو . من دلم نمي خواد گناه كنم. دوست ندارم با نگاهم اذيتت كنم. ولي چه كنم ؟ همه چيز كه دست من نيست دلم از دست رفته است ! با دقت نگاهش كردم سرش را پايين انداخت .گفتم : منظورت از اين حرفها چيه ؟ از من چي مي خواي ؟ حسين مظلومانه نگاهم كرد وگفت : مهتاب منو به گناه ننداز تا به حال در زندگي ام اين اتفاق نيفتاده بود. پوزخندي زدم و گفتم : من تورو به گناه نندازم ؟ ... سري تكان داد و گفت : تو با آن چشمهاي مخملت . من ... من.... نمي دونم چي به سرم آمده . بعد دوباره به گريه افتاد. چند لحظه اي در سكوت گذشت بعد حسين در را باز كرد و زيرلب گفت : خداحافظ. بدون آنكه جوابش را بدهم حركت كردم. وقتي جلوي خانه رسيدم ، سهيل منتظر ايستاده بود. با عجله به طرفم آمد و گفت : چقدر طولش دادي ، سوئيچ را رد كن بياد. كيفم را برداشتم و از ماشين پياده شدم. مي خواستم در خانه را ببندم كه صداي بوق ممتد و كشدار سهيل مانعم شد. بي حوصله از لاي در پرسيدم : چيه ؟ سهيل در ماشين را باز كرد. دفتر كوچك و سرمه اي رنگي در دستانش بود. داد زد : - حواس جمع اينو جا گذاشتي! ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @GalamRange ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸 💗مهر و مهتاب 💗 نویسنده تکین حمزه لو قسمت چهلم جلو رفتم و دفتر را گرفتم . وقتي سهيل رفت تازه جرئت كردم و به دفتر نگاه كردم. دفتر من نبود. آهسته بازش كردم. يك سر رسيد كوچك بود در جاي نام و نام خوانوادگي اسم حسين ايزدي نوشته شده بود پس مال او بود. حتما جا گذاشته و يادش رفته با خودش ببرد. بيتفاوت دفتر را درون آخرين كشوي ميز تحريرم گذاشتم و شروع كردم به حل دوباره تمرين ها. نمي دانم چقدر گذشته بود كه با صداي مادرم به خودم آمدم. - مهتاب سرت را آنقدر پايين نبر كور مي شي ! با خنده گفتم : تا حالا كور نشدم از حالا به بعد هم نمي شم. من عادت دارم اين طوري درس بخونم. مادرم بي حوصله گفت : بيا ناهار بخور. سر ميز ناهار متوجه شدم مادر بر خلاف روزهاي ديگر كسل و ناراحت است. با دهان پر از غذا گفتم : چي شده چرا ناراحتيد؟ مادرم انگار منتظر اشاره اي از جانب من باشد گفت : مهتاب تو گلرخ مي شناسي ؟ كمي فكر كردم و گفتم : نه كي هست ؟ ناراحت گفت : سهيل مي گه مي خواد با دختري به نام گلرخ ازدواج كنه . پاشو كرده تو يك كفش . امروز صبح با هم دعوامون شد. آخه اين دختره كيه چه ريختيه خانواده اش كي هستن ... با تعجب پرسيدم : سهيل ؟ با كدوم پول مي خواد ازدواج كنه ؟ مادرم عصبي دستش را بلند كرد و گفت : پول مهم نيست مهم طرف سهيل است آخه گلرخ كيه ؟ پرسيدم : سهيل نگفت از كجا باهاش آشنا شده ؟ - چرا انگار مهموني پرهام... جرقه اي را در ذهنم روشن كرد. دختر جذاب و نسبتا زيبايي كه با سهيل صحبت مي كرد. آهسته گفتم: آهان فهميدم كي رو مي گه . دختر بدي نيست قيافه اش هم خوبه . بعد پرسيدم : حالا چرا پرس و جو نمي كنيد بالاخره سهيل بايد ازدواج كنه. چه بهتر كه همسر اينده اش رو خودش انتخاب كنه. مادرم با عصبانيت گفت : خودش كم بود وكيل مدافعه هم پيدا كرد. آن شب با هول و هراس به خواب رفتم . درسم را خوب بلد نبودم و نمي توانستم تمركز داشته باشم و بخوانم. مدام حرفها و حركات حسين جلوي نظرم بود. آخر شب هم سهيل با بابا و مامان بحثش شد و ديگر واقعا حواسم راپرت كرد. صبح با صداي بلند ليلا از جا پريدم. - پاشو بابا امتحان تموم شد. مادرم هم با قيافه اي درهم بالاي سرم ايستاده بود. خواب آلود روپوش و مقنعه پوشيدم و كنار دست ليلا در ماشين نشستم. شادي از روي صندلي عقب فرمولها را بلند بلند مي خواند و ذهن آشفته مرا بدتر سردرگم مي كرد. سر جلسه امتحان تمام حواسم به حسين بود. آهسته ميان رديف هاي صندلي رژه مي رفت. به سختي جواب سوالها را مي نوشتم. وقتي بارم جوابهاي درست را جمع زدم و مطمئن شدم كه دوازده مي شوم از جا بلند شدم و ورقه ام را تحويل دادم. حسين با چشماني نگران نگاهم مي كرد. نگاهش كردم و به علامت خداحافظي سرم را كمي خم كردم. سه تا امتحان ديگر داشتم به نسبت درس هاي قبلي آسان تر بود. مباني برنامه نويسي برايم خيلي ساده بود. براي همين تصميم گرفتم تا امتحان بعدي فقط استراحت كنم. بعدازظهر با ليلا و شادي به سينما رفتيم و كمي به مغزهايمان استراحت داديم. وقتي به خانه برگشتم كسي در سالن نبود ولي صداي سهيل كه بلند بلند با كسي حرف ميزد از آشپزخانه مي آمد. - شما كه نمي شناسيد چطور قضاوت مي كنيد. حداقل آنقدر به خودتون زحمت بديد يك جلسه بياييد خونه شون بعد اينهمه بهانه بگيريد. بعد صداي پدرم بلند شد: آخه سهيل تو هنوز براي زن گرفتن خيلي بچه اي ! بيست و چهار سال تو اين دوره زمونه سن كمي است. به اتاق خودم رفتم . حوصله شنيدن حرفهاي تكراري سهيل و پدر را نداشتم. الان چند روزي بود كه مدام در جدل بودند. كامپيوترم را روشن كردم بعد كشوي ميز تحريرم را باز كردم. تا ديسكت درآورم كه ناگهان چشمم به دفتر سرمه اي حسين افتاد. با وحشت كشو را بستم واي! يادم رفته كه ان را پس بدهم. چقدر بد شده بود حالا پيش خودش چه فكرهايي كرده شايد هم ناراحت گم شدنش باشد. با خودم قرار گذاشتم كه سر امتحان بعدي حتما دفتر را پس بدهم. بي خيال مشغول كار با كامپيوترم شدم و لحظه اي بعد همه چيز از يادم رفت. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @GalamRange ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مهر و مهتاب 💗 نویسنده تکین حمزه لو قسمت چهل یکم صداي عصبي سهيل بلند شد : - مهتاب زودباش دير شد ! با خنده جواب دادم : نترس در نمي ره . موهايم را با يك دستمال حرير بستم و آخرين نگاه را در آينه به خودم انداختم راضي وارد سالن شدم. پدر و سهيل آماده بودند. اما مادر هنوز نيامده بود. به سهيل نگاه كردم صورت جوانش از شادي و هيجان گل انداخته بود. كت و شلوار زيبايي خريده بود كه به هيكل موزونش خيلي برازنده بود. سبد گل بزرگي كه سفارش داده بود حالا آماده روي ميز قرار داشت. سرانجام مادر هم حاضر و آماده بيرون آمد. راه افتاديم توي راه هيچكس حرف نمي زد در سكوت به سمت خانه گلرخ مي رفتيم. وقتي رسيديم خيال پدر و مادرم كمي راحت شد. خانه گلرخ تقريبا نزديك خانه خودمان بود يك خانه بزرگ و ويلايي با سقف هاي اسپانيايي و به رنگ زرشكي ، وقتي در را باز كردند حياط بزرگ و زيبايي پديدار شد. همزمان با بستن در حياط در خانه باز شد و مردي ميانسال با كت و شلوار قهوه اي و صورت جدي بيرون آمد. و با صداي بلند به ما خوش آمد گفت . سهيل زير لب آهسته گفت : اين پدرشه آقاي نوايي . پدرم جلو رفت و با آقاي نوايي دست داد. وارد خانه كه شديم مادرم ديگر به وضوح خوشحال بود. خانه گلرخ اينها بدتر از خانه ما مثل موزه بود. روي تمام ميزهاي عسلي و داخل بوفه ها پر از مجسمه هاي كوچك و ظروف چيني عتيقه بود. بعد مادر گلرخ وارد پذيرايي شد و خوش آمد گفت . خانم نوايي زن قد كوتاه و تقريبا چاقي بود كه لباسي گران قيمت به تن و يك عالمه طلا به گردن و دستها و گوش هايش داشت. موهاي كوتاهش را درست كرده بود و صورتش هم آرايش ملايمي داشت. كنار مادرم نشست و مشغول حرف زدن شد. به سهيل كه روبرويم نشسته بود نگاه كردم كه خيالش تا حدودي راحت شده بود چند دقيقه كه گذشت گلرخ با سيني شربت وارد شد هوا گرم بود و شربت بيشتر از چايي مي چسبيد . با ورودش حس كردم مادر و پدرم تبديل به چشم و گوش شده اند و به گلرخ خيره ماند. حالا دقيقا يادم آمده بود. البته نزديك به پنج ماه از آن مهماني مي گذشت و موهاي گلرخ كمي بلند تر شده بود. قيافه اش ساده و دلنشين بود. وقتي براي من شربت گرفت : با خنده گفتم : چطوري ؟ او هم خنديد و گفت : اي بد نيستم. قرار بود اين جلسه يك جلسه معارفه ساده باشد تا بعد اگر دوطرف مورد پسند هم واقع شدند حرفهاي اصلي زده شود. البته اين طور كه معلوم بود گلرخ سخت به دل مادرم نشسته بود. پس از چند لحظه سكوت مادرم رو به گلرخ كرد و پرسيد : - خوب عزيزم الان شما چه كار مي كنيد ؟ منظورم اينه كه دانشجو هستيد ؟ گلرخ به سادگي گفت : بله البته هنوز دو ترم از درسم مانده ... مادر فوري پرسيد : چه رشته اي ؟ گلرخ با خوشرويي گفت : با اجازه شما تغذيه . پدرم فوري گفت : به به بهترين رشته براي خانمها . آقاي نوايي هم با خنده جواب داد : البته در مورد مادرش اين تخصص به درد نخورده و گلرخ شكست خورده... همه خنديدند و خانم نوايي گفت : اگه گلرخ نبود هيكل من مثل فيل شده بود پس بدون رشته اش خيلي هم به بدرد مي خوره ... بعد آقاي نوايي رو به سهيل پرسيد : شما چه كار مي كنيد ؟ سهيل بعد از كمي من من كردن گفت : تازه درسم تموم شده فعلا با بابا كار مي كنم تا بعد خدا چي بخواد . مادر گلرخ با خنده گفت : حتما سربازي هم نرفتي . سهيل فوري جواب داد : سر بازي ام رو خريدم. بعد دوباره همه مشغول حرف زدن با هم شدند. گلرخ دو سال از من بزرگتر بود و به جز خودش يك خواهر ديگر داشت به نام مهرخ كه ازداج كرده و مقيم خارج شده بود. آن طور كه خانم نوايي تعريف مي كرد شوهر مهرخ پزشك با تجربه اي هم بوده براي ادامه تحصيل راهي آمريكا مي شود و زن و بچه كوچكش را هم همراهش مي برد. وقتي به قول سهيل همه حس فضوليشان ارضا شد. مادرم با اشاره پدرم بلند شد و از خانم نوايي اجازه مرخصي خواست لحظه اي بعد در ماشين هر چهارتايي داشتيم با هم حرف مي زديم. مادر و پدر گلرخ را پسنديده بودند و در آخر جلسه قرار شد دو هفته بعد براي صحبتهاي رسمي و جدي به خانه نوايي ها برويم. سهيل از همه خوشحال تر بود و يك ريز مي گفت : - ديديد گفتم زود قضاوت نكنيد حالا ديديد چه خوب بودند . ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @GalamRange ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸 💗مهر و مهتاب 💗 نویسنده تکین حمزه لو قسمت چهل دوم من هم براي سهيل خوشحال بودم. چه چيزي بهتر از اين وجود دارد كه آدم فرد مورد پسندش را پيدا كند. و همه راضي به اين وصلت شوند. امتحانهايم چند روزي بود كه تمام شده بود و براي خودم استراحت مي كردم. با ليلا و شادي قرار بود به يك استخر برويم و ثبت نام كنيم. قرار گذاشته بوديم از فرصت استفاده كنيم و براي ترم تابستاني هم دانشگاه ثبت نام كنيم. البته مادر مخالف بود و مي گفت تو گرما خسته مي شوي و بايد استراحت كني و از اين حرفها. اوايل هفته بود كه خاله مهوش همراه آرام خانم به خانه ما آمدند . مادرم با خوشحالي به پذيرايي راهنمايي شان كرد و مرا صدا زد. بعد از روبوسي و احوالپرسي همه نشستيم به حرف زدن. مادرم با خنده گفت : چه عجب مهوش جون يادي از ما كرديد. خاله مهوش با خستگي گفت : به خدا الان يك ماهه داريم مي دويم. مادرم فوري گفت : خيره ايشا الله. آرام خنديد و به شوخي گفت : فقط براي اميد خيره براي بقيه شره . پرسيدم : چرا ؟ خاله مهوش زودتر از آرام جواب داد : راست مي گه به خدا پدرمون در آمد از بس دنبال خريد سرويس و آينه شمعدون و سفره عقد ... اين ور و آن ور رفتيم. هر چي هم به اميد و مريم اصرار مي كنيم دست از سر ما بردارن و تنهايي برن خريد قبول نمي كنن . اصرار مي كنند كه الا و بلا شماهم بايد بياييد. به خدا كف پاهام تاول زده از بس دنبالشون دويدم. مادرم در حاليكه شربت تعارف ميكرد گفت : خوب تا باشه از از اين دويدن ها ، حالا كي مراسم ميگيريد ؟ خاله مهوش با خوشحالي گفت : براي همين مزاحم شديم. بعد دست در كيفش و سه پاكت بزرگ روي ميز گذاشت . مادرم با خنده گفت : مباركه. پاكتها را برداشت و گفت : چرا سه تا ؟ خاله مهوش در حالي كه شربتش را هم ميزد گفت : يكي براي طنازجون و يكي براي علي آقا گفتم دور هم باشيم. شرمنده كه نمي تونم ببرم در خونه هاشون شما از قول من عذرخواهي كن. مادرم پاكت اولي را باز كرد و گفت : شرمنده كرديد . البته طناز كه فكر نكنم بتونه بياد پنج شنبه هفته ديگه است؟ خاله مهوش سرش راتكان داد. مادرم ادامه داد : طناز درست همان روز بليط براي دوبي داره. آرام با تعجب گفت : وا تو گرما .... مادرم با خنده گفت : نمي خواد بره براي گردش كه .. وقت سفارت داره. آن شب بعد از شام روي تختم نشستم و به فكر فرو رفتم. اطرافيانم همه داشتند ازدواج مي كردند. ليلا هم يك خواستگار پر و پا قرص داشت ، البته هنوز هيچي معلوم نبود ولي ليلا انگار بدش نيامده بود. خواستگارش پولدار و تحصيلكرده بود. البته آن طور كه ليلا مي گفت پر سن و سال هم بود. ولي براي ليلا زياد مهم نبود به دلم افتاده بود كه مردك آنقدر مي رود و مي آيد تا پدر و مادر ليلا را از شك و ترديد در آورد و جواب بله را بگيرد. سهيل هم كه تكليفش معلوم شده بود ، بعد از آن جلسه پدر و مادر گلرخ هم راضي شده بودند و همه چيز تمام شده به حساب مي آمد. اين هم از پسر عمويم اميد كه تا آخر هفته بعد سر خانه و زندگيش مي رفت. ياد پرهام افتادم او هم به عروسي اميد دعوت شده بود كمي دلهره داشتم كه وقتي مي بينمش چه اتفاقي مي افتد ؟ از ايام عيد ديگر نديده بودمش. هربار كه به خانه شان مي رفتيم و يا دايي به خانه ما مي آمد پرهام نبود. به بهانه هاي مختلف از روبرو شدن با من پرهيز مي كرد. آن شب به سختي خوابيدم سرم پر از افكار گوناگون بود. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @GalamRange ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زندگی‌‌تون سرشار از شادی و محبت و سرآمد همه‌ی آرزوهاتون سلامتی و تندرستی ان‌شاءالله...🤲 @GalamRange