🌸راهِ بدست آوردنِ دلِ مردم رایگانه!
کمی محبت
و مهربانی...
پيامبر مکرم اسلام چه زیبا فرمود: «شما نمیتوانید با اموال خود، دلِ همهی مردم را بدست آورید، پس با روی باز و برخورد نیکو، چنین کنید.»
✨کافی، ج ۳، ص ۱۶۱
#حدیث
@GalamRange
❣ نَظری به کار مَن کن
که زِدَست رفت کارم
به کَسَم نکن حواله
که بجز تــــــ💚ـــــو کَس نَدارم.
#السلام_علیک_یا_بقیة_الله
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
@GalamRange
لنگر عشق
"در دنیای پر از تغییرات، عشق همسران همچون یک لنگر است که ما را به هم متصل میکند. این رابطه نه تنها در لحظات شاد، بلکه در چالشها و سختیها نیز معنا پیدا میکند. هر روز فرصتی است برای کشف دوباره یکدیگر، یادآوری اینکه چقدر با هم قویتر هستیم. بیایید با هم به سفر زندگی ادامه دهیم، با خندههای مشترک، گفتگوهای عمیق و لحظات بینظیر که تنها برای ماست. عشق ما داستانی است که هر روز با رنگهای جدیدی نوشته میشود."
#سیاستهای_همسرداری
✍ رخساره
@GalamRange
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادرانه💖
قسمت۳۷
علی تمام وقتش را صرف کمک به احمد کرد. در شستن ظرف ها، تمیز کردن حیاط، آماده کردن شام. جمع کردن فرش های حیاط. وقتی احمد گفت: تو مهمون من هستی، بشین بذار ازت پذیرایی کنیم.
علی دست احمد را گرفت و گفت: من از خیلی از افرادی که دارن کمک می کنن، به شما نزدیک تر هستم. درسته کسی نمی دونه! خودم که می دونم وظیفه ام چیه!
و مشغول کار شد.
بعد از شام و سرد شدن بیشتر هوا، جمعیت کم کم پراکنده شد. هر کسی به خانه اش رفت. خواهر و برادر زهره خانم که از راه دور آمده بودند، در خانه پدر می ماندند. احمد به مادرش گفته بود که برای راحتی مهمانهایش، آنها را به خانه خودشان می برد و زهره خانم گفته بود کمی بنشیند تا او هم همراهشان شود.
احمد نگران حنانه بود. می دانست درد دارد و این نشستن ها او را عذاب می دهد. حتی نتوانسته بود از صبح تا الان با او حرف بزند. حرف زدن که هیچ، با آن رو گرفتنش، هیچ از صورتش پیدا نبود. حتما کبودی هایش بدتر شده اند که این چنین صورتش را پنهان کرده. درد و خشم با هم به قلبش سرازیر شد.
علی کنار حنانه نشست و دست روی دست پای او گذاشت تا توجه حنانه به خودش جلب کند.
حنانه: جانم؟
علی: چرا نیومدی بریم؟
حنانه: زهره خانم نذاشت!
علی: ایشون که صبح عذر ما رو خواسته بودن که؟ چی شد نذاشت؟
حنانه گفت: علی! به نظرم امشب بریم تهران!
علی: چرا؟
حنانه: حس بدی دارم.
علی: احمد آقا گفت، مادرش گفته یکی دو روزی می خواهد ما رو نگه داره! خیلی خوشحال بود بنده خدا!
حنانه: زهره خانم، یک فکر هایی داره انگار.
علی نگران شد: چی می دونی مامان؟
حنانه: نمی دونم. یعنی مطمئن نیستم. گفتنش درست نیست اما موندنمون بیشتر ایجاد دردسر می کنه!
علی گفت: حالا امشب بمونیم، فردا صبح میریم.
حنانه آهی کشید و گفت: انشالله فکر من غلط باشه!
علی انشااللهی گفت و پرسید: داروهاتو خوردی؟
حنانه گفت: ظهر خوردم اما مال شب رو نه.
علی گفت: یک ساعت پیش باید می خوردی!
حنانه گفت: یک ساعت پیش هم به اون دختر خانم گفتم بهم آب بده، نداد! نمی دونم چرا هر بار ازش آب خواستم نداد!
علی اخم کرد: یعنی چی؟
حنانه که اخم علی را دید گفت: هیچی! بنده خدا از صبح داره پذیرایی می کنه! حتما یادش رفته دیگه!
احمد متوجه شد که آن دختر، از وقتی وارد خانه شده اند حسابی دور احمد آقا می چرخد: چطور یادش نمی ره از احمد آقا پذیرایی کنه؟استکان چای خالی نشده، یکی دیگه می ذاره! یک لیوان آب یادش نمی مونه؟
حنانه گفت: زهره خانم گفت که برای احمد آقا نشونش کرده. بعد از چهلم پدشون و بهتر شدن حال پدر احمد آقا، قراره برن صحبت کنن. می گفتن تمام شرایط احمد آقا رو قبول کرده.
علی گفت: پس این طور!
بعد گفت: پاشو بریم. امشب مسافرخونه ای جایی می ریم تا صبح حرکت کنیم. نیاز به استراحت داری.
حنانه گفت: احمد آقا ناراحت نشه!
علی: من الان فقط نگران تو هستم. میرم با احمد آقا صحبت کنم. پنج دقیقه دیگه بلند شو خداحافظی کن.
علی بلند شد و به سمت احمد رفت که آن سمت اتاق نشسته بود و تمام حواسش به حنانه بود.
علی: جناب سرگرد! اگه اجازه بدید ما دیگه مرخص بشیم. احمد بلند شد و مقابل علی ایستاد: کجا به سلامتی؟
علی: مادرم حالش خوب نیست.
قلب احمد در سینه فرو ریخت و رنگش پرید.
علی ادامه داد: بهتره بریم که استراحت کنه. شما هم نیاز به آرامش و استراحت دارید.
احمد دست بر شانه علی گذاشت: محاله بذارم برید! الان اورکتم رو بر میدارم می ریم خونه ما!
علی: جناب سرگرد! بهتره مزاحم نشیم!
احمد اخم کرد: حرفش رو هم نزن! شما مراحمید.
احمد که اورکتش را برداشت، زندایی رباب گفت: کجا احمد جان؟
احمد گفت: مهمون ها خسته هستن. می برم خونه استراحت کنن.
رباب گفت: اینجا هم خونه هست دیگه! این همه هم جا! دیگه چرا برید اونجا؟ ما در خدمتشون هستیم!
احمد خجالت حنانه را دید. نگاه نگران علی را هم دید. خواست حرفی بزند که مادرش گفت: حنانه جان اینجا سخته برات بمونی؟ اگه سخته بریم خونه ما؟
حنانه معذب گفت: اختیار دارید! باعث زحمت شما شدیم! اجازه بدید رفع زحمت کنیم.
رباب گفت: زحمت چیه، الان رخت خواب پهن می کنیم و زنونه مردونه می کنیم راحت باشید. خونه با خونه چه فرقی داره؟
رباب کنار گوش اعظم چیزی گفت و آنها سریع خداحافظی کرده و رفتند.
حنانه دوباره آرام نشست. علی به احمد گفت: می شه یک لیوان آب بدید؟
احمد گفت: آب؟
یکهو همان دختر گفت: الان براتون میارم.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @GalamRange ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویایمادرانه💖
قسمت۳۸
و فورا از اتاق بیرون رفت. علی در دلش سری به تاسف تکان داد. از احمد پرسید: این خانم چه نسبتی با شما دارن؟
احمد گفت: به درد تو نمی خوره!
علی: نه بابا! من دهنم بو شیر میده!
احمد گفت: خواهر زاده زن داییم هستش. همون خانمی که نذاشت برید!
علی گفت: شاید نمی خواست شما برید! مجبور شد ما رو هم نگه داره تا شما بمونید!
احمد گفت: منظورت چیه؟
همان موقع دختر با لیوان آب رسید و لیوان درون سینی را مقابل احمد گرفت: بفرمایید.
احمد گفت: بردار علی آقا!
علی سینی را گرفت و گفت: برای مادرم می خوام. بنده خدا یک ساعت منتظر آب بود تا داروهاش رو بخوره.
احمد گفت: پس چرا زودتر نگفتن؟
علی گفت: خانم دست تنها بودن، گفت خسته هستن، چیزی نگفت.
علی رفت و سینی را مقابل حنانه گذاشت.
حنانه گفت: شر درست کردی؟
علی لبخند زد: نه بابا! چیزی نگفتم. دختره خیلی تو نخ احمد آقا هستش.
حنانه غمگین شد. علی فورا زیر گوش حنانه گفت: تو الان زنش هستی! چرا ناراحتی؟
زهره خانم گفت: حنانه جان! بیا بریم اون سمت، استراحت کن.
حنانه لیوان آب و کیف و ژاکت بافتنی اش را برداشت و با اجازه ای گفت و رفت.
رباب زیر گوش زهره گفت: به اعظم گفتم فردا صبح زود حلیم بگیرن و با آقا داداشم بیان اینجا که اگه پسند کرد، قبل رفتنشون یک صحبتی بکنیم.
زهره خانم گفت: کار خوبی کردی!
بعد اشکش را پاک کرد و گفت: لااقل فوت آقام باعث بشه دو نفر از تنهایی در بیان!
علی با خود فکر کرد: چقدر خاک سرد است! شاید سن بالای مرحوم بود که بچه هایش آمادگی داشتند و زود دلهایشان آرام گرفت. و شاید چند روز فاصله فوت تا دفن باعث آرامش دلهایشان شده بود!
احمد رخت خواب به دست داخل شد و به علی گفت: پاشو بیا بخواب که حسابی خسته هستی!
چراغ ها خاموش شد و همه به خواب رفتند.
نیمه های شب احمد بیدار شد. علی در رخت خواب نبود. نگران شد و بلند شد. اتاق را با نگاه جست و جو کرد. نبود. از اتاق بیرون رفت. علی را نشسته زیر لامپ ایوان دید. به او نزدیک شد. صدای آرام قرآن خواندنش را شنید.
صدایش زد: علی!
علی به پشت سرش نگاه کرد و احمد را دید: بیدارتون کردم؟
احمد: بیدار شدم دیدم نیستی، نگرانت شدم! اینجا چکار می کنی؟ هوا سرده!
علی گفت: بیدار شده بودم، گفتم شب اول قبر حاج آقاست، براشون قرآن بخونم!
احمد پرسید: پس قرآنت کو؟
علی لبخند زد: از حفظ می خوندم. قرآنم تو اتاق مونده بود، گفتم ممکنه بنده های خدا بیدار بشن، اذیت بشن.
احمد نگاهی به مهر مقابل علی انداخت: نماز شب می خوندی؟
علی شانه ای بالا انداخت: دلم یک کم گرفته بود.
احمد کنار علی نشست: چرا؟
علی: از بی بال و پری! از نالایق بودن! احمد آقا، دلم سنگین شده!
احمد: از چی؟
علی: از نبود آقامون! چرا لایق نمیشیم؟ چرا آقا یاری نداره که بیاد؟ احمد آقا چرا من نمی تونن لایق امام زمانم باشم؟ چرا منِ سربازِ خمینی، نمی تونم یار امام باشم؟ احمد آقا! چرا بال پریدن ندارم و چسبیده ام به خاک؟ شهادت توفیق می خواد اما من لایق حضور تو جبهه نشدم هنوز!
احمد گفت: هنوز زوده برات! تو خیلی کار ها داری!
علی گفت: من دیگه کاری ندارم. مامان رو سپردم به شما و خیالم راحت شده، امشب هم آخرین آیه رو حفظ کردم. دیگه نه کاری دارم و نه آرزویی جز شهادت!
احمد گفت: خیلی از تو عقبم علی!
علی اشکی از چشمش چکید: از من؟ از امام زمانمون عقب نمون احمد آقا!
احمد تا صبح گوشه حیاط نشست و به حال خودش گریه کرد. چند وقت بود یادش رفته بود که امام زمان هم سرباز می خواهد؟
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @GalamRange ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
16.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حال و هوای #شب_جمعه جمکران با زمزمهی دعای صاحب الزمان 💙
#صـلیاللهعلیـكیااباعبدالله
#امام_حسین علیه السلام
@GalamRange
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#صبح_بخیر
"پاییز، فصل رنگها و احساسات. بیایید با هم این زیباییها را جشن بگیریم و عشق و خوشبختی را در دلهایمان پرورش دهیم. روزتان پر از لبخند و شادی باد! 🍁✨ #زندگی #خوشبختی"
@GalamRange