🌿
حضرت علی علیه السلام:
«بزرگتـــــــرین
بـلا، قطـعِ امیـــد اسـت.
أَعْظَـمُ البَــلاَءِ اِنْقِـــطَاعُ الـرَّجَـاءِ.»
✨غررالحكم، ح 2860
#حدیث
@GalamRange
فرزندان نباید در موارد زیر مسئول باشند:
🔸️میانجیگری بین والدین
🔸️مراقبت از آبروی خانواده
🔸️رسیدن به آرزوهای برآورده نشده والدین
🔸️روانشناسِ والدین خود بودن
🔸️تنظیم کردن احساسات والدین
🔸️بزرگ کردن خواهر و برادر
🔸️برآورده کردن نیازهای والدین
#فرزند_پروری
@GalamRange
احمد ناباور صدایش زد: علی! علی بابا! پسرم! نفس بکش بابا جون! علی نه! جواب مادرتو چی بدم؟ علی!
سرش را روی سینه علی گذاشت و گفت: پاشو بهم بگو بابا! بابا گفتنت دلمو لرزونده علی! بگو بابا بهم!
احمد گریه می کرد. جلوی سربازانش، جلوی هم رزم هایش، جلوی تمام کسانی که نمی شناختشان! آخر چگونه دسته گل حنانه را خونین به خانه ببرد؟ قرار بود دسته گل خواستگاری ببرد! برای حنانه، برای آرزو!
حنانه از خواب پرید. نفس نفس میزد: یا صاحب صبر!
دستش را روی قلبش گذاشت. سپیده سر زده بود. قلبش تیر کشید و از حال رفت...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @GalamRange ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای مادرانه💖
قسمت۵۸
دو روز حنانه بی تاب بود. دو روز امن یجیب خواند و اشک ریخت و خود را به آب و آتش زد تا خبری بگیرد. خبر های زیادی پیچیده بود اما هنوز آمار شهدا و اسامی اعلام نشده بود. آرزو هر روز می آمد و در آغوش حنانه اشک می ریخت. حنانه ای که دیگر جان در بدن نداشت. دو روز بود که نه آب می خورد و نه غذا. دو روز بود که حنانه بود و سجاده اش. دو روز بود که چشم که بر هم می گذاشت علی را می دید. علی می آمد و می گفت صبر کن مادر!
علی چه می داند مادر بودن یعنی چه؟ چه می داند درد قلب مادر یعنی چه؟علی چه می داند داغ یعنی چه؟ بی کس ماندن یعنی چه؟ همه آمال و آرزوهایت را رها کردن و عمری به پای کودکی ریختن یعنی چه؟ علی نمی داند.
زنگ در را زدند. حنانه با اضطراب از پای سجاده بلند شد. سه بار با زانو روی زمین افتاد و بلند شد. در را به ضرب باز کرد. احمد با دستی بسته، چهره ای غمگین و خسته، مقابلش بود. حنانه دست روی سرش گذاشت و نشست: یا زهرا! بدبخت شدم؟
اشکش روان شد. احمد همان جا دم در با همان لباسهای خاکی جبهه، همان ها که رنگ خون داشت نشست: شرمنده ام!
حنانه اشک نریخت! جیغ نزد! کبود شد. نفس نکشید. نفسش رفته بود! همان سحری که بعد از نماز خوابید! مگر نمی دانست بعد از نماز صبح نباید بخوابد؟ اگر نخوابیده بود و برای رزمنده ها دعا می خواند الان نفس داشت. الان علی اینجا بود و می خندید.
احمد نگران شد. حنانه نفس نمی کشید و پوست سفید صورتش به سیاهی می زد. صدایش زد: حنانه خانم! حنانه خانم! حنانه!
با هر بار صدا زدن نامش، صدایش را بلند تر می کرد. همسایه ها جمع شدند. اعظم خانم سریع دوید و حنانه را تکان داد. نفس نیامد. سیلی خورد، نفس نیامد. چگونه بیاید وقتی علی نیامد؟ چگونه بیاید وقتی علی هرگز نخواهد آمد.
سیلی دوم را زدند و نفس نیامد!
احمد داد زد: حنانه جان علی نفس بکش! حنانه! خدا!
با فریاد خدا را صدا زد. یادش رفت دست زخمی اش را. با هر دو دست حنانه را تکان می داد.
نفس آمد. سخت و سنگین آمد. با خس خس آمد. آمد و گفت: علی!
حنانه از حال رفت. زنها خواستند بلندش کنند اما نتوانستند. پتو آوردند تا مردها کمک کنند تا او را به بیمارستان ببرند. احمد حنانه را بلند کرد و دوید. بی توجه به نگاهها دوید سمت خیابان. کاش ماشینش را اینجا پارک کرده بود. مثلا خود را رسانده بود که خودش به حنانه بگوید. نگرانش بود. می خواست مواظبش باشد. چه مواظبتی کرده بود! حنانه بی هوش روی دستانش بود.
ساعتی گذشت و حنانه را به خانه آورد. همسایه ها خانه را محیا کرده و خرما و حلوا آماده می کردند. حنانه که وارد شد، آرزو به سمتش دوید و خود را در آغوش مادری انداخت که مردی را بزرگ کرده بود اسطوره ای! مردی که یک بار دید و همیشه در دلش جا گرفت.
حنانه ناله کرد: دسته گلم پرپر شد. گلم پر پر شد.
صدای گریه زنها و مرد ها بلند شد. احمد به دیوار تکیه داده بود و از پشت سرش را به دیوار می کوبید. گریه های حنانه دیوانه اش می کرد. صحنه شهادت علی، حرف های آخرش و بیشتر از همه بابا گفتنش، از جلوی چشم هایش دور نمی شد! کاش جای علی، او رفته بود!
اما خودش هم خوب می دانست که شهادت افتخار است و این افتخار نصیب هر کسی نمی شود.
حنانه در میان زنان گم شد و احمد باید دنبال کار های تشییع فردا می رفت. حنانه تمام مسیر برگشت از بیمارستان را سکوت کرده بود و هیچ حرفی نزده بود. نکند او را مقصر مرگ فرزندش می داند! سرنوشت دلی که برای حنانه رفته بود چه می شود؟ وای اگر بداند علی در آغوش او جان داده است...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @GalamRange ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای مادرانه💖
قسمت۵۹
در راه پله آقای رحیمی دست احمد را گرفت: نمی خوای لباسهاتو عوض کنی؟
احمد روی پله نشست و هق هق کرد. آستین لباس پاره اش را نگاه کرد: خون علی هستش. تو بغلم جون داد. چشم هاش بسته شد!
گریه احمد و آقای رحیمی، چند نفر دیگر را هم به گریه انداخت. احمد اما در حال و هوای دیگری بود: از گلوش خون بیرون میزد. سعی کردم جلوی خون ریزی رو بگیرم اما نشد. دیر شده بود. تقصیر منه! نتونستم برسونمش به آمبولانس. مجروح زیاد بود. قیامت شده بود. کلی شهید داده بودیم. تیر تو بازوم بود. به زور کولش کردم اما نرسیدم به آمبولانس. خونش می ریخت رو لباسم! این خون مال علی هستش! بدنش پر از ترکش بود اما اگه اون تیکه گلوش رو نبریده بود زنده می موند! اگه اون به شاهرگش نخورده بود!
احمد حرف زد و گریه کرد. خود را مقصر می دانست. مقصر از بین رفتن جان یک جوان! مقصر تنهایی های یک مادر! احمد گفت و سبک شد اما نفهمید حنانه دم در ایستاده و تمام حرف ها را شنیده. تا زمانی که ایران خانم داد زد: یا جده سادات! حنانه! حنانه!
احمد پله ها را دو تا یکی بالا رفت و خود را به خانه رساند. حنانه ایستاده بود. با نگاهی مات. خیره به نقطه ای. بدون واکنش. نگاه خالی حنانه احمد را ترساند: حنانه خانم!
ایران خانم گفت: حنانه! گریه کن عزیزم! گریه کن! برای علی اصغرت گریه کن! برای گلوی پاره بچه ات گریه کن!
احمد تشر زد: بسه خانم رحیمی!
ایران خانم گفت: همه حرفهاتون رو شنیدیم. باید گریه کنه وگرنه میمیره! گریه کن حنانه! برای گلوی پاره علی اصغر رو دست امام حسین ( علیه السلام) گریه کن!
حنانه گریه کرد. قطره اول، قطره دوم و باران اشک آمد. نگاهش روی لباس خونین احمد نشست. خون های خشک شده که رنگشان عوض شده بودو سرخی اول را نداشت. حنانه دست دراز کرد و دستش را روی خون پسرش کشید: علی! مامان!
احمد طاقت نداشت. پشت کرد که برود. حنانه گفت: میشه این لباس رو بدین به من؟
احمد همانطور که پشت به حنانه ایستاده بود سری تکان داد و رفت. به خانه اش رفت و لباس هایش را عوض کرد. لباس سیاه بر تن کرد و لباس رزمش را با احتیاط تا کرد و درون پلاستیک گذاشت. باید این را به حنانه می داد!
آن شب حنانه با در آغوش کشیدن پیراهنی خوابید که پر از علی بود. پر از قطره های خون عزیزترینش.
کسی آن شب نخوابید. ایران خانم و آرزو در اتاق کنار حنانه بودند و هر کس سعی داشت به دیگری نشان دهد که خوابیده. آرزو برای مردی گریه می کرد که آرام پا به درون قلبش گذاشته بود و بی صدا رفته بود. علی مهمان قلبش بود. مهمانی که نیامده عزم رفتن کرد و دیگر هرگز باز نمی گردد. چه بد میزبانی بود قلبش! چه بد تقدیری بود تقدیرش!
احمد گوشه اتاق دراز کشیده و به سقف نگاه می کرد. آقای رحیمی آرام آرام قرآن می خواند. آن شب کسی پلک نبست. چشمهای سرخشان شاهد اشک های نیمه شب بود. حنانه برای میوه دلش، آرزو برای آرزوهای در خاک خفته اش، ایران خانم برای دل دخترش و جوان ناکام در خاک خفته، احمد برای بی قراری های مادرانه و تنهایی های حنانه اش، و آقای رحیمی برای خون های ریخته برای خاک سرزمینش! چند گل باید پرپر میشد؟
همه با لقمه هایشان بازی می کردند. بجز حنانه که اصلا از اتاق بیرون نیامده بود. احمد نانی که در دست داشت را وسط سفره انداخت و بلند شد و به اتاق رفت. مقابل حنانه نشست و گفت: حنانه خانم! بلند شید بریم یک لقمه بخورید. باید بریم پیش علی!
حنانه نگاه سرخ و مظلومش را به احمد انداخت و با لبهایی که از بغض می لرزید گفت: بریم پیش علی!
احمد آرام زمزمه کرد: میریم! اما اول یک چیزی بخور! تو مادر شهیدی! نگاه مردم به تو هستش! علی قهرمان این سرزمینه! پاشو خانم! پاشو نشون بده مادر یک قهرمان این سرزمین، شیر زن هست!
حنانه مظلومانه گفت: علی تربیت شده آقا بود. همه عشقش امام بود. می گفت من همون سرباز در گهواره امام هستم. من بلد نیستم. من فقط بچه ام رو می خوام.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @GalamRange ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام به روی ماهتون
دوستان خوبم🌸
صبـحتون بخیــر
@GalamRange
با این دل بیقرار خیلی سخت است
جا ماندنمان ز یار خیلی سخت است
تو درد فراق دیدهای، میدانی
برگرد که انتظار خیلی سخت است
#السلام_علیک_یا_بقیة_الله
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
@GalamRange