eitaa logo
قلـم رنـگـی
905 دنبال‌کننده
630 عکس
432 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
با این دل بیقرار خیلی سخت است جا ماندنمان ز یار خیلی سخت است تو درد فراق دیده‌ای، می‌دانی برگرد که انتظار خیلی سخت است @GalamRange ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از پوشه 🍎
روز خوش
این جمله الهام بخش‌ هست و به ما یادآوری می‌کند که هنگام مواجهه با چالش‌ها؛ یادگیری و سازگاری، کلید موفقیت است. 💫"تو نمی‌توانی امواج را متوقف کنی، اما می‌توانی موج‌سواری را یاد بگیری. درک بهتر با توست تا شناخت بهتری از زندگی‌ات داشته باشی... ." @GalamRange
مشاجره با همسر در حین بحث، استفاده از جملات مناسب می‌تواند به کاهش تنش و بهبود ارتباط کمک کند. در اینجا چند جمله مؤثر برای بیان همدلی و درک متقابل آورده شده است: - "من درک می‌کنم که چه احساسی داری." این جمله نشان می‌دهد که شما به احساسات همسرتان توجه دارید و آن‌ها را جدی می‌گیرید. - "شاید در این مورد دیدگاه تو منطقی باشد." با این جمله، به همسرتان نشان می‌دهید که به نظر او احترام می‌گذارید و آماده‌اید تا از زاویه او به موضوع نگاه کنید. - "من به حرف‌هایت گوش می‌دهم و برایم مهم است." این جمله به همسرتان احساس ارزشمندی می‌دهد و نشان می‌دهد که شما به او اهمیت می‌دهید. - "بیایید با هم به یک راه حل برسیم." این جمله به جای تمرکز بر اختلافات، بر همکاری و یافتن راه‌حل تأکید می‌کند. - "من می‌خواهم بفهمم که چرا این موضوع برایت مهم است." این جمله نشان می‌دهد که شما به دنبال درک عمیق‌تری از احساسات و نیازهای همسرتان هستید. 💫 نکته مهم: فقط گفتن این جملات کافی نیست؛ نحوه بیان آن‌ها نیز اهمیت دارد. با لحن آرام و صمیمی صحبت کنید و از زبان بدن مثبت استفاده کنید تا همسرتان احساس کند که واقعاً به او گوش می‌دهید و به احساساتش احترام می‌گذارید. این کار می‌تواند به ایجاد فضایی امن و سازنده در بحث‌ها کمک کند. @GalamRange
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای مادرانه💖 قسمت۶۰ احمد به خودش فشار می آورد که گریه نکند. باید حنانه را آماده می کرد: علی به مسیرش به هدفش به امامش ایمان داشت! نذار یکدونه پسرت اینجوری بره! بذار با آرامش بره، خیالش از تو راحت باشه و بره! تابوت علی در مسجد بود. خبرش را برای احمد آوردند. حنانه با کمک آرزو و ایران خانم به سمت مسجد می رفت. مسجدی که علی بیشتر وقت آزادش را در آن بود. حنانه چه روز هایی که با شادی کمک به جبهه ها به این مسجد می آمد. نمی دانست که او هم باید سهمی برای این سرزمین بدهد. حیاط مسجد شلوغ بود. راه را احمد باز کرد. برای مادری که پی تابوت پسرش می گردد. تابوت را دید. کنارش نشست. گفت: صورتش رو باز کنید ببینمش. دستش توان نداشت و روی پارچه می چرخید اما نمی توانست آن را کنار بزند. احمد به کمک ناتوانی هایش آمد. صورت علی مقابل چشمهای مادر آمد. حنانه لبخند زد و گفت: بازم مثل بچگی هات با چشمهای نیمه باز خوابیدی؟ یا خودت رو زدی به خواب و زیر چشمی نگاه می کنی؟ علی جانم! مگه قرار نبود از این سفر بیای و آماده عقد بشی؟ قرارمون این نبود مامان! قرارمون به سرخی کفن نبود! رخت دامادیت تو اتاقه! ببین آرزو هم اومده! دیشب تا صبح به کت دامادیت که آویزون دیوار کرده بودی نگاه می کرد. پاشو علی! تو همه دارو ندار منی. من بخاطر تو از همه رویاهام دل کندم. بخاطر تو با همه سختی ها سرپا موندم. علی تنهام نذار. اولین بار که دیدمت دلم برات رفت پسرم. اولین بار که خندیدی فهمیدم تو قشنگ ترین هدیه خدایی! علی قرار نبود من پای تابوتت بشینم! قرار نبود من رو دیوونه کنی! قرار نبود اینجوری بری و تنها بشم! من دنیامو پای دنیای تو حراج کردم! عمرم رو به پای تو ریختم تا جون بگیری! با بدن بی جونت چکار کنن؟ با انگشتر نشون عروست چکار کنم؟ با رخت و لباس دامادیت چکار کنم؟ علی من بعد تو چکار کنم؟ صدایش آنقدر آرام بود که فقط چند نفری که کنارش بودند می شنیدند. احمد بی خیالت این روز ها گریه می کرد. آرزو از حال رفته بود و ایران خانم به کمکش رفته بود. با اشاره مردی به احمد، فهمید که وقت رفتن است. حنانه صورت علی را نوازش می کرد و حرف میزد. احمد دست روی دست حنانه گذاشت: حنانه خانم! حنانه نگاهش کرد. احمد گفت: باید ببرنش! حنانه صورت علی را بوسه زد. جای جای صورتش را بوسید. بجای شب دامادی اش بوسید، بجای روزی که پدر می شد بوسید، برای تمام تولد هایش بوسید، برای تمام عید ها بوسید. احمد دست حنانه را کشید و بلندش کرد‌. حنانه ای که آنقدر کوچک بود که میان جمعیت دیده نمی شد. نمی دانست مواظب حنانه باشد یا زیر تابوت علی را بگیرد و او را بدرقه کند. دستی از پشت روی شانه اش نشست. مادرش بود. دست حنانه را رها کرد تا مادرش ندیده! زهره خانم گفت: من مواظبش هستم. تو برو. پدرش هم آمده بود. دیروز خبر داده بود که بیایند و آمده بودند. خیالش از حنانه راحت شد‌ صورت علی را دوباره بسته بودند. زیر تابوت را گرفت. هیاهویی برپا شد. علی را برای همیشه از حنانه گرفتند و بردند و کسی نفهمید یک مادر همین لحظه، همین جا مُرد! ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @GalamRange ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای_مادرانه 💖 قسمت۶۱ صدای تشییع که بلند می شود، احمد که با تابوت می رود، حنانه می ماند و داغ دلش. زهره خانم آرام آرام اشک میریزد. غریبه و آشنا اشک میریزند. علی را از حنانه می گیرند. علی را می برند. همان کودکی که روزی در آغوشش گذاشتند و او با همه کودکی های خودش، مادری کردن را برای عروسک کوچکش یاد گرفت. برایش لالایی می خواند:لالا لالا گل سرخم ستاره/ دوشو کاسه دره دوغ به قداره/ یکی تورشه یکی شیرین شیرین/ نگو دوغ و دوشاب فرقی نداره/ علی رفت تا بخوابد. بدون گهواره. بدون لالایی مادر. علی را خواباندند. زمان مفهمومی نداشت. انگار عمری گذشته بود و حنانه در همین چند ساعت احساس پیری می کرد، اما گویی چشم بر هم زدنی علی را در خاک گذاشتند. حنانه ناله کرد: صبر کنید! تو رو خدا! یک بار دیگه ببینمش! صدای تلقین خواندن را می شنید. سعی می کرد خود را از میان جمعیت متراکم به جلو بکشاند. مردم اطرافش شکایت می کردند: خانم چه وضعشه؟ خانم برو عقب! بین این همه مرد چکار می کنی؟ خانم رعایت کن! حنانه اما گوشش پی علی بود. کسی گفت لحد رو بیارید! حنانه جیغ زد: نه! نه! بذارید ببینمش! حنانه میان آن جمعیت جیغ می زد و دست و پا می زد تا به علی برسد. احمد صدای حنانه را شنید. گفت: صبر کنید. بذارید مادرش بیاد! راه رو باز کنید مادرش بیاد. مردمی که از رفتار حنانه شاکی بودند، نگاهشان رنگ ترحم گرفت و راه را باز کردند. حنانه کنار قبر علی زانو زد. نگاهش به صورت پسرش بود. زمزمه کرد: خداحافظ همه آرزوهام! خداحافظ همه داشته هام! خداحافظ عزیز مادر! خداحافظ عشق مادر! هستی مادر! سفرت به خیر باشه! من که راضی بودم ازت خدا ازت راضی باشه! خدایا! این کم رو از ما بپذیر که بزرگترین داراییم رو در راه تو دادم! احمد کنار حنانه ایستاده بود. کاش می توانست همسری کند برای این زن! اینجا، میان این جمعیت که نمی دانستند حنانه محرم ترین محرم اوست، نمی توانست برای تسلای دل خودش و همسرش کاری کند. زانو زد و گفت: حنانه؟ باید قبر رو پر کنن! اجازه می دی؟ حنانه گفت: ازش گذشتم احمد! از بچم، از پاره تنم گذشتم! قلب احمد در سینه اش فشرده شد! آن لحظه، حال مرگ داشت! لحد را گذاشتند و خاک ریختند اما حنانه صورت زیبای علی را پشت پلک هایش ذخیره کرده بود. جمعیت کم کم متفرق می شدند. پدر و مادر احمد توانستند خود را به قبر برسانند. احمد به مادرش گفت: مامان! نباید تنهاشون می ذاشتی! زهره خانم اشکش را پاک کرد: نمی دونی چطور خودشو زد به دل جمعیت! گفتم با این جثه، توی این جمعیت خفه میشه! نتونستم خودمو بهش برسونم! مادره دیگه! برای بچه اش به دل آتیش هم میزنه، چه برسه جمعیت! حنانه صورتش روی خاک بود. دو دستش را هم دور قبر علی گذاشته بود. پسرکش را در آغوش داشت! احساس تنهایی می کرد. تمام پشت و پناهش در خاک خفته بود. جایی کنار همین قبر را می خواست تا بخوابد. احمد نمی توانست مرهم شود و این نتوانستن او را می کشت. آقای رحیمی زیر گوشش گفت: حالا که پدر مادرتون اومدن، قضیه رو بگید و تموم کنید، حنانه خانم الان بیشتر از همیشه به شما احتیاج داره! نه پدر، نه مادری، نه خواهری، نه برادری، نه بچه ای! هیچ کس رو نداره! براش همسری کنید و بذارید مادرتون براش مادری کنه! پدرتون براش پدری کنه! احمد سری تکان داد و تشکر کرد. همه رفته بودند. آرزو هم رفت تا آرزوی دیگری شود! فقط حنانه بود و نگاه نگران احمد. علی بود و تنهایی و سردی قبر. زمین سرد بود. زهره خانم سعی کرد حنانه را بلند کند اما حنانه از جایش تکان نخورد! ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @GalamRange ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
هدایت شده از پوشه 🍎
6.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ چنان از دیدنت دورم؛ که باور کرده‌ام، کورم! تو C᭄کاری کن؛ بدونِ تو، نبینم صبحِ فردا را… @GalamRange
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا