eitaa logo
قلـم رنـگـی
911 دنبال‌کننده
636 عکس
433 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
پیامبر اكرم (صلّی‌ الله‌ عليه‌ وآله): كسى كه ازدواج كند، نيمى از دين خود را حفظ نموده است پس براى نيمه دوم بايد تقواى خدا در پيش گيرد. 📗بحار الأنوار، ج۱۰۰، ص۲۱۹ @GalamRange
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
@GalamRange ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎
"عشق جان " دوست داشتنت بدجور به دلم می‌چسبد تو یک اتفاق فوق العاده‌ای که بودنت تا بی‌نهایت اوج عاشقیست...♥️ @GalamRange ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای_مادرانه💖 قسمت۱۱۷ احمد گفت: بلند شو بریم بیرون. همه اومدن. سفره رو هم انداختن. بیا که مامان هی میگه غذای امشب دستپخت عروسمه و هی عطر غذات میاد و دل من لک زده برای دستپختت خانم! حنانه لبخند زد و بلند شد. دستش را برای کمک به احمد دراز کرد و کمکش کرد بلند شود. احمد بلند خندید و گفت: از حالا شدی عصای دستم! حنانه مهربان جواب داد: این بزرگترین افتخار منه! احمد دست حنانه اش را گرفت: داشتن تو افتخاره خانم! حنانه چادر گلدارش را مرتب کرد: برم کمک مامان! احمد به داشتن چون اویی نباید افتخار کند؟ نباید پر از غرور و عشق شود؟ نباید لبریز از حس خوب زندگی شود؟ سفره انداخته شده بود و حنانه با خجالت عذرخواهی کرد. احمد فورا کنارش قرار گرفت و گفت: دست همگی درد نکنه. حنانه را کنار خود نشاند. همان موقع زنگ در به صدا در آمد. بچه ها بلند شدند و به سمت حیاط دویدند. زهره خانم بلند شد و گفت: حتمی مهمون اومده! روسری اش را مرتب کرد و به سمت در اتاق رفت. صدای جیغ و داد بچه ها آمد: مادر جون! مادر جون! عمه گوهر اومده! همه از سر سفره بلند شدند. احمد زیر گوش حنانه گفت: عمه گوهر، خواهر بزرگ آقاجونمه! فکر کنم قبلا دیده باشی عمه رو! حنانه باز به احمد کمک کرد بلند شود. عمه گوهر وارد اتاق میشد که احمد و حنانه از سفره جدا شدند. احمد به آغوش عمه می رود: سلام عمه جان! خوش اومدید! حنانه هم جلو رفت و آرام سلام گفت. عمه گوهر نگاه عمیقی به او کرد و با لبخند به احمد نگاه کرد: مبارکه عزیزم. بعد حنانه را بغل کرد: سلام به روی ماهت عروس خانم! بعد حنانه را بوسید و نگاهش به سفره انداخت: وای! از سفره بلندتون کردم؟ بشینین که گناهه سفره رو معطل کردن! تعارفات شروع شد و همه دور سفره نشستند و دست به سفره بردند. بعد از شام همه تشکر کردند و از دستپخت حنانه تشکر کردند. عمه گوهر رو به زهره خانم گفت: چشمم شور نیست زن داداش، ماشالله به این عروس! خدا حفظش کنه براتون! چشمهای احمد هم که نشون میده خوشحاله! آدم از خدا جز خوشبختی اولادش چی می خواد؟ حنانه یاد علی افتاد و زمزمه کرد: عاقبت به خیری! آرام گفت اما سکوت لحظه ای اتاق باعث شد همه به حنانه نگاه کنند. عمه گوهر پرسید: چی گفتی عروس؟ حنانه لب گزید. احمد گفت: چرا خجالت می کشی؟ بلند بگو! حنانه نگاهی به احمد کرد و بعد به عمه گوهر چشم دوخت: گفتم عاقبت بخیری! عمه گوهر خندید: راست میگی! عاقبت بخیری مهمتره! بچه داری شنیدم! حنانه سر به زیر انداخت. دست احمد، دست حنانه را از روی چادر گرفت. همان دست چپ از کار افتاده را گرفت. حنانه با بغض گفت: بله. زهره خانم رو به عمه گوهر گفت: پسر ماهی هم داشت. شهید شدن ! عمه گوهر بلند شد و حنانه را بغل کرد: منم سه تا پسرهام شهید شدن! میفهمم دردت رو! داغش هرگز آروم نمیشه! پسرت عاقبتش خیر شد! چی بالاتر از این؟ دستی به صورت حنانه کشید و گفت: بودنت تو خونه احمد، لطف خداست! به احمد نگاه کرد و گفت: قدرش رو بدون! داغ بزرگی داره عمه جان! مواظب باش اشک به چشمهاش نیاد و شرمنده پسرش نشی! شرمنده شدن پیش شهید خیلی بده! ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @GalamRange ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای مادرانه💖 قسمت ۱۱۸ احمد برای نماز ظهر به مسجد رفت. حنانه همراه زهره خانم و عمه گوهر سبزی پاک میکردند. زهره خانم رو به حنانه گفت: تو دست نزن مادر! دلم خون میشه واسه دستت! هر بار دستت رو میبینم شرمنده تو و احمدم میشم. حنانه مثل همیشه لبخند دارد: مگه چی شده که شما شرمنده باشید؟ زهره خانم آهی کشید:, روزی که اومد و دید نیستی، وقتی دید هیچ جا نیستی، قیامت به پا کرد. تا حالا با من و پدرش اینجوری حرف نزده بود. با پشت دست، اشکش را پاک کرد و ادامه داد: تا حالا صدای بلندش رو نشنیده بودم. داد نزد ها! بلند حرف زد. دلش شکسته بود و شکوه داشت. آخ که اون روز چشمهای پر از سرزنشش دلم رو زیر و رو‌ کرد. شرمنده کرد. هر بار که خبری ازت میومد، هر بار که بی خبر بر میگشت. هر بار که ما رو میدید و نگاه می گرفت، من و حاجی رو شرمنده تر می کرد. بعد از پیدا کردنت با اون حال و روز، با این دست از کار افتاده، از خجالت و شرمندگی میخواستم بمیرم. آخه پسرم خیلی شرمنده بود. حنانه با بهت گفت: احمد آقا این کارو کرد؟ عمه گوهر گفت: احمد اون روز از چشمهاش خون می بارید. پر از بغض بود. از اون روز قصه عشق احمد، دهن به دهن فامیل می چرخید! حنانه چهار دست و پا به سمت زهره خانم رفت و دست های گِلی و پر از سبزی اش را گرفت: شرمنده ام مامان! تو رو خدا حلال کنید. حنانه اشک می ریخت و زهره خانم و عمه گوهر مات ماندند. زهره خانم: چی میگی دختر؟ چرا معذرت می خوای؟ حنانه به پهنای صورت اشک ریخت: تو رو خدا احمد آقا رو حلال کنید. صدای همراه با گریه حنانه، حاج مرتضی را به اتاق کشاند: چی شده باباجان؟ چرا گریه می کنی؟ زهره خانم چی شده؟ حنانه بلند شد و مقابل حاج مرتضی زانو زد دستش را گرفت: آقاجون حلالمون کنید. ما رو ببخشید. احمد آقا رو ببخشید که صداشو بالا برد. ببخشید که ازتون گله و شکایت کرد. آقاجون اگه حلالمون نکنید، خدا از ما نمی گذره! آقا جون ببخشید. حاج مرتضی نگاهی با گوهر و زهره رد و بلد کرد. بعد نشست و حنانه را بغل کرد: چی می گی دخترم؟ چی شده مگه؟ گوهر بلند شد و گفت: زهره داشت از روز اومدن احمد می گفت. از اون روز که احمد فهمید حنانه نیست. یکهو دیدیم داره اشک میریزه و هی میگه ببخشید، حلال کنید! آخه چی شده دختر؟ حاج مرتضی صورت حنانه را بالا گرفت و به چشمهایش نگاه کرد: ما از احمد راضی هستیم. از بودن تو خوشحالیم. خودت رو ناراحت نکن باباجان! اشک نریز که الان احمد میاد ها! احمد با یالله گفتن وارد اتاق شد و با دیدن حال حنانه سریع قدم به جلو گذاشت: حنانه! چی شده؟ حاج مرتضی حنانه را با خود بلند کرد و دست دور شانه اش انداخت: سلام پسرم. احمد لب گزید: سلام آقاجون. بعد به مادرش و عمه گوهر سلام کرد و گفت: ببخشید. نگران شدم. چی شده؟ حاج مرتضی نگاه مهربانش را به حنانه داد و گفت: به داشتنش افتخار کن! نگرانی برای تو اون رو به این حال و روز انداخته. برای بلند کردن صدات پیش پدر و مادرت، حلالیت می خواد. این اشکها از ترس اون دنیای تو هست پسرم! به داشتنش افتخار کن! احمد شرمنده سر به زیر می اندازد. لحظه ای سکوت در اتاق هیاهو می کند و بعد احمد خود را زیر پای مادر می اندازد. با آن پای مصنوعی، بیشتر شبیه به پرت شدن بود. پای مادرش را می بوسد و می گوید: ببخشید مامان! حلالم کن مامان! جلوی تک تک اونهایی که تو اتاق بودن، جلوی تک تک اونهایی که شنیدن احمد بی ادبی کرده، جسارت کرده، میرم و میگم غلط کردم. مامان ببخش. حاج مرتضی که لحظه افتادن احمد به سمتش خیز برداشته، به احمد کمک می کند: چکار می کنی بچه؟ پات آسیب دید؟ احمد یقه حاج مرتضی را می گیرد و خود را به پدر آویزان می کند: حلال کن بابا! حلال کن! تو رو به شهیدای عمه گوهر قسم حلالم کن! تو رو به پسر شهید حنانه قسم، حلالم کن! حاج مرتضی در آغوشش می گیرد: حلالی بابا! حلالی! چی گفتی جز حرف حق مگه؟ احمد گفت: نباید می گفتم. اون حقی که دل پدر مادر رو بسوزونه نباید می گفتم! غلط کردم آقا جون! بعد سرش را می چرخاند و به زهره خانم می گوید: حلالم کن مامان! بعد حنانه را نگاه می کند: حنانه خانم! شما بگو منو ببخشن! زهره خانم دستی به موهای کوتاه احمد می کشد: حلالی مادر. نکن اینجوری! تا شب احمد دور پدر و مادر می چرخد و تقاضای ببخشش دارد. شب که سر بر بالش می گذارد، حنانه هنوز پای سجاده است. به پهلو می چرخد و به حنانه می گوید: اگه چشمم رو باز نمیکردی، چکار می کردم خانم؟ از شرمندگی رفتارم روی نگاه به چشمهاشون رو ندارم. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @GalamRange ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رویای_مادرانه ادامه قسمت۱۱۸ حنانه زیر لب گفت: خدا اونقدر بزرگ و مهربونه که همیشه راه جبران رو مقابل ما میگذاره. مهم اینه که ما اون راه رو ببینیم. مهم اینه که بفهمیم اشتباه کردیم. یک بار از حاج آقایی شنیدم که آخرالزمان زنها بت شوهراشون میشن و به پدر و مادر بی احترامی می کنن. علی همیشه مواظب حرف زدنش بود. گاهی از این همه احتیاطش عصبانی می شدم. فکر می کردم چکار کردم که بچه ام باهام راحت نیست. اما بعد از رفتنش فهمیدم که علی نفسش رو زنجیر کرده بود. که اگه اون زنجیر و به پای نفسش نبسته بود، اینجوری بال پرواز پیدا نمی کرد. ........ وجود عمه گوهر خیر و برکت بود. و خیر و برکت روزی خود را بیشتر نمایان کرد که زهره خانم احمد را کنار کشید: احمد جان! مادر! احمد تمام توجه اش را از روزنامه برداشته و مادر را نگاه کرد. احمد: جانم؟ زهره خانم کنار احمد نشست و روزنامه را از دستش گرفت و مشغول تا کردن آن شد: یکم بیشتر حواست به خانومت باشه. احمد نگران شد: چیزی شده؟ زهره خانم لبخند خجلی زد: نگران نباش! بار شیشه داره و سنش یکم بالاست. حالا پیش دکتر نوبت گرفتم براش. دکتر خوبیه! احمد شوکه شد: بار شیشه؟ حنانه؟ بعد صورتش سرخ شد و درحالی که لبخند پهنش جمع شدنی نبود، سرش را پایین انداخت. زهره خانم هم جوابش را داد: آره مادر. عمه گوهرت فهمید. دیروز صبح رفتیم آزمایشگاه. تازه جوابش رو گرفتم به دکتر نشون دادم. بهش گفتم خودش بهت بگه اما خجالتش اومد انگار! احمد دست مادر را بوسید: این بهترین خبر عمرم بود! برم شیرینی بخرم! زهره خانم گفت: پیر بشی مادر! من خودم شیرینی خریدم. احمد بلند شد و کت مشکی اش را پوشید: پس برم برای حنانه خانم هدیه بخرم! زهره خانم که بیشتر از احمد برای این جنین ذوق داشت، احمد را با تاکیدات فراوان راهی کرد. خودش هم همراه عمه گوهر مشغول تهیه ویارانه شد. چقدر ذوق داشت برای این جنین! کودک احمد! چیزی که برایش رویا بود. رویای مادرانه ای ساده! احمد شیرینی خرید. دسته گل خرید. از آنجایی که تمام این سالها پدر و مادرش به حقوقش دست نزده بودند، پس انداز خوبی داشت. یک گردنبند برای حنانه و دو عدد انگشتر برای مادرش و عمه گوهر خرید. از اسباب بازی فروشی یک ماشین و یک عروسک هم خرید و بعد از مقابل سیسمونی فروشی که عبور کرد، برگشت و دو دست لباس، یکی دخترانه و دیگری پسرانه خرید. به خانه که رسید، خواهر هایش رسیده بودند و سروصدا در خانه راه افتاده بود. همه تبریک می گفتند اما احمد حنانه را ندید: حنانه خانم کجاست؟ راضیه گفت: والله ما که ندیدیمش! مرضیه ادامه داد: ما قابل نیستیم انگار داداش! زهره خانم گفت: بسه دیگه، کمتر خواهر شوهر گری در بیارید سر این بنده خدا! خوبه از هر سه شما بزرگتر هستش! یکم احترام بگذارید دیگه! بعد به احمد گفت: تو اتاق داره استراحت می کنه. فکر کنم هنوز خودش شوکه باشه. زهرا تیکه انداخت: شایدم خجالتش میاد تو این سن و سال! احمد به زهرا نگاه کرد: می دونم از اینکه بچه دار شدم خوشحال هستید و نگران حنانه خانم. سن ما برای بچه دار شدن زیاده، شاید ده سال دیگه این بچه از داشتن پدر و مادری به این سن خجالت بکشه اما من واقعا دلم بچه می خواست. نه هر بچه ای! بچه ای که مادرش حنانه خانم باشه. ما نه ماه پر از ترس و نگرانی داریم! لطفا مواظب زن و بچه ام باشید. ما فقط شما رو داریم! زهرا لب گزید و راضیه و مرضیه سر به زیر انداختند‌ حرف های خوبی نزده بودند اما احمد، چه مهربانانه تقاضای کمک کرده بود! احمد به سمت اتاق رفت و صدا زد: حنانه خانم! کجایید؟ زهره خانم به دختر هایش نگاه کرد: واقعا خجالت آوره! این حرف ها چی بود جلوی داداشتون؟ مرضیه گفت: حنانه به درد داداش نمی خورد! این همه دختر خوب... زهره خانم میان کلامش آمد و به مرضیه تشر زد: بسه دیگه! حنانه کسیه که احمد خواسته! خانم و نجیبه! از همه مهمتر اینکه احمد خوشبخته! پس حواستون باشه که احترام نگه دارید چون حنانه به شما سه تا نهایت احترام رو میگذاره! یک کلمه از این حرف ها رو جلوش بزنید با من طرفید. احمد وارد اتاق شد. حنانه خواب بود. عکس علی را در دست داشت. دل احمد تکان سختی خورد. حنانه روز های سختی در بارداری علی گذرانده بود. پر بود از خاطرات تلخ! هر چه سعی می کرد شیرینی این روزها را بیشتر کند، تلخی آن روزها نمایان تر می شد. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @GalamRange ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا